سحر میشه این شب یلدا
اوضاع یه جوریه که آدم خجالت میکشه به خودش و مشکلاتش فکر کنه. مشکلاتی که اگرچه در نظر دیگران ساده و گاهی بیمعنی هستن تا عمق روحم رو زخمی کردن. با این روح زخمی نمیتونم ادامه بدم. نه! نه که نتونم؛ سخته برام ادامه دادن.
از اون طرف آدم خانوادههای داغدار رو میبینه، رنج و سختی خانوادههایی که دربندی دارن میبینه، بیخبری از اوضاع خانوادهشون رو میبینه و شرمش میاد به مشکلات شخصیش فکر کنه. اما هستن. مشکلات لعنتی هستن؛ همیشه و همیشه. تر و تازه. نه میشه نادیده گرفتشون، نه علاج کوتاهمدت دارن و نه میشه از کسی کمک خواست. فقط باید صبر کرد. آخ! که چه سخته صبوری.
نمیدونم از کِی؛ ولی از یه زمانی به بعد میبینی همه یا بیشتر خبرایی که میشنوی یه جوری بهت ارتباط پیدا میکنه. این جوری که انگار بین تو و اون فاجعه فاصله زیادی نیست. اون بختبرگشتهای که بلا سرش اومده میتونست خود تو باشی یا یکی از دوستان و عزیزانت. مثالش؟! قتل ناموسی.
فکر کنم دوم راهنمایی بودم. تازه قدم گذاشته بودم مدرسه جدید. مدرسهای توی یه منطقۀ حاشیهای با فرهنگی به شدت بسته و متعصب. باورم نمیشد یا نمیخواستم باور کنم ماجرای دختری که همقدم خودمون بود، با همین روپوش و مقنعه، پشت همین میز و نیمکتها مینشسته و روی همین تخته سیاه با گچ رنگی درس مینوشته. شاید زنگ تفریحها شیطنتش گل میکرده و نقاشی معلمش رو روی تخته میکشیده یا سر به سر دوستاش میذاشته، صدای خندهش توی همین چهاردیواریهای غمباری که ما توش نوجوونی کردیم میپیچیده. خلاصه یکی مثل من، مثل همون دختری که توی حیاط بزرگ مدرسه باهام قدم میزد و ماجرا رو تعریف میکرد، روی پله سیمانی دفتر مدرسه به قتل رسیده. طرف برادرش بوده. یه کلام شنیده خواهرش دوستپسر داره و بیتوجه به راست و دروغش پا شده اومده مدرسه و جلوی چشم صد تا دختر دیگه ...
نمیخوام باور کنم. دلم میخواد مثل همون سیزده- چهاردهسالگی فکر کنم همکلاسیم داره چاخان میکنه تا به نظر آدم جالبی بیاد و باهاش دوست بشم. نمیخوام هیچکدوم از خبرای صفحه حوادث روزنامهها رو باور کنم. نمیخوام این همه اخبار توئیتری از با ز د ا ش ت و ح ک م های بیرحمانه برای جوون و نوجوونا رو باور کنم. نمیخوام. تو رو خدا من رو ببرید یه جا که اینا فقط توی فیلم ترسناکها و رمانهای جنایی باشه.
چند روز پیش سالگرد ماجرای همسر محمدخانی بود. من هنوز هم به شهلا جاهد فکر میکنم. به معنای عشقش، به احساساتش، به هیجان لحظه وقوع اتفاق، به حرفاش بعد از اون ماجرا، به جای خالیش توی این دنیا، به حق و ناحقی که نمیشه تشخیصش داد... دوازده سال گذشت از روزایی که اخبار اون ماجرا رو توی روزنامه دنبال میکردم. بابا میگفت: اینا رو نخون. روی روحیهت اثر بد میذاره. منم صفحه فیلم و سینما، یا تکنولوژی رو باز میکردم و مشغول خوندن میشدم اما فکرم پیش ماجرای عشقی که به فاجعه ختم شد میموند.
آره! آقا گذاشت. هم اون اخبار توی روزنامه هم همه اخبار تلخ و شومی که بعدها شنیدم، هم همۀ رنج بیحسابی که خودم کشیدم، هم همۀ اتفاقای کثافتی که این روزا در جریانه اثر گذاشت. منم و یه روح زخمی زجرکشیده که نمیدونم چقدر دیگه میتونه توی این کالبد ضعیف و نحیف دووم بیاره.
میدونی! آدم با خودش میگه: هر چی که باشه زندگی جریان داره. آدم زنده باید زندگی کنه، باید دنبال دلخوشیهای کوچیک بگرده تا بتونه جلوی مشکلات بزرگ تاب بیاره. باید قوی بمونه و استقامت داشته باشه. میرم پیادهروی. چند کیلو پرتقال خوشبو و خوشرنگ پاییزی میخرم. پوست پرتقال رو میگیرم و سعی میکنم عطرش رو توی ریههام بفرستم بلکه راه نفسم باز بشه. پرتقال ورقه میکنم میذارم خشک بشه برای سفره شب یلدا. آخ! گفتم شب یلدا؟! کی سحر میشه این شب یلدا؟!