ماجرای یک گفت‌وگوی نسبتا جادویی و هیولای بی‌شاخ و دم تغییر

+ ۱۴۰۱/۷/۳۰ | ۱۱:۵۰ | لادن --

بعد از چندین هفته خونه ساکت شده بود. من بودم و در و دیوار و وسایل بی‌زبون خونه. نشستم روی مبل، داشتم فکر می‌کردم باید چکار کنم؟ حواسم به غذای روی گاز باشه. وسایل شام رو آماده کنم که تا مهمونا رسیدن سفره بکشیم و...

به خودم گفتم: نه! صبر کن. برای خودت چه‌کار می‌خوای بکنی؟ تویی و چند دقیقه خلوت، می‌خوای با چی پرش کنی؟ طومار بلندبالایی از «حالا باشه برای بعدها» توی سرم باز شد. بین‌شون پیامک نسرین از همه پررنگ‌تر بود. بهش گفته بودم یه وقتی که فرصت باشه با هم تلفنی حرف می‌زنیم. به‌جز نسرین به دوستای دیگه هم چنین قولی داده بودم؛ ولی اون لحظه نسرین اومد توی ذهنم. بهش پیامک دادم و چند دقیقه بعد بهم زنگ زد.

جادو، بدون نیاز به چوب جادویی 

حرف‌زدن با آدمای امن ذهنم رو باز می‌کنه. مثل این که یه چوب جادویی برداشته باشم و اجی مجی لاترجی!

حالا همه چیز توی قفسه‌های خاص خودش قرار گرفته، دیوارهای ذهنم کمی به عقب کشیده شدن و یه فضای خالی باز شده. البته که وقتی غمگینم دو تا لب‌هام قد یه سلام و احوال‌پرسی هم به زور باز میشه. اما خب! ناچارم خودم رو توی شرایطی قرار بدم که حرف بزنم. چون هم من بهش احتیاج دارم هم رابطه‌هامون. صدای نسرین در چشم‌بهم‌زدنی یخم رو باز کرد. اول‌های تماس خیلی ذوق داشتم. مخصوصا که وقتی زنگ زد داشتم حرکت‌های ورزشی‌م رو انجام می‌دادم و هیجانم کمی بالا رفته بود. 

با هم کلی حرف زدیم. از ماجراهای پیرامون کانال‌های تلگرامی، دوستامون، تحلیل‌هامون دربارۀ اوضاع و احوال روز جامعه، دربارۀ اینکه هر کدوم باید چه‌جوری برخورد کنیم و از دیگران چه‌اندازه انتظار داشته باشیم. حتی دربارۀ چیزای شخصی‌تر مثل ضعف‌هامون هم صحبت کردیم.

شفاف! مثل آبی که روی سنگریزه‌های کف رودخونه‌ در جریانه؛ همونی که میره به دریا برسه 

حرف‌زدن با نسرین یه ذره از جنس گفت‌وگوهایی بود که بین من و صبا هست. شکل و نوع ارتباط، موضوع حرفا، و خالص‌بودنش از همون جنسه. داشتم برای نسرین از یه تجربه می‌گفتم. یه تجربۀ شوکه‌کننده! یه مسیر  ذهنی که وقتی به ته‌ش رسیدم نتیجه برام باورنکردنی بود؛ اما کاملا منطقی به نظر می‌رسید. دیروز وقتی برای نسرین تعریف کردم یه بار دیگه همه‌چیز رو کنار هم چیدم و بله! درست بود. انگار خودم رو از نو کشف کرده باشم.

نمی‌دونم تاثیر این حرفا روی طرف مقابلم چی بود. صبا همیشه این‌جور وقتا با ذوق میگه حرف‌زدن با من یه چیزی بهش اضافه کرده و خیلی خوشش اومده. قطعا برای منم همین‌قدر خوب و خوشحال‌کننده ست. در مجموع با نسرین خیلی کمتر از صبا حرف زدم. نمی‌دونم وقتی برام از دغدغه‌ها و باورها یا احساساتش می‌گه چه‌قدر احساس می‌کنه من تونستم درکش کنم، یا وقتایی که من حرف می‌زنم چه‌قدر خودش رو توی حرف‌ها و تجربه‌های من می‌بینه و درک‌شون می‌کنه. با این حال بخشی از اون تجربه رو می‌نویسم، چون دلم می‌خواد اینجا هم بمونه. 

