قرار بود دربارۀ زخم‌ها بنویسم. زخم‌هایی که برخلاف جسم جایی از روح‌مان هستند که بهشان دسترسی نداریم. زخم‌هایی که خوب می‌شوند، زخم‌هایی که رد خود را برای همیشه یادگار می‌گذارند و زخم‌های خوب نشدنی همیشه روباز و همیشه دردناک.

ننوشتم. نشد. هر چه کردم کلمه‌های امیدبخش دل‌خوش‌کنک همراهی نکردند. پشت چین‌وچروک‌های ذهن قایم می‌شدند که نه! این بار دیگر نه! ما خودمان زخم‌خورده‌ایم رفیق. چطور بنویسیم که با زخم‌های‌تان کنار بیایید. دوست‌شان داشته باشید. بهشان افتخار کنید و این اراجیف؟!

حق داشتند طفلکی‌ها. گفتن و نوشتن از زخم، بی‌اینکه زخم تازه به دیگری وارد کنی، کار آسانی نیست. دست کم منِ لادن بلدش نیستم. اما اینجا وبلاگ شخصی من است. همان جایی که توی هر صفحه‌اش خودم را به چهار میخ کشیده‌ام. به زور اعتراف می‌گیرم از این ترسوی حقیقت‌گریز درونم. پس اینجا می‌نویسم. چه کلمات دست به دستم بدهند و از مخفیگاه نسبتا امن‌شان بیرون بیایند، چه لازم باشد یک تنه به سراغشان بروم و به کارشان بگیرم.

باور کنید زخمی‌ها خطرناکند! 

یکی یکی پارچه‌ها را از کیسه بیرون آوردم. گذاشتم روی میز شلوغ و شلختۀ خیاطی. خانم خیاط با یک حرکت فرز و بی‌رحمانه همه‌شان را کنار زد. پارچه‌های روی میز را با دو دست به عقب هُل داد و پارچه گیپور من را گذاشت جلوی میز. همین‌طور که داشتم از مدل مورد نظرم می‌گفتم و توی گالری گوشی دنبال عکس نمونه می‌گشتم، پارچه‌ها یکی‌یکی برانداز شدند و کنار رفتند. برخلاف خیاط قبلی این یکی نگفت پارچه کم است. مدل اِل است، بازار شب عید بِل است. 

یک جوری خیالم را راحت کرد که لباست از آن‌چه تن خانم مدل زیبا و خوش‌اندام هست بهتر از آب درمی‌آید و به‌موقع به دستت می‌رسد. نمونه‌کارهای آویزان روی رگال هم همین را ثبت می‌کرد.

بعد شروع کرد با مامان حرف زدن. با اینکه پیش از این فقط یک بار همدیگر را دیده بودند، خیلی زود با هم دوست شدند. مثل دوست‌های چندین ساله. هی قربان‌صدقۀ من و مامان می‌رفت. من به این نوع محبت‌های زبانی اغراق‌شده بدبینم. گرچه خودم هم گاهی که از دستم در می‌رود بی‌هوا کلمات محبت‌آمیز را ریخت‌وپاش می‌کنم.

خانم خیاط پرسید: دخترمون کارش چیه؟

مامانم گفت: فکر کنم بیکاره. نمی‌دونم! مامان خودت بگو چکار می‌کنی.

دلم می‌خواست بعد از همون «بیکاره» حرفش را ادامه نمی‌داد. مجبور شدم با مِن و مِن دربارۀ کارم توضیح بدهم. یک دفعه مامان هیجان‌زده پرید وسط حرفم که «داستان هم می‌نویسه». یک دفعه چشم‌های خیاط باشی شبیه به چشم‌های آن کارآگاه بدجنس توی کارتون دور دنیا در هشتاد روز برقی زد و گفت:

- چه خوب! پس بیا داستان من را هم بنویس. برای مامانت تعریف کردم. خودمم کلی دست‌نویس دارم. می‌نویسی؟

بعد از آن روز هر بار که برای دیدن و پرو لباس به او زنگ زدم یک بهانه‌ای داشت. هر بار به یکی از مشکلاتش اشاره می‌کرد و زبان من کوتاه می‌شد. حسابی کلافه شدم. اصلا از یک مزون حرفه‌ای ‌خوش‌آوازه، که قیمت دوختش از بقیۀ جاها گران‌تر است، انتظار این همه بدقولی نداشتم. از آن طرف نمی‌توانستم اعتراض کنم. هر اعتراض و شکایتی برابر بود با نادیده‌گرفتن رنج و مشکلات شخصی او.

یک بار دیگر به من ثابت شد که رابطۀ صمیمانۀ بین مشتری و فروشنده به ضرر مشتری است. سکوت کردم. حرص خوردم. با وجود ضعف و بی‌حالی که بعد از کرونای لعنتی ولم نکرد و درد شدیدی که توی تمام بدنم بود، هر بار پیاده رفتم تا مزون خانم خیاط؛ مبادا لباس من و مامان به جشن ازدواج برادرم نرسد. 

بالاخره روز قبل از مراسم با کلی اصرار راضی شد لباس‌ها را تحویل بدهد. آن هم به شرطی که خودم ببرم اتوبخار. اما کدام اتوبخار؟ کی حاضر می‌شود ساعت نُه شب لباس بگیرد و فردا صبح تحویل بدهد؟ آخرش مجبور شدم خودم اتو بزنم و بخار بدهم. توی راه داشتم به مامان می‌گفتم از همان اول به این آدم اعتماد نداشتم. من آدم‌های زیادی دیده‌ام که از مشکلات‌شان سواستفاده می‌کنند که ترحم بقیه را جلب کنند و ضعف‌های خود را بپوشانند. 

گفتنش ساده نیست؛ اما من معتقدم آدم‌های زخم‌خورده، مثل هر حیوان زخمی دیگری، خطرناکند. اغلب بی‌اعتماد و بدبینند، گاهی از زخم‌هایشان سواستفاده می‌کنند و اگر فرصتی دست بدهد بلدند خوب زخم بزنند و برای‌شان مهم نباشد که رنج‌شان را به دیگری هم بدهند. 

زخم‌هایم را ببین! من هم یک زخمی‌ام!

می‌توانم درک کنم که با پاراگراف آخری که نوشتم مخالف باشید. اما حقیقت دارد. شما احتمالا تا حدودی من را می‌شناسید. می‌دانید که برایم مهم است که همان اندازه که از خوشی و امیدواری می‌نویسیم از رنج و ناامیدی هم بنویسیم. اصلا خیلی از شما زخم‌های روح من را دیده‌اید. می‌دانید نیتم از نوشتن از رنج و نشان‌دادن زخم‌ها چیست.

هر بار که از زندگی شخصی و احساسات قلبی نوشتم حواسم جمع بود که نشان دهم من هم زخم خورده‌ام و آسیب‌پذیر. اما زخم‌ها راه را نشانم دادند. آدم‌ها و دنیای بی‌رحم‌شان را بهم شناساندند. زخم‌هایی که حقیقت دارند و هر کدام از ما به نوعی تجربه‌شان کرده‌ایم.

پس ادای آدم‌های خوشحال و بی‌درد را درنمی‌آورم. از ظلم‌هایی که تحمل کردم می‌نویسم تا ظلم‌بودنشان را انکار نکرده باشم. تا عادی‌بودنشان را تایید نکنم. تا آدم‌ها ببینند کارهای ساده، تصمیم‌های ساده‌لوحانۀ به‌ظاهر شخصی، عقده و حسادت‌ها، فرهنگ غلط مرسوم، شوخی‌های نابه‌جا، کنجکاوی‌های بی‌دلیل و هر رفتار آگاهانه و ناآگاهانه ما چه به روز آدم‌های دیگر می‌آورد. 

با وجود این حتی من هم گاهی از زخم‌هایم سواستفاده کرده‌ام، یا روی مرز خیر و شر قدم زده‌ام.

یا با زخم‌هایت کنار بیا یا از زندگی من برو بیرون

این نتیجۀ تلخ و دردناکی است که تا اینجا از زندگی با آدم‌ها به دست آورده‌ام. کنار گذاشتن کسانی که از زخم‌های‌شان سنگر می‌سازند و تا آخر عمر همان‌جا پنهان می‌شوند.

