م مثل مادر ... ( چالش وبلاگی)

+ ۱۳۹۹/۱۱/۲۰ | ۲۱:۳۱ | لادن --

بر و بچه‌های خلاق و باحال بلاگردون، بازم یه چالش جدید راه انداختن که هر چند از چالش‌های پیشین دشوارتره و نیاز به کندوکاو عمیقی توی وجودمون داره ولی هیچ جوره نمیشه از دستش داد. پس تا دیر نشده یه سر به وبلاگشون بزنید و خیلی دقیق پست "م مثل مادر، پ مثل پدر" رو بخونید. بعد دست به کار بشید و برامون از حس و حال خودتون بنویسید. فقط قبلش یه نگاهی هم به ادامه‌ی این پست بندازید.

 

 

عزیز مامان سلام
احتمالا این اولین نامه‌ای نباشه که تو از من می‌خونی؛ چون همیشه دوست دارم حرف دلم رو بین واژه‌ها و خط خطی‌های روی کاغذ به بقیه بگم. حتی همون پیشی و جوجه‌های گوشه‌ی دفتر نقاشیت یه عالمه حرف توی دل خودشون دارن و می‌دونم تو اون قدر باهوش و بااحساس هستی که بین اون منحنی‌های نامرتب و کج و کوله‌ی رنگی، صدای دل مامانت رو بشنوی.

بذار برات یه خاطره تعریف کنم. یه روزی که تو هنوز توی این دنیای شلوغ پلوغ و اسرارآمیز قدم نذاشته بودی و من تلاش می‌کردم، اطمینانم به رسیدن روزهای خوش با تو بودن رو حفظ کنم، دوستان وبلاگ‌نویسم من رو دعوت کردن از حس و حال مادر بودن بنویسم. حس و حالی که احتمالا حتی تجربه‌شده‌ش هم قابل توصیف نباشه چه برسه به تصورش! وبلاگ و وبلاگ‌نویس که می‌دونی چیه؟ آره بابا! وقتی کوچک‌تر بودی خیلی وقت‌ها روی پاهای من نشستی و بی‌اینکه بلد باشی حروف رو از هم تشخیص بدی زل می‌زدی به صفحه‌ی گوشی و کامپیوتر تا ببینی توی اون صفحه‌‌‌ای که مامانی مدام بهش خیره میشه، گاهی ذوق‌زده‌ش می‌کنه و گاهی غمگین، دقیقا چیه و چه جادویی توی خودش داره!

ولی می‌دونی اون روزی که می‌خواستم برای چالش " م مثل مادر، پ مثل پدر" بنویسم دلم هُری ریخت. تنم یخ کرد و دستام به لرزش افتاد. اصلا نمی‌دونستم اون حسی که قراره ازش بنویسم چیه و کجای وجودم قایم شده. باید تمام گوشه موشه‌های قلبم رو می‌جستم تا این حس عمیق و مرموز رو از لابلای هزار تا حس عجیب دیگه بیرون بکشم. حس امید، عشق، مهربانی، حس ترس، ناامیدی، عذاب وجدان، خودخواهی، میل به بقا، میل به پروردن یه موجود کوچولو از جنس خودم، حس تصاحب و مالکیت یه موجود دیگه، حس استمرار وجودم توی وجود دیگری و یک عالمه احساسات آشنا و ناآشنای دیگه.

وقتی مامانت داره حرف جدی می‌زنه خمیازه نکش. لبخند شرورم نزن. تعجب هم نکن. مامان‌ها همه چیز رو می‌دونن.

نه! شوخی کردم دلبندم. نه مامان‌ها، نه باباها، نه معلم‌ها، نه فیلسوف‌ها و دانشمند‌ها نه هیچکس دیگه‌ای توی این دنیا همه چیز رو نمی‌دونه. تو هم نمی‌دونی و احتمالا هیچ وقت هم ندونی. گرچه من تمام تلاشم رو به کار گرفته و می‌گیرم تا تو رو اهل فکر و هوشیار و مسئولیت‌پذیر تربیت کنم اما توی این دنیا همیشه یک عالمه ناشناخته هست و تو یک عالمه فرصت یادگیری و تجربه و زندگی داری. امیدوارم با خوش قلبی و درستکاری، بهتر از من بلد باشی زندگی کنی و با رنج و گنج این جهان به خوبی کنار بیای.

آروم جونم 
اون روزی که از حس مادری نوشتم خبر نداشتم سرنوشت سر راهم چه شگفتانه‌هایی گذاشته. اوضاع جوری نبود که بشه تصور روشنی از آینده داشت و براش برنامه‌ریزی کرد. نمی‌دونستم می‌تونم به رویای مادر خوب بودن رنگ واقعیت بزنم یا نه اما یه کوله بار تجربه‌‌ی زندگی داشتم که بهش دلخوش بودم که احتمالا بلدم ‌از پس زندگی خانوادگیمون بربیام و چیزی که می‌خوام رو از دهان شیر و جگر اژدهای هفت سر هم که شده بیرون بکشم. پس غمت نباشه. تو من رو داری که حتی اگه هزار بلا سرم بیاد و هزار بار خطا کنم و کوتاهی ازم سر بزنه باز پا می‌شم، گرد و خاک لباسم رو می‌تکونم و میگم: یه بار دیگه از نو....
زندگی، همه‌ی زندگی، همین از نو آغاز کردن‌ها ست و خورشید با هر بار طلوعش این پیام رو بهمون یادآوری می‌کنه. عزیزترینم! تو هم هر جای این دنیا که رفتی، هر خوشی و ناخوشی که از سر گذروندی، هر شکست، خطا و کوتاهی رو که مرتکب شدی برگرد. آغوش من همیشه برای تو بازه و تا همیشه‌ی عمرم حاضرم یک بار دیگه کمکت کنم تا از نو همه چیز رو بسازی.

 

 

پ.ن: به دعوت از نسرین عزیز از وبلاگ زمزمه‌های تنهایی

دعوت می‌کنم از شما دوست عزیزی که این پست رو خوندی؛ به ویژه فاطمه جان از وبلاگ "بلاگی از آن خود" و نارا جان از وبلاگ "راسپینا". همینطور گیسوکمند مهربان از وبلاگ "لاوندر"، تئو ی عزیز از وبلاگ " تئورین" و دوست عزیزم سمانویس

موی انسان ذاتا سفیده آقای ضیا!

+ ۱۳۹۹/۱۱/۷ | ۱۰:۱۰ | لادن --

موی انسان ذاتا سفیده آقای ضیا! راست می‌گم آقای ضیا! من حاضرم قسم بخورم که این جمله درسته.  راستش فقط بحث موی انسان هم نیست. همه چیز این دنیا ذاتا سفیده آقای ضیا. یه روز اگه خورشید اراده کنه و به زمین نتابه تازه می‌بینیم دنیای رنگی چه شوخی خنده‌داریه. یه روز که ذره‌های مغناطیس‌‌دار جهان به خودشون بگن: < بچه‌ها! چطوره امروز یه کار باحال کنیم. بیاید یه امروز رو برای دل خودمون باشیم. بی‌خیال مثبت و منفی بودنامون همدیگه رو در آغوش بگیریم. یا نه! امروز رو تعطیل کنیم هر کی بره توی خلوت خودش. انسان رو ببینید کز می‌کنه یه گوشه. بیخیال خودش و جهان میشه، شونه بالا می‌ندازه که خب! افسرده‌م دیگه. چرا بقیه نمی‌فهم من افسرده‌م. ای ولله! بیاید یه امروز افسرده باشیم. گوله بشیم توی خودمون...> خدا نیاره اون روز رو! ولی یه روز که ذره‌ها همه هم‌نظر بشن و برن توی لاک خودشون تازه دستمون میاد که جاذبه و قانون اول و دوم و سوم و اِن‌م به هم بافتن چقدر خنده‌داره.

بذارید من بیش‌تر براتون توضیح بدم تا باورتون بشه دنیا ذاتا سفیده آقای ضیا. دنیا ذاتا سفید بود. نور یک ستاره بود که تابید به توپ کوچولویی که زدن به زمینشون هوا رفته و همچنان داره میره و می‌چرخه و هیچکس هم نمی‌دونه تا کجا قراره بره. سهم هر ذره‌ی این توپ از تابش سخاوتمندانه‌ی ستاره شد، رنگی که چون دیده نمیشه با ضد اون رنگ می‌شناسنش. مثلا به ذره‌های برگ گل سرخ نور سبز نرسید و ما آدم‌ها خیال کردیم برگ گل سرخ سبزه و گل سرخ رو که دیدیم، خیال کردیم سهمش سرخیه. می‌بینید آقای ضیا همه چیز این دنیا همین‌قدر پر از تناقضه. آدم‌ها خیال می‌کنن رنگ موی سرشون سیاهه، رنگ چشمای دلبرشون قهوه‌ایه، رنگ لباش سرخه. خیال می‌کنن می‌دونن خورشید زرده، آسمون آبیه. راستش آقای ضیا روی این توپ کوچولوی بینوا، که رنگ نبود، زنده و مرده نبود، عاقل و عاشق نبود‌، اصلا عشق نبود، زندگی نبود. آدم خیال کرد اگه عشق باشه، دنیا جدی جدی رنگی میشه. خورشید خانم زرد میشه، آسمون آبی پررنگ میشه، لب و گونه‌های دلبر سرخ میشه؛ پس نشست خیال بافت به هم، قانون پشت قانون وضع کرد، شعر نوشته، افسانه ساخت و به خیال جاهلانه‌ش شد مالک توپ کوچولوی بینوا.

موی انسان ذاتا سفیده آقای ضیا. زمان که بگذره، رنج‌های دنیا یکی یکی پرده‌ی خیال و توهم رو از جلوی چشمامون کنار می‌زنن. دیدن اولین تار سفید مو همون لحظه‌ی دردناک التفاته. دنیا ذاتا سفیده آقای ضیا.

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!