البته بی نتیجه

+ ۱۳۹۹/۸/۲۹ | ۲۳:۳۴ | لادن --

تمام امروز داشتم به این فکر می‌کردم:

بین ضرری که به واسطه‌ی وبلاگ بهم وارد شده و نقش مثبتی که وبلاگ‌نویسی توی زندگیم داشته و داره، کفه‌ی کدوم یکی سنگین‌تره؟

کارزار درون

+ ۱۳۹۹/۸/۲۸ | ۱۳:۴۸ | لادن --
این روزها تنم کارزار جنگ است. سیاه و سفید، مهر و بی مهری، رحم و قساوت، کوشش و رخوت در درونم به جنگند. دیو سرخ‌پوش با چهره‌ی کبود و از خشم برافروخته، هیزم به آتش قلبم می‌ریزد. نیزه‌ی سه شاخه‌ی در آتش تفتیده‌اش را دور سر می‌چرخاند و فرشته‌ی سفید پوش را نشانه می‌گیرد. فرشته هاله‌ی طلایی بالای سرش را تاب می‌دهد، چین‌های لباس حریرش را مرتب می‌کند، با تفاخر و شور متظاهرانه‌ای، از امید می‌خواند.
 
فرشته دست‌های بلوری‌اش را بالای شانه‌ها می‌برد و چنان از هم باز می‌کند، گویی نسیم آن را به حرکت واداشته. رو به سوی نور تابیده از  آتش، بی تفاوت به حرارت سوزانش رقص از سر می‌گیرد. می‌چرخد و من مبهوت می‌مانم از این شور که درونم به پا می‌شود. دیو سرخ‌پوش با آسودگی و اطمینان پوزخندی نثارش می‌کند. به فرشته خیره می‌شوم، به روی شاداب و گلگونش که چقدر از من دور است.
- من شبیه‌تر به توئم. به تو با آن چشمان از خشم لبریز، به چهره‌ی برافروخته. من آموخته به آتش سوزانم. 
فرشته دستان ابریشمی‌اش را دراز می‌کند و دستم را می‌گیرد. تنم یخ می‌کند. من چه بیگانه‌ام با این ظرافت و لطافت! رها کن مرا! دیو مچ دستم را گرفته به سوی جان‌پناه خود می‌کشد. فرشته حلقه‌ی نورانی‌اش را دور گردنم می‌اندازد تا نجاتم دهد.
- رها کن مرا! دنیای تو زیاده از واقعیت دور است.
 
جدال که پایانی ندارد. باید بلند شوم و به کارهایم برسم. ساعت پنج نوبت سلمانی دارم. باید سرم را سبک کنم.

روز کتاب و کتاب خوانی

+ ۱۳۹۹/۸/۲۴ | ۱۶:۴۰ | لادن --

کتاب‌ها و همه‌ی چیزهای مرتبط با کتاب را دوست دارم. آرامش کتابخانه‌ها، دوستان کتاب‌خوان،  کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای ناآشنا‌، نویسنده، مترجم و سایت و صفحه‌های شبکه اجتماعی مربوط به کتاب، هر کدام که به نحوی آدم را به یاد تجربه‌ی خوبِ خواندن می‌اندازد. از بین تعریف‌هایی که می‌توان شنید، شناخته شدن به کتاب‌خوانی را بیش‌تر می‌پسندم. با این همه هیچ وقت یک کتاب‌خوان درست و حسابی نشده‌ام. نه که این جهان را نشناسم یا قدرش را ندانم، ولی گمشده‌ای هستم در میانه‌ی غوغای زندگی که هرگاه به اتفاق یا با اندک اراده‌ای رو به سوی کتاب برده‌ام، پناهم داده و بی‌وفاییم را نادیده گرفته و علاقه‌ی پیشینم را فزونی بخشیده.

از وقتی که به یاد دارم، کم یا زیاد کتاب همیشه دم دستم بوده. به لطف داشتن دو برادر بزرگ‌تر چشم که باز کردم، کتاب و نوار قصه خوانده و شنیده‌ام. هفت ساله بودم که برادرم دست‌هایم را در دستان کوچکش می‌گرفت و از چهارراه شلوغی رد می‌کرد تا چند ساعتی را در کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری با کتاب‌ها سر کنیم. چهارده سالگی اتفاق بهتری رخ داد. به شهر کوچکی رفتیم که فاصله‌ی کتابخانه‌ی عمومی تا خانه‌مان فقط یک ساختمان اداری کوچک بود. فرصت خوبی بود به شرط داشتن یک راهنما. از لابلای مجله و روزنامه‌ها به ویژه کیهان بچه‌ها و دوچرخه که ضمیمه‌ی دوشنبه‌های روزنامه‌ی همشهری بود، با چند کتاب‌ آشنا ‌شدم. از آن‌ها که در خاطرم مانده، کتاب‌های ژول ورن و مجموعه داستان‌های « قصه‌ی ما همین بود»، مجموعه‌ای از چند داستان کهن بازنویسی شده، بود. چند وقت بعد هم که هری پاتر پرماجرا و جنجال آمد. مجموعه کتاب‌هایی که برای چاپ و رسیدن جلد جدیدش به کتابخانه عمومی باید ماه‌ها انتظار می‌کشیدم. اما این وسط مرتکب خواندن کتاب‌های بزرگسال زیادی هم شدم که به خاطر قطرشان احساس بهتری داشت. موش و گربه‌ی عبید زاکانی‌، سمک عیار، پنماریک، بربادرفته و... نمی‌دانم چند درصد نوشته‌های کتاب را نجویده می‌بلعیدم ولی از خواندنشان حسابی لذت می‌بردم.

یک روز به سراغ کتاب قطورتری رفتم. کتابی با جلد سبزرنگ که برای خواندن عنوانش باید تلاش زیادی به خرج می‌دادم.

  • اس...تث...مار... استث...مار

کتابدار به دادم رسید و کتاب را از دستم گرفت و برای اینکه غرور نوجوانانه‌ام را نشکند، کمک کرد تا معنی واژه را از فرهنگ لغت پیدا کنم بلکه خودم به این نتیجه برسم که بهتر است اول کتاب‌های قفسه‌ی کودک و نوجوان را تمام کنم. سال‌های انس با کتاب با نزدیک شدن کنکور به سر رسید.

ترم اول دانشگاه، سر یکی از کلاس‌های عمومی بحث کتاب‌های پائولوکوئلیو شد. کیمیاگر را خیلی وقت بود که دوست داشتم بخوانم. بار دیگر این کتاب و کتابفروشی بین الملل اهواز راهم را به کتاب‌خوانی کشاند، ولی خیلی زود از نوشته‌های پائولو کوئلیو‌ زده و درگیر پاس کردن درس‌های دانشگاه شدم و تا پایان دانشگاه شاید در کل پنج جلد کتاب غیر درسی نخواندم. سال‌های پس از فارغ التحصیلی ولی فرصت محشری بود برای خواندن. حالا کمی پخته‌تر و دنیادیده‌تر شده‌ام و تجربه‌های متفاوت از ارتباط با آدم‌های زیادی از سر گذرانده‌ام. ‌رنج و شکست‌ها و وصال و کامیابی‌ها مفاهیم تازه و عمیق‌تری در ذهنم پدید می‌آورد. آگاهی از ناآگاهیم و نیاز به دانستن و شناختن بیش از همه وقت در بند کتاب خواندنم کرده. اما مسئله‌ اصلی همچنان پراکنده‌خوانی و نیافتن مسیر مطالعه و پژوهش مترکز است که یک کتاب‌خوان حرفه‌ای باید به آن واقف باشد. امروز که روز کتاب و کتاب‌خوانی بود، فرصتی دست داد تا به مسیر پشت سر نگاهی بیاندازم و با ذوق بیش‌تر این راه پر ماجرا را ادامه دهم.

 

فاز پاییزی

+ ۱۳۹۹/۸/۲۱ | ۲۲:۳۱ | لادن --

ای کاش میشد به دوستان، خانواده، آشنایان دور و نزدیک و همه بگم که بابا به کی و به چی قسم که آدم افسرده خنگ و خرفت نیست و مغزش سر جاشه فقط توی یه فاز دیگه‌ست که قوانینش با قوانین آدمای غیر افسرده کمی متفاوته. کاش میشد درک کنن که تمام راهکارهای هوشمندانه‌ای که به ذهنشون می‌رسه رو خود شخص هم می‌دونه ولی مسئله اینه که نمی‌تونه اجراشون کنه. چرا؟ چون افسرده ست. دکتر می‌گفت: تجربه‌ی مراجعین از افسردگی چیزی شبیه به زندگی درون یه حباب، پشت شیشه یا زندگی زیر آبه. دقیقا می‌فهمم چی میگه.

دیدید دیگه روغن و آب توی یه ظرف دو لایه‌ی جدا از هم هستن. دقیقا دو فاز مختلف. نمک بی‌هیچ تلاشی توی آب حل میشه. اما روغن رو هر چی هم بزنی، حرارت بدی و بلا سرش بیاری نمی‌تونه نمک رو حل کنه. من بمیرم تو بمیری هم سرش نمیشه. ماهیت اون فاز اینه که نمک رو حل نکنه. دلم می‌خواد اینا رو به همه‌ی آدمای اطرافم بگم ولی نمی‌گم. می‌دونید که چرا!

 وقتی مامان سعی می‌کرد با نشون دادن کفش‌های پشت ویترین به خرید کفش ترغیبم کنه بلکه کمی روحیه‌م بهتر بشه لجم می‌گرفت اما بازم نمی‌تونستم چیزی بگم. آخه خرید که یه راه حال‌خوب‌کن برای کسی که سر دماغ نباشه‌ست توی فاز من حل نمیشه. از قضا زمان برگشت که یه هویی بارون نم‌نم پاییز شدید شد و سر تا پامون رو خیس کرد حس کردم مامان ناراحت شد که من رو الان آورده بیرون. بازم اشتباه می‌کرد که اتفاقا بارون پاییز توی فاز افسردگی کاملا قابل امتزاجه. خیسی برگ درخت‌ها و شمشادها، جهش شادمانه‌ی قورباغه‌ها با پوست خیس و براقشون زیر نور چراغ خیابون، بوی نم خاک، پیاده‌روهای خلوت، دلداده‌های سرخوش و خندان زیر سایه‌بون‌ها که لابد توی دلشون دعا دعا می‌کنن شدت بارون حالا حالاها کم نشه تا  کمی بیش‌تر از خلوت عاشقانه‌شون حظ ببرن و جوراب‌های خیس توی کفش کهنه‌هام، اینا حالم‌ رو بهتر می‌کنه. فقط خدا می‌دونه چقدر دلم دراز کشیدن روی چمن بارون‌خورده می‌خواست که اگه مامان و ترس از خجالت کشیدنش جلوی یه آشنا اون دور و بر نبود دل به دریا زده و تن به چمن‌های نم‌زده داده بودم. حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم زندگی توی این فاز هم همچین بد نیست، دست کم به اون بدی که بقیه فکر می‌کنن نیست فقط کاش راحتم بذارن. 

- تو نمی خوای چیزی بگی؟

+ ۱۳۹۹/۸/۱۳ | ۲۳:۲۴ | لادن --

با دیوارهای خانه صