نشسته بودم کنار پنجره. سایه ی ساختمان بلند روبرو داشت روی زمین قد میکشید. همزمان کلی فکر توی سرم وول میخورد. با خودم کلنجار میرفتم فقط روی یکی تمرکز کنم، فرقی نداشت کدوم. از لحظه هایی که سرم پر از افکار در هم برهم میشه متنفرم. ابرای آسمون بازم بازیشون گرفته بود. هر لحظه یه شکل به خودشون میگرفتن. سعی کردم روی تخمین فاصله ی ابری که شکل پنگوئن به خودش گرفته بود با سایه ی ساختمان روبرویی که داشت به باغچه ی گلای محمدی نزدیک میشد تمرکز کنم. با لبخند همیشگیش وارد آزمایشگاه شد. همون طور که سرش رو خیلی ریز تکون میداد شروع کرد به صحبت کردن. هر وقت خوشحال یا هیجان زده بود این کار رو میکرد. پرسید: حالا گل ببرم خوبه؟ 

- نمیدونم! من بودم روم نمیشد ولی خوبیش اینه تو، تویی. خودت باش.

+ نه! دوست دارم یه چیزی ببرم براش. چه گلی ببرم؟

- باور کن نمیدونم. 

+ رز میبرم. صورتی یا سرخ؟ [ همین جور که سرش رو تکون میده یه چشمک آرومم میزنه ]

- تو که داری گل رز میبری، سرخ ببر. اونم یه عالمه...

رفت. بدجوری بهش حسودیم میشد. از بس همه کارا رو ساده میگرفت.

برگشتم سمت منظره ی بیرون ، سایه کمی به گلای محمدی نزدیک تر شده بود. بازی ابرا تموم شده و حالا هر کدوم لایه های نازکی بودن که خیلی آروم خودشون رو به دست باد سپرده بودن. بوی تند کلروفرم همه جا رو گرفته بود. این دختر سر به هوا آزمایشش رو به امان خدا ول کرد و رفت. پا شدم دو شاخه ی هیتر آزمایشش رو از برق کشیدم. دفتر کارم رو توی کشو گذاشتم و قفل کردم. حالا فقط یه فکر توی سرم میچرخید. تصور اینکه با دیدن اون دسته گل سرخ غیرمنتظره چه حالی میشد!