من هم مثل شما می‌دانم سر تا سر جهان را بگردی یک دل بی‌غصه نمی‌بینی. گمانم ایرج میرزا بود که یک شعر بلند زیبا داشت دربارۀ کسی که به مادرش وصیت کرده بود تا برای مجلس ختمش فقط کسانی را دعوت کند که مرگ عزیز را تجربه نکرده باشد. وقتی مادر به دنبال چنین فردی رفت در شهر کسی با این ویژگی ندید، حکمت وصیت فرزندش را فهمید.

من و شما هم اگر بنا باشد فقط با آدمی ارتباط داشته باشیم که رنج و درد ندیده و زخم نخورده باشد، هیچ کس را در عالم پیدا نمی‌کنیم و آخرش از این تنهاتر می‌شویم. اما چاره چیست؟!

جای امیدواری است که بعضی‌ها بلدند از زخم‌های‌شان مراقبت کنند تا کمی بهتر شوند. چه به کمک تراپیست و پیشرفت علم و دانش، چه به تنهایی جای زخم‌‌های‌شان را پیدا می‌کنند و تا جای امکان برای درمانش تلاش میکنند و با زخم‌های همیشگی کنار می‌آیند. از دید من آدم‌هایی که همه چیز را طوری که هست می‌بینند و حقایق غیر قابل تغییر، مثل آن‌چه در گذشته‌ها اتفاق افتاده را می‌پذیرند قابل اعتمادترند. شما هم اگر چنین فردی دیدید از دستش ندهید. آدم با تجربۀ سرد و گرم‌چشیدۀ سالم دوست و همدم خوبی برای‌تان می‌شود.

اما همان‌طور که گفتم بعضی‌ها برای همیشه به مشکلات و شکست‌های گذشته‌شان تکیه می‌کنند. خودشان را می‌بازند و فکر می‌کنند برای همیشه ضعیف می‌مانند. حتی اگر بهترین و متخصص‌ترین آدم حرفه‌شان باشند و صد نفر کارشان را تایید کنند باز تا یک خطای کوچک ازشان سر بزند آن را به زخم‌هایشان ربط می‌دهند. آخ که این توجیه و ترحم‌طلبی‌ها چه اندازه دردناک و آزاردهنده است! اگر این رفتار را به عنوان عادت همیشگی کسی دیدید سریع فکری به حال رابطه‌تان بکنید. 

به او بگویید که کارش نادرست است و خودتان را از شر آن ارتباط ناسالم رها کنید. باور کنید با ترحم و حمایت‌های نامعقول شما چیزی تغییر نمی‌کند. حال آن شخص بهتر نمی‌شود. تا دیر نشده باید با حقیقت روبه‌رو شود. شاید با یکی دوبار از دست دادن رابطه و کنار گذاشته شدن به خودش بیاید و فکری به حال زخم‌های درمان‌نشده‌اش بکند. 

سال نو فرصت خوبی برای رسیدگی به زخم‌های کهنه است

یک نگاه به طبیعت بیاندازید. خیلی از جاها با شروع بهار، یخ زمین باز شده است. دانه‌ها جوانه زده‌اند و گیاهان تازه سر از خاک بیرون زده‌اند. اصلا چرا راه دور برویم؟! به ظرف سبزۀ سفره هفت‌سین‌تان نگاه کنید. این نماد رویش زیبایی هزاران نکته با خود دارد، اما الان من فقط یکی را می‌خواهم برای خودم و شما یادآوری کنم. اینکه بذر گندم گیاه گندم می‌دهد و دانه ماش جوانۀ ماش. 

اگر نیکی و شادی و رابطه‌های سالم می‌خواهیم باید بذر همین‌ها را بکاریم. چه در وجود خودمان، چه در رابطه با دیگران. زندگی با روح خراشیده و دل شکسته گرچه پر از رنج است، اما همین روح می‌تواند بستر خوبی و نیکی باشد، به شرطی که به خوبی مراقبت شود.

 

روز و روزگارتان خوش!

بهارتان خجسته!