ذره‌بین رو بردار، بریم ببینیم ماجرا چی بوده؟!

یه دوست قدیمی و صمیمی دارم که متاسفانه چند سالی هست رابطه‌مون در آستانۀ فروپاشیه. یعنی نه درست می‌شه، شبیه به اون وقتا که همکلاسی یا هم‌اتاقی بودیم و خیلی راحت مشکلات‌مون رو با هم حل می‌کردیم، نه قطع رابطه می‌کنیم. مدام بهش فکر می‌کنم، به صفحه اینستاگرامش سر می‌زنم و گه‌گداری هم احوال هم رو جویا می‌شیم. 

چند ماه پیش داشتیم سر یه موضوع بحث می‌کردیم. در واقع دومینوی سوتفاهم‌هامون به جاهای حساسی رسیده بود. اون روز وقتی یه مهرۀ دومینوی دیگه افتاد که دوستم گفت: تو اون‌قدر بی‌تفاوت جواب می‌دی که انگار دلت نمی‌خواد با من حرف بزنی. کلمۀ «بی‌تفاوت» من رو خشمگین کرد. چون تا اون روز فکر می‌کردم اونی که نسبت به این رابطۀ دوستانه بی‌تفاوته اونه نه من. اونه که درگیر چالش‌های دوران دکتری شده. سخت داره برای مهاجرت تلاش می‌کنه. نامزد و دوستای جدیدش رو توی اولویت قرار داده و... یه جورایی حس می‌کردم دیگه به این دوستی نیازی نداره و به نظرش کم‌اهمیت‌تر شده.

به همین دلیل بهش گفتم: «اصلا تو خیلی تغییر کردی. من نمی‌تونم باهات ارتباط برقرار کنم. اصلا نمی‌فهمم چی میگی و تو هم اصلا من رو درک نمی‌کنی. سر فلان اتفاق و فلان ماجرا و فلان روز هم نشون دادی که چه‌قدر نسبت به من بی‌تفاوتی و ...» اونم قسم و آیه که: «بابا من همونی هستم که بودم؛ فقط یه ذره سرم شلوغه. تازه از آزمون جامع و آزمون زبان و پروپوزال‌نوشتن خلاص شدم. ولی هنوز همون‌قدر خلم. همون‌قدر با بچه‌های دیگه دانشگاه در ارتباطم و فقط تویی که می‌گی تغییر کردم.» 

هیچ‌کدوم از حرف‌هاش به من اثر نمی‌کرد. حتی به‌اش گفتم: نکنه پیش خودت فکر می‌کنی من به تو حسودیم شده یا ...!

تا حد زیادی مطمئنم حسم به اون، هر چی باشه، حسادت نیست. اما حتی این مورد رو توی بحث مطرح کردم. بعدها هم وقتی بیشتر دیالوگ‌مون رو بررسی کردم و دنبال ریشه‌یابی مشکل بودم به همۀ احتمالات فکر کردم. بازم به این نتیجه رسیدم این یکی احتمال خیلی ضعیفه. پس مشکل چی بود؟! 

تغییر سخته... نه! تغییر وحشتناکه!

چند روز بعد خشمم تا حدی فروکش کرده بودم. به نظر می‌رسید رفتار و حرفام چندان منصفانه نبوده. اما نمی‌تونستم تشخیص بدم مشکل کجاست. همۀ حرفایی که زده بودم رو باور داشتم. هنوز معتقد بودم چیزی این وسط تغییر کرده. عاملی هست که من نمی‌تونم با اون دوستم و خیلی از آدمای دیگه‌ای که قبلا باهاشون صمیمی بودم مثل قبل رابطۀ عمیق دوستانه داشته باشم. 

