وبلاگ همیشه جایی بوده که بهم ثابت کرده میشه بدون کمال‌گرایی هم کاری رو انجام داد. همیشه لحظه‌هایی که پر از حرف بودم و می‌خواستم گوشه‌ای خلوت و دنج برای ثبت افکارم داشته باشم اومدم سراغ وبلاگ. جواب هم داده. گاهی خودم بعد از چند روز برگشتم و خوندم. به این نتیجه رسیدم که چه خوب اون لحظه ثبت شد.

الان چند وقته این ویژگی رو از دست دادم. یعنی این‌جوریه که هر چی بیشتر با محتوا و اصول محتوانویسی آشنا میشم وبلاگ‌نویسی به روش قبل برام سخت‌تر میشه. احساس مسئولیت بیشتری در برابر زباله‌های اطلاعاتی که دارم توی اینترنت می‌ریزم می‌کنم. شدیدا دلم می‌خواد در برابر این مسئله مقاومت کنم و وبلاگ برام همون خونۀ امن و راحت بدون رودرواسی بمونه. 

دلم می‌خواد بنویسم که از روتین جدیدم خوشحالم. از اون چهل و پنج دقیقه تا یک ساعتی که قبل از صبحانه برای یادگیری مهارت‌های جدید گذاشتم. از اینکه بالاخره برای همراه شدن با سایت متمم قدم برداشتم. 

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که چه‌قدر قضاوتم نسبت به خودم و آدمای دیگه خطا داشته. باورم نمیشه ما آدما که این اندازه درگیر بازی هورمون‌هامون میشیم و در اوقات بیماری الگوهای رفتاری یکسانی داریم چه‌جوری از خودمون و دیگران انتظارات عجیبی داریم. یا خودمون رو آدمای متفاوتی می‌بینیم. تصور اینکه اختیار افکار و رفتارم چه اندازه متاثر از ژنتیک، باورهای تربیتی-محیطی و نوسانات مواد شیمیایی درون بدنم هست برام هولناکه. از اینکه چیزی به نام «من»، با اون تعریفی که همیشه توی ذهنم بوده، وجود نداره می‌ترسم و برام مایوس‌کننده ست.

با این شرایط چرا دارم مدام خودم و دیگران رو سرزنش می‌کنم؟! چرا دست از سر خودم برنمی‌دارم؟! حد تلاش و سقف ایده‌آل‌ها رو کجا باید انتخاب کنم؟! اصلا جواب این سوال‌ها واقعا اهمیتی هم داره؟

کاش مثل قبل بیشتر بنویسم. کاش خالی کنم ذهنم رو از افکاری که شلخته و درهم توی سرم می‌چرخه. کاش ببخشید و بگذرید از نوشته‌های سرسری که آیینه‌‌ایه برای دیدن تصویر شفاف‌تری از چهرۀ روحم.