کتاب‌ها و همه‌ی چیزهای مرتبط با کتاب را دوست دارم. آرامش کتابخانه‌ها، دوستان کتاب‌خوان،  کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای ناآشنا‌، نویسنده، مترجم و سایت و صفحه‌های شبکه اجتماعی مربوط به کتاب، هر کدام که به نحوی آدم را به یاد تجربه‌ی خوبِ خواندن می‌اندازد. از بین تعریف‌هایی که می‌توان شنید، شناخته شدن به کتاب‌خوانی را بیش‌تر می‌پسندم. با این همه هیچ وقت یک کتاب‌خوان درست و حسابی نشده‌ام. نه که این جهان را نشناسم یا قدرش را ندانم، ولی گمشده‌ای هستم در میانه‌ی غوغای زندگی که هرگاه به اتفاق یا با اندک اراده‌ای رو به سوی کتاب برده‌ام، پناهم داده و بی‌وفاییم را نادیده گرفته و علاقه‌ی پیشینم را فزونی بخشیده.

از وقتی که به یاد دارم، کم یا زیاد کتاب همیشه دم دستم بوده. به لطف داشتن دو برادر بزرگ‌تر چشم که باز کردم، کتاب و نوار قصه خوانده و شنیده‌ام. هفت ساله بودم که برادرم دست‌هایم را در دستان کوچکش می‌گرفت و از چهارراه شلوغی رد می‌کرد تا چند ساعتی را در کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری با کتاب‌ها سر کنیم. چهارده سالگی اتفاق بهتری رخ داد. به شهر کوچکی رفتیم که فاصله‌ی کتابخانه‌ی عمومی تا خانه‌مان فقط یک ساختمان اداری کوچک بود. فرصت خوبی بود به شرط داشتن یک راهنما. از لابلای مجله و روزنامه‌ها به ویژه کیهان بچه‌ها و دوچرخه که ضمیمه‌ی دوشنبه‌های روزنامه‌ی همشهری بود، با چند کتاب‌ آشنا ‌شدم. از آن‌ها که در خاطرم مانده، کتاب‌های ژول ورن و مجموعه داستان‌های « قصه‌ی ما همین بود»، مجموعه‌ای از چند داستان کهن بازنویسی شده، بود. چند وقت بعد هم که هری پاتر پرماجرا و جنجال آمد. مجموعه کتاب‌هایی که برای چاپ و رسیدن جلد جدیدش به کتابخانه عمومی باید ماه‌ها انتظار می‌کشیدم. اما این وسط مرتکب خواندن کتاب‌های بزرگسال زیادی هم شدم که به خاطر قطرشان احساس بهتری داشت. موش و گربه‌ی عبید زاکانی‌، سمک عیار، پنماریک، بربادرفته و... نمی‌دانم چند درصد نوشته‌های کتاب را نجویده می‌بلعیدم ولی از خواندنشان حسابی لذت می‌بردم.

یک روز به سراغ کتاب قطورتری رفتم. کتابی با جلد سبزرنگ که برای خواندن عنوانش باید تلاش زیادی به خرج می‌دادم.

  • اس...تث...مار... استث...مار

کتابدار به دادم رسید و کتاب را از دستم گرفت و برای اینکه غرور نوجوانانه‌ام را نشکند، کمک کرد تا معنی واژه را از فرهنگ لغت پیدا کنم بلکه خودم به این نتیجه برسم که بهتر است اول کتاب‌های قفسه‌ی کودک و نوجوان را تمام کنم. سال‌های انس با کتاب با نزدیک شدن کنکور به سر رسید.

ترم اول دانشگاه، سر یکی از کلاس‌های عمومی بحث کتاب‌های پائولوکوئلیو شد. کیمیاگر را خیلی وقت بود که دوست داشتم بخوانم. بار دیگر این کتاب و کتابفروشی بین الملل اهواز راهم را به کتاب‌خوانی کشاند، ولی خیلی زود از نوشته‌های پائولو کوئلیو‌ زده و درگیر پاس کردن درس‌های دانشگاه شدم و تا پایان دانشگاه شاید در کل پنج جلد کتاب غیر درسی نخواندم. سال‌های پس از فارغ التحصیلی ولی فرصت محشری بود برای خواندن. حالا کمی پخته‌تر و دنیادیده‌تر شده‌ام و تجربه‌های متفاوت از ارتباط با آدم‌های زیادی از سر گذرانده‌ام. ‌رنج و شکست‌ها و وصال و کامیابی‌ها مفاهیم تازه و عمیق‌تری در ذهنم پدید می‌آورد. آگاهی از ناآگاهیم و نیاز به دانستن و شناختن بیش از همه وقت در بند کتاب خواندنم کرده. اما مسئله‌ اصلی همچنان پراکنده‌خوانی و نیافتن مسیر مطالعه و پژوهش مترکز است که یک کتاب‌خوان حرفه‌ای باید به آن واقف باشد. امروز که روز کتاب و کتاب‌خوانی بود، فرصتی دست داد تا به مسیر پشت سر نگاهی بیاندازم و با ذوق بیش‌تر این راه پر ماجرا را ادامه دهم.