کم‌کم داشتم به جواب نزدیک می‌شدم. طبیعیه که برای چنین مسئله‌ای تنها یه جواب اصلی وجود نداره و عوامل ریز و درشت زیادی رو می‌تونیم پیدا کنیم. به شرطی که نخوایم صرفا توپ رو توی زمین دیگری بندازیم یا خودمون رو با عذاب وجدان شکنجه بدیم. یادتونه چند پاراگراف بالاتر گفتم نتیجه نهایی برام شوکه‌کننده بود؟! اوووم... خب! اعتراف به این نکته آسون‌ نیست؛ اما راستش اونی که تغییر کرده منم نه دوستم. 

آره! این منم که فعالیت حرفه‌ای و شغلم رو تغییر دادم. منم که به این نتیجه رسیدم که دلم نمی‌خواد یه مسیر شغلی و تحصیلی روتین داشته باشم. دلم می‌خواست از حوزه‌های دیگه هم سردربیارم. دلم کنجکاوی و ماجراجویی می‌خواست. اونی که پیه دل‌کندن از رشتۀ تحصیلی و سروکله‌زدن با هزار تا چالش رو به تنش مالید من بودم. اونی که وقتی دید هیچی از نویسندگی، ادبیات، تاریخ، فلسفه، جامعه‌شناسی، اقتصاد، مدیریت و بازاریابی و... سرش نمیشه افسوس خورد من بودم.

این منم که از یه جایی دیدم خودم رو، شیوۀ فکری و تربیتی‌ام رو دوست ندارم. منم که دلم نمی‌خواد مثل بقیۀ خانم‌های فامیل و اطرافیانم باشم. چون احساس می‌کنم بنای باورهام رو اشتباهی چیدن، کلنگ برداشتم و همه چیز رو از بین بردم تا این بار خودم آجربه‌آجر این بنا رو بسازم. باور داشتم این بار حتی اگر درست نباشه می‌دونم کجا رو چه‌جوری ساختم و تصحیح اشتباه‌هام احتمالا امکان‌پذیرتره. 

این منم که اولویت‌های زندگیم رو انتخاب کردم. به خودم گفتم نباید از تغییر بترسی و نباید از مسیر سختی که نهایت نداره دست بکشی. نباید مایوس بشی...

اما ترسیدم. می‌دونستم تغییر سخته، می‌دونستم کم میارم، می‌دونستم تمام سلول‌های عصبیم علیه‌ام شورش می‌کنن. می‌دونستم تا مرز از هم پاشیدن میرم... اما نه! خیال می‌کردم می‌دونم. چون تغییر فقط سخت نبود. وحشتناک، هولناک و به‌ظاهر غلبه‌ناپذیر بود. بنابراین ناخودآگاهم این تغییر رو تاب نمیاره و سعی می‌کنه مسئولیت این عدم تعادل رو نپذیره. توی آدم‌های دیگه دنبالش بگرده و بخشی از این فشار رو به اونا تحمیل کنه. حقیقت اینه من نمی‌تونم به تنهایی هزینۀ این همه تغییر رو بپردازم و در نتیجه گاهی ناآگاهانه از دیگران انتظار دارم بخشی از هزینه رو گردن بگیرن.

همه چیز داره خوب پیش میره. چوب جادویی و ذره‌‌بین رو بذار سر جاش!

نسرین بعد از اینکه پرگویی‌های من رو شنید، گفت: خیلی جالبه! 

منم فکر می‌کنم جالبه. کشف یه نقطه‌ضعف جدید توی وجود «خود» مثل پیدا کردن یه معدن طلا ست با ذخیرۀ بی‌نهایت. وقتی چنین منبعی رو درون خودت پیدا می‌کنی، حالا میزان برداشت از اون به همت خودت برمی‌گرده. نتیجه‌ش هم میشه اینکه یه ذره به احساساتت نسبت به آدما و حرفا‌ و رفتارشون مسلط‌تر و مقاوم‌تر میشی. هر مسئلۀ کوچکی تو رو برافروخته و خشمگین نمی‌کنه و به اشتباه نمی‌افتی که به آدما یا اتفاق‌ها، بیش از اندازه‌ای که باید، توجه نشون بدی. 

داشتم به نسرین هم می‌گفتم که چنین نتایجی هر چند به سختی به دست میاد، اما مهمه. چون بخشی از فرایند خودشناسی و معرفته. اصلا چی از این مهم‌تر؟! تو داری دنیا رو از دریچۀ خودت می‌بینی. همۀ آدما و پدیده‌ها رو در نسبت با خودت می‌سنجی. پس تا زمانی که خودت رو نشناسی و دنیای درونت رو میزون نکنی نمی‌تونی انتظار داشته باشی که روابطت با دنیا و آدماش متعادل باشه. 

 

پ.ن: حالا که به اینجا رسیدم فکر می‌کنم، دربارۀ خیلی از مسائل دیگه به چنین جادویی نیاز دارم. مثل همیشه امیدوارم خوندن و نوشتن چنین قدرتی داشته باشه. پس به جای نگران‌بودن و دل به احساسات و هیجانات سپردن، یه تصمیم جدید گرفتم. دست کم برای مدتی وقت آزادم رو به مطالعه هدفمند، یا به قول استاد شعبانعلی یادگیری کریستالی، موضوعاتی قرار میدم که برای تحلیل اتفاق‌های روز جامعه‌مون بهشون نیاز دارم. اگر تونستم چنین کریستالی بسازم حتما توی وبلاگم هم درباره‌ش می‌نویسم.

اوه! اوه! اوه! نگم برات از آمادگی جامعه

+ ۱۴۰۱/۷/۲۴ | ۲۰:۴۳ | لادن --

چشم‌تون روز بد نبینه. چند روز پیش مهمان خانواده‌ای بودیم و من بس عجایب دیدم و شنیدم که دهانم دوخته شد. اما الان می‌خوام درباره‌ش بنویسم. ماجرا از این قراره که وسط مهمانی حرف از اوضاع و احوال این روزهای کشور به میون اومد. برام طبیعی بود که اون جو توئیتری و ایران اینترنشنالی بین زندگی مردم نباشه؛ ولی نه تا این حد بی‌خبری و منکر اصل ماجرا بودن! الله اکبر!

مثلا یکی از خانم‌های جمع که تازه چندسالی هست کارمند بانک شده و به‌شدت هم احساس موفقیت داره؛ می‌گفت: خب چیه آخه؟ مشکل همین یه تیکه پارچه‌ست که سرمون می‌ندازیم؟ بود و نبودش چه فرقی داره؟ سرمون می‌کنیم دیگه!

من: :|

فعالان حقوق زن: :|

آقایی که درآمد خوبی از شرکت نفت داره و خودش هم نمی‌دونه چی شد که این‌شکلی افتاد توی این ظرف عسل؟! می‌گفت: حالا اینا توی اخبار یه گوشه رو نشون می‌دن که چهار نفر جمع شدن و روش صداگذاری می‌کنن. مگه کاری داره؟

من: :|

جامعه دانشگاهی و آزاداندیشان: :|

خانم معلمی که از نظر عملکردهای فیزیکی و ذهنی سرعتی در حد حلزون داره و اصلا دنیا رو آب ببره ایشون رو خواب؛ می‌گفت: خداییش بعضی کارهاشون قشنگ نیست. ولی توی بعضی موارد خوب برخورد کردن. مثلا همین فیلتر اینترنت. چه‌قدر خوب شده نسبت به چند سال پیش. بچه گوشی رو برمی‌داشت می‌رفت توی گوگل. بلد هم که نبود همین‌جوری چهار تا حرف می‌نوشت. گوگل هم براش یه چیزای زشتی نشون می‌داد. الان خوب شده دیگه مثل قبل نیست. خداییش خوبه که نظارت داشته باشن به اینترنت.

من: :|

جامعه دیجیتال مارکتینگ و تولیدکننده‌های محتوای پلتفرم‌های آنلاین: :|

 

بچه‌ها!

