روز کتاب و کتاب خوانی

+ ۱۳۹۹/۸/۲۴ | ۱۶:۴۰ | لادن --

کتاب‌ها و همه‌ی چیزهای مرتبط با کتاب را دوست دارم. آرامش کتابخانه‌ها، دوستان کتاب‌خوان،  کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای ناآشنا‌، نویسنده، مترجم و سایت و صفحه‌های شبکه اجتماعی مربوط به کتاب، هر کدام که به نحوی آدم را به یاد تجربه‌ی خوبِ خواندن می‌اندازد. از بین تعریف‌هایی که می‌توان شنید، شناخته شدن به کتاب‌خوانی را بیش‌تر می‌پسندم. با این همه هیچ وقت یک کتاب‌خوان درست و حسابی نشده‌ام. نه که این جهان را نشناسم یا قدرش را ندانم، ولی گمشده‌ای هستم در میانه‌ی غوغای زندگی که هرگاه به اتفاق یا با اندک اراده‌ای رو به سوی کتاب برده‌ام، پناهم داده و بی‌وفاییم را نادیده گرفته و علاقه‌ی پیشینم را فزونی بخشیده.

از وقتی که به یاد دارم، کم یا زیاد کتاب همیشه دم دستم بوده. به لطف داشتن دو برادر بزرگ‌تر چشم که باز کردم، کتاب و نوار قصه خوانده و شنیده‌ام. هفت ساله بودم که برادرم دست‌هایم را در دستان کوچکش می‌گرفت و از چهارراه شلوغی رد می‌کرد تا چند ساعتی را در کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری با کتاب‌ها سر کنیم. چهارده سالگی اتفاق بهتری رخ داد. به شهر کوچکی رفتیم که فاصله‌ی کتابخانه‌ی عمومی تا خانه‌مان فقط یک ساختمان اداری کوچک بود. فرصت خوبی بود به شرط داشتن یک راهنما. از لابلای مجله و روزنامه‌ها به ویژه کیهان بچه‌ها و دوچرخه که ضمیمه‌ی دوشنبه‌های روزنامه‌ی همشهری بود، با چند کتاب‌ آشنا ‌شدم. از آن‌ها که در خاطرم مانده، کتاب‌های ژول ورن و مجموعه داستان‌های « قصه‌ی ما همین بود»، مجموعه‌ای از چند داستان کهن بازنویسی شده، بود. چند وقت بعد هم که هری پاتر پرماجرا و جنجال آمد. مجموعه کتاب‌هایی که برای چاپ و رسیدن جلد جدیدش به کتابخانه عمومی باید ماه‌ها انتظار می‌کشیدم. اما این وسط مرتکب خواندن کتاب‌های بزرگسال زیادی هم شدم که به خاطر قطرشان احساس بهتری داشت. موش و گربه‌ی عبید زاکانی‌، سمک عیار، پنماریک، بربادرفته و... نمی‌دانم چند درصد نوشته‌های کتاب را نجویده می‌بلعیدم ولی از خواندنشان حسابی لذت می‌بردم.

یک روز به سراغ کتاب قطورتری رفتم. کتابی با جلد سبزرنگ که برای خواندن عنوانش باید تلاش زیادی به خرج می‌دادم.

  • اس...تث...مار... استث...مار

کتابدار به دادم رسید و کتاب را از دستم گرفت و برای اینکه غرور نوجوانانه‌ام را نشکند، کمک کرد تا معنی واژه را از فرهنگ لغت پیدا کنم بلکه خودم به این نتیجه برسم که بهتر است اول کتاب‌های قفسه‌ی کودک و نوجوان را تمام کنم. سال‌های انس با کتاب با نزدیک شدن کنکور به سر رسید.

ترم اول دانشگاه، سر یکی از کلاس‌های عمومی بحث کتاب‌های پائولوکوئلیو شد. کیمیاگر را خیلی وقت بود که دوست داشتم بخوانم. بار دیگر این کتاب و کتابفروشی بین الملل اهواز راهم را به کتاب‌خوانی کشاند، ولی خیلی زود از نوشته‌های پائولو کوئلیو‌ زده و درگیر پاس کردن درس‌های دانشگاه شدم و تا پایان دانشگاه شاید در کل پنج جلد کتاب غیر درسی نخواندم. سال‌های پس از فارغ التحصیلی ولی فرصت محشری بود برای خواندن. حالا کمی پخته‌تر و دنیادیده‌تر شده‌ام و تجربه‌های متفاوت از ارتباط با آدم‌های زیادی از سر گذرانده‌ام. ‌رنج و شکست‌ها و وصال و کامیابی‌ها مفاهیم تازه و عمیق‌تری در ذهنم پدید می‌آورد. آگاهی از ناآگاهیم و نیاز به دانستن و شناختن بیش از همه وقت در بند کتاب خواندنم کرده. اما مسئله‌ اصلی همچنان پراکنده‌خوانی و نیافتن مسیر مطالعه و پژوهش مترکز است که یک کتاب‌خوان حرفه‌ای باید به آن واقف باشد. امروز که روز کتاب و کتاب‌خوانی بود، فرصتی دست داد تا به مسیر پشت سر نگاهی بیاندازم و با ذوق بیش‌تر این راه پر ماجرا را ادامه دهم.

 

فاز پاییزی

+ ۱۳۹۹/۸/۲۱ | ۲۲:۳۱ | لادن --

ای کاش میشد به دوستان، خانواده، آشنایان دور و نزدیک و همه بگم که بابا به کی و به چی قسم که آدم افسرده خنگ و خرفت نیست و مغزش سر جاشه فقط توی یه فاز دیگه‌ست که قوانینش با قوانین آدمای غیر افسرده کمی متفاوته. کاش میشد درک کنن که تمام راهکارهای هوشمندانه‌ای که به ذهنشون می‌رسه رو خود شخص هم می‌دونه ولی مسئله اینه که نمی‌تونه اجراشون کنه. چرا؟ چون افسرده ست. دکتر می‌گفت: تجربه‌ی مراجعین از افسردگی چیزی شبیه به زندگی درون یه حباب، پشت شیشه یا زندگی زیر آبه. دقیقا می‌فهمم چی میگه.

دیدید دیگه روغن و آب توی یه ظرف دو لایه‌ی جدا از هم هستن. دقیقا دو فاز مختلف. نمک بی‌هیچ تلاشی توی آب حل میشه. اما روغن رو هر چی هم بزنی، حرارت بدی و بلا سرش بیاری نمی‌تونه نمک رو حل کنه. من بمیرم تو بمیری هم سرش نمیشه. ماهیت اون فاز اینه که نمک رو حل نکنه. دلم می‌خواد اینا رو به همه‌ی آدمای اطرافم بگم ولی نمی‌گم. می‌دونید که چرا!

 وقتی مامان سعی می‌کرد با نشون دادن کفش‌های پشت ویترین به خرید کفش ترغیبم کنه بلکه کمی روحیه‌م بهتر بشه لجم می‌گرفت اما بازم نمی‌تونستم چیزی بگم. آخه خرید که یه راه حال‌خوب‌کن برای کسی که سر دماغ نباشه‌ست توی فاز من حل نمیشه. از قضا زمان برگشت که یه هویی بارون نم‌نم پاییز شدید شد و سر تا پامون رو خیس کرد حس کردم مامان ناراحت شد که من رو الان آورده بیرون. بازم اشتباه می‌کرد که اتفاقا بارون پاییز توی فاز افسردگی کاملا قابل امتزاجه. خیسی برگ درخت‌ها و شمشادها، جهش شادمانه‌ی قورباغه‌ها با پوست خیس و براقشون زیر نور چراغ خیابون، بوی نم خاک، پیاده‌روهای خلوت، دلداده‌های سرخوش و خندان زیر سایه‌بون‌ها که لابد توی دلشون دعا دعا می‌کنن شدت بارون حالا حالاها کم نشه تا  کمی بیش‌تر از خلوت عاشقانه‌شون حظ ببرن و جوراب‌های خیس توی کفش کهنه‌هام، اینا حالم‌ رو بهتر می‌کنه. فقط خدا می‌دونه چقدر دلم دراز کشیدن روی چمن بارون‌خورده می‌خواست که اگه مامان و ترس از خجالت کشیدنش جلوی یه آشنا اون دور و بر نبود دل به دریا زده و تن به چمن‌های نم‌زده داده بودم. حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم زندگی توی این فاز هم همچین بد نیست، دست کم به اون بدی که بقیه فکر می‌کنن نیست فقط کاش راحتم بذارن. 

- تو نمی خوای چیزی بگی؟

+ ۱۳۹۹/۸/۱۳ | ۲۳:۲۴ | لادن --

با دیوارهای خانه صحبت نکنید.  به تن دیوارها دست نکشید. شب‌ها کف پاهایتان را به دیوار روبروی کولر نچسبانید. برای گوشه‌ی پریزهای برقشان با روبان گل درست نکنید. تنشان را با برچسب و نقشه و پوستر و جدول تناوبی و بیت و جمله‌های عاشقانه تزئین نکنید. جمله‌های دلنشین کتاب‌ها را به گوشه‌ی پوستر و نقشه‌های دیوارها سنجاق نکنید. با دیوارها دوست نشوید. خداحافظی با دیوارهای آشنا، رنج غریبی است.

جزئیات قلیایی پاییز

+ ۱۳۹۹/۸/۱۱ | ۰۰:۱۹ | لادن --

جزئیات همه‌چیزند. تا پاییز تمام نشده جزئیاتش را دریابید. خنکی صبح و تیزی آفتاب ظهرش را روی پوستتان حس کنید. خش خش برگ‌های زیر پاهایتان را که شنیدید، به حالت فر خوردن برگ‌های خشک بر زمین افتاده هم توجه کنید که هیچ دوتایی شبیه به هم نیستند. تا پاییز تمام نشده جزئیات جدیدش را ببینید، بشنوید، ببویید، لمس کنید و بچشید. 

پیشنهاد ویژه‌ی من چشیدن طعم پوست نارنجی‌ترین نارنگی پاییز‌ است. با دندان پیش تکه‌ی کوچکی از بخش سفید رنگ پوست نارنگی را کنار بزنید. دانه‌های ریز و گرد پوست نارنگی را که روی زبان حس کردید، ریز ریز دانه‌ها را زیر دندان لِه کنید و عصاره‌ی تند و معطر و جزئی تلخ نارنگی را بچشید. پاییز با جزئیاتش پاییز شده. جزئیات همه چیزند. 

معرفی کتاب نفرین پنگوئنینه

+ ۱۳۹۹/۷/۲۸ | ۰۹:۵۷ | لادن --

شما هم موافق هستید که خواندن رمان‌های نوجوان محدودیت سنی ندارد؟ اغلب کتاب‌های این رده‌ی سنی ویژگی‌های منحصر به فردی دارد که قابل جایگزینی با کتاب‌های دیگر نیست. این ویژگی دوران نوجوانی است که فرد منعطف‌تر از همه‌ی عمر و در تلاش برای شناخت عمیق‌تر جهان و بازتعریف مفاهیم موجود است. همین ویژگی سبب شده تا آثار این رده سنی کتاب‌هایی هیجان‌انگیز و خوش‌خوان همراه با مفاهیم عمیق و اغلب ساختارشکنانه باشند. کتاب نفرین پنگوئنینه درباره‌ی مفاهیم مهم و باارزشی مثل دوست، خانواده، شجاعت، خوبی کردن و استعداد نوشته شده. داستان از این قرار است:

نگهبان باغ وحش سنت آوز برای یک دلال حیوانات داستانی تعریف می‌کند. این یک معامله است. اگر بعد از شنیدن تمام داستان، دلال از خرید پنگوئن‌های باغ وحش منصرف نشد می‌تواند نیمی از آن‌ها را مجانی ببرد. باید داستان تاثیرگذاری باشد!


همین‌طور است. داستان درباره‌ی هامبولت واتل، پسربچه‌ای دوازده ساله، بی‌دست و پا و ترسو است که نه مثل بچه‌های یتیم خانه استعدادی در آواز خواندن دارد نه پایتخت کشورها را بلد است، اما او یک استعداد عجیب دارد. استعدادی که همه حتی خودش از آن بی‌خبرند. استعدادی که باعث شده یک اشراف‌زاده به نام بارون کورداتا، بدون دیدنش، سرپرستی او را بپذیرد. اشتباه نکنید این داستان درباره‌ی بچه‌ها نیست. داستانی درباره‌ی پنگوئن‌ها، اهمیت خانواده و یک نفرین است.

بارون کورداتا، که هر زمان اسمش به زبان می‌آید بعد از شنیده شدن صدای جیغ بلندی، تلپی صدای افتادن دو نفر به گوش می‌رسد، ساکن خانه‌ای اشرافی و ترسناک در بروگاریا است. سرزمینی در کنار دریا با جنگل‌های تاریک مخوف که محل زندگی راهزن‌ها و پنگوئن‌ها است. جایی که در آن همیشه ماه کامل است. چرا بارون کورداتا سرپرستی بولت را پذیرفته؟ 

<< شاید احتیاج دارد که آزمایشاتش رو روی اون انجام بده یا نوکری خودش رو بکنه. کسی چه می‌دونه؟>>

 

بخشی از متن کتاب:

<< از زمانی که ما اینجا یه زندانی داشتیم، خیلی سال می‌گذره.>>
بولت نفس نفس زنان گفت: << زندانی؟>>
<< البته منظورم مهمون بود. اگه هر مشکلی داشتی فقط جیغ بکش.>>
<< و تو بدو بدو اینجا میای؟>>
<< البته که نه. من چی کار می‌تونم بکنم؟ بعضی وقت‌ها وقتی یه چیزی سعی داشته باشه تو رو بخوره، جیغ کشیدن حس بهتری بهت می‌ده. به علاوه تو خیلی بالا هستی؛ به هر حال هیچکس صدای تو رو نمی‌شنوه.>>

اما برای بولت هیچ چیز مهم‌تر از پیدا کردن خانواده‌اش نیست. یک خانواده‌ی واقعی. به همین دلیل به هیچ کدام از تهدیدهایی که درباره‌ی سرنوشت هولناک پیش رویش می‌شنود اهمیتی نمی‌دهد. حالا که او یک پدر دارد، باید شجاع و قوی باشد.

نفرین پنگوئنینه داستانی بامزه، سراسر ماجرا و هیجان است. با یک آغاز کنجکاوی برانگیز و عالی و یک پایان عالی‌تر. از نظر من یک پایان خوب حتی از آغاز داستان هم مهم‌تر است. نویسنده جهانی خلق کرده با مختصات دقیق و باورپذیر، شخصیت‌های پیچیده و دوست داشتنی که در آن تبدیل شدن به یک قهرمان را به تصویر کشیده.
 

<< برای یک لحظه فقط به یک چیز فکر کرد؛ من یک دوست دارم. من انتخاب شدم. همین طور به شدت گرسنه‌ام. یا شاید هم به سه چیز فکر کرد.>>
<< دهانش را محکم بست. خشم درونش همان خشم بارون بود و باید آن را به زور بیرون می‌کرد. افکار بارون عصبانی‌اش کرده بود. چطور این هیولا ذهن پنگوئن‌ها را به کار گرفته؟>>

 

آیا بولت خانواده‌اش را پیدا می‌کند؟ آیا او می‌تواند خودش، پنگوئن‌ها و مردم بروگاریا را نجات دهد؟ آیا می‌تواند نفرین را از بین ببرد؟ و بسیاری سوالات دیگر وجود دارد، که شما را تا انتها مشتاق خواندن کتاب نگه می‌دارد.

کتاب نفرین پنگوئنینه از تصویرگری خوب و ترجمه‌ی مناسبی هم برخوردار است گرچه به نظر می‌رسد این داستان فوق العاده شایستگی یک ویرایش دوباره و دقیق‌تر را دارد که شاید در آینده شاهد آن باشیم. نسخه الکترونیک این کتاب جذاب که توسط نشر صاد منتشر شده، را می‌توانید از اپلیکیشن طاقچه دریافت کنید. برای سفارش نسخه‌ی کاغذی کتاب به سایت نشر صاد مراجعه نمایید. 
امیدوارم شما هم لذت مطالعه‌‌ی این کتاب جذاب را از دست ندهید.

 

نفرین پنگوئنینه

نویسنده: آلن وودرو

مترجم: طناز مغازه‌ای

انتشارات: نشر صاد

چاپ اول ۱۳۹۹

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!