با این اوضاع اصلا تصورتون از روزهای روشن آیندۀ نزدیک نباشه. گیریم که به اهداف کوتاه‌مدت هم رسیدیم. راه درازی داریم تا جایی که مردم با حق و حقوق خودشون آشنا بشن و بفهمن چیا ظلمه، چیا خدمت. پس صبور باشید. صبر چیز خوبیه :)

اتاق بدون پنجره

+ ۱۴۰۱/۷/۱۹ | ۲۲:۱۰ | لادن --

داشتم تلفنی صحبت می‌کردم و راه می‌رفتم. از پشت شیشۀ پنجره چشمم افتاد به آسمون. گفتم: دیدی امشب چه‌قدر ماه قشنگ‌تر شده؟ گفت: چند شبه این‌جوریه. انگار بزرگ‌تر از همیشه ست. گفتم: و نزدیک‌تر...

 

من اتاق‌ها رو با پنجره‌هاشون به خاطر دارم. مثلا پنجرۀ اتاق آخری خونۀ قدیمی بابابزرگ یه مربع فسقلی بود که به انباری گوشۀ حیاط راه داشت. وقتی بازش می‌کردی نسیم می‌وزید توی اتاق، ولی خبری از تابش نور خورشید نبود. به‌جاش پنجرۀ خونۀ خودمون توی اون سال‌ها حسابی نورگیر بود. بعد از ظهرها دراز می‌کشیدم کف اتاق تا نوری که از لای پردۀ توری می‌افتاد کف زمین به صورتم بتابه. بعد چشم‌هام رو می‌بستم و توی تصویر نارنجی و قرمزی که روی پلک‌های داغ بسته‌م می‌افتاد دنبال جرقه‌های درخشان می‌گشتم.

پنجرۀ خونۀ عمه‌ هم خیلی باصفا بود. یه پنجرۀ قاب آلومینیومی کشویی با شیشه‌های مشجر گل‌دار. به اندازه‌ای نورگیر بود که تابستون‌ها علاوه بر پرده پشت شیشه‌ها رو با کاغذ کادو می‌پوشوندن. پنجرۀ خونه سازمانی خودمون هم قشنگ بود. با اینکه اون ساختمونی که دو سال توش زندگی کردیم شبیه به ساختمون‌های مسکونی نبود و اتاق‌ها هنوز پرده‌های کرکره‌ای اداری زیتونی‌رنگ داشت؛ اما من دوستش داشتم. پنجرۀ اتاق من باز می‌شد به حیاط پشتی. اصل حیات وحش بود این حیاط پشتی. بوته‌های گیاه‌های خودرو، درختچۀ انار، حوض بزرگ خالی که جابه‌جا توی ترک‌های دیواره و کف‌اش بوته‌های خاردار رشد کرده بود. یه بار وقتی عمه‌اینا خونه‌مون بودن راسوها به لونۀ بچه‌خرگوش‌هامون حمله کردن. همۀ مهمون‌ها جمع شده بودن پشت پنجره تا نزاع خرگوش ماده‌ای که روی دو پاایستاده و داره با راسو می‌جنگه رو تماشا کنن.

پنجرۀ اتاق خوابگاه‌مون رو هم دوست داشتم. همون که رو به هتل باز می‌شد. هتل چهارفصلی که بهارش پر از شکوفه بود، تابستونش درخت‌های پرشاخ و برگ داشت، خزون برگ‌ریزونش زرد و نارنجی می‌شد و زمستون که می‌رسید رخت سفید به تن می‌کرد. پنجرۀ آشپزخونۀ خوابگاه رو هم دوست داشتم. همون که وقتی منتظر سرخ‌شدن خلال‌های سیب‌زمینی‌ بودم تا کمر رو به بیرونش خم می‍شدم و پشت تلفن یه دل سیر می‌خندیدم. پنجرۀ اتاق الانم رو هم دوست دارم. راه ارتباطی من و مردم کوچه و محله‌مونه. زنجیر اتصالم به آسمون و عالم خیال...

این پنجره‌ها هستن که به اتاق‌ها معنا میدن. اتاق بدون پنجره چه فرقی داره کجا باشه؟ چه وقت از سال باشه، خونه باشه، خوابگاه باشه، بازداشتگاه باشه، انفرادی باشه... 

 

داشتم بهش می‌گفتم: ببین من می‌دونم راه درست چیه. دست کم می‌دونم در حال حاضر چه راهی به نظرم درست‌تر میاد. مسئله این نیست که نمی‌تونم یا نمی‌خوام قدم توی این راه بذارم. مسئله اینه خسته‌م. نیاز به هواخوری دارم. انگار کن مغزم رو انداختن توی یه اتاق بدون در، بدون پنجره... آخ! بدون پنجره...

 

 

یادداشت چند و یکم

+ ۱۴۰۱/۷/۱۷ | ۱۹:۱۶ | لادن --

دلم برای اون روزایی که از دانشگاه نرسیده، لپ‌تاپ رو از کیف می‌کشیدم بیرون، می‌ذاشتم لبۀ تخت و منتظر بالا اومدن صفحه می‌نشستم تنگ شده. اون روزا یادداشت روزانه‌نویسی جدی جدی روتین جذاب زندگیم شده بود. برخلاف امروز حرف هم کم نداشتم. به لطف این نت میلی لعنتی آرشیو اون روزا هم دم دستم نیست که دوباره بخونمشون. 

 

دوست دارم برگردم به روزانه نویسی. مثلا شروع کنم بنویسم: روز اول... بعد عنوانش باشه مهم‌ترین اتفاقی که توی این روز تجربه کردم. اما خیلی وقته اتفاق‌های مهم روزم چندان توانایی ذوق‌زده کردن خودم رو نداره، شماها به کنار.

 

این روزا دارم توی «وبسایت متمم» دوره «تفکر سیستمی» رو می‌گذرونم. هر چه بیشتر می‌خونم بیشتر می‌فهمم چه‌قدر جای چنین آموزشی توی زندگی خودم و بقیۀ آدمای زندگی‌م کم بوده. اگر هر کدوم‌ از ما خودمون رو یه جز از سیستم می‌دیدیم و به جای راه حل‌های کوتاه‌مدت خودخواهانه و احمقانه به تاثیر هر رفتار و تصمیم‌مون روی کل سیستم و آینده‌ش فکر می‌کردیم چه‌قدر اوضاع با الان فرق داشت!

 

داشتم گوشی رو مرتب می‌کردم رسیدم به فایل کتاب «تماما مخصوص» عباس معروفی. گویا زمانی که نسرین هم‌خوانی کتاب گذاشته بود دانلود کردم و فراموشم شده. مدت‌ها بود از روی پی‌دی‌اف کتاب نخوندم. سختم بود هر بار شماره صفحه رو پیدا کردن و فراموش‌کردن اسم آدما و اتفاق‌ها و گشتن بین صفحه‌های کتاب پی‌دی‌اف‌شده. اما این کتاب ارزش دردسرش رو داشت. هنوز سی صفحه مونده تموم بشه. گذاشتم برای آخر شب. 

با هر بخش از کتاب منم با معروفی سُر می‌خورم توی یه خاطره یا خیال. توی خیابون‌ها باهاش می‌دوم. می‌خزم زیر ماشین‌های پارک‌شده. رخ‌به‌رخ پری می‌ایستم. وسط یخبندون قطب شمال از خشم کلافه می‌شم. هذیون می‌گم و غرق خیال می‌شم تا جایی که نتونم خیالات خودم و معروفی رو از هم بشناسم...

یا همه با هم، یا همه تنها...

+ ۱۴۰۱/۷/۶ | ۱۱:۳۷ | لادن --

زن

من دو بار با پیچیدن نسیم لای موهام خداحافظی کردم. یه بار آخرین دفعه که توی محوطۀ خوابگاه دانشجویی دوره کارشناسی دوچرخه‌سواری کردم و شالم رو دور گردنم گره زده بودم و گذاشتم باد برای آخرین بار موهام رو عقب بزنه. یه بار هم آخرین روزای خوابگاه کارشناسی ارشد، یه شب سرد زمستون بالای اون تپۀ مشرف به شهر، وقتی توی سیاهی شب و زیر آسمون ابرگرفته مقنعه‌م رو درآوردم و موهام رو از کش مو رها کردم.

هر دو بار چشمام رو برای لحظه‌ای بستم و سعی کردم جزئی‌ترین احساسات رو ثبت کنم. الان می‌تونم حرکت موهام روی گردن و تار موهای چتری‌هام روی پیشونی رو به یاد بیارم. سوزن‌سوزن‌شدن پوست صورت وقتی نسیمی که از روی برف‌های قلۀ مجاور می‌گذشت و به صورتم می‌رسید. کف دوتا دستای یخ‌زده‌م که زبری چمن‌های مقاوم زمستونی رو لمس می‌کرد. 

اون روزا چه‌قدر همه‌چیز برامون بدیهی بود. جنگیدن برای حق زن، شنیدن خبر ممنوع‌الخروج‌شدن ورزشکارهای زن، اشک‌ و دردِ دل‌های زن‌هایی که از رای ناعادلانۀ دادگاه شکایت داشتن، تحقیر و حرفای تحکم‌آمیزشنیدن توی خونه و کوچه و مدرسه و دانشگاه و محل کار! 

چه‌قدر حق‌خواهی و رویای بی‌هوا پیچیدن باد بین موهای دخترای سرزمینم، زیر  آسمون آزاد خواستۀ دوری به‌نظر می‌رسید. الان ولی این نیست...

زندگی

وقتی توی یه خانوادۀ کارمندی به دنیا میای یعنی خوب می‌فهمی «وایسا تا سر برج» چه طعمی داره. این جمله خیلی هم ساده نیست. برای یه بچه سر برج، آخر ماه، یا عید نوروز و تابستون زیادی دوره. گرچه سر برج بالاخره میاد. همون‌طور که ماه قبل اومد. اما حقوق کارمندی تا بخواد از فیلتر اجاره خونه و قبض آب و برق و خرید خونه و... بگذره هیچی‌اش نمی‌مونه. این رو همۀ بچه‌هایی که وعدۀ سر برج بهشون داده می‌شه خوب می‌دونن. 

باوجود این برای خیلی از آدمای طبقۀ متوسط، که اتفاقا کم هم نبودن، همیشه این خیال خوش سر برج جواب می‌داد. فقط هم وعدۀ سر برج نبود. بذار کار پیدا کنیم، بذار خونه بخریم، بذار جنگ تموم بشه، بذار انتخابات بگذره، بذار توافق انجام بشه ... 

زندگی ما با این امیدها گذشت دیگه! برای شما غیر از این بود؟! 

کم‌کم دیدیم نه! انگار اون روزی که وعده می‌دن هرگز نمی‌رسه. اوضاع بدتر می‌شه که بهتر نه! شمار آدمای طبقه متوسط که به طبقۀ زیرین سقوط می‌کنن، بچه‌های محروم و گلفروش‌ها و آدامس‌به‌دست‌های حاشیۀ خیابون، زباله‌گردها، معتادها، بیمارهای بدون دارو، بابا مامان‌های شرمنده و... روزبه‌روز بیشتر می‌شد که کمتر نه. فقط این هم نبود! اخبار اختلاس، دزدی، شکاف طبقاتی، حقوق‌های نجومی، زندگی اشرافی آقازاده‌ها، خطاهای انسانی، فشارهای بیشتر روی مردم عادی، گ/شت/ار/شاد، سان‌/سور، زن‌‌/دان، سر/کوب و...

شما رو نمی‌دونم ولی من یکی حتی از شنیدن تیتر خبرهاش هم خسته‌م.

آزادی

اون کودک کار رو یادتونه که می‌گفت: آرزو؟! آرزو چیه؟!

من همونم؛ آزادی؟! آزادی چیه؟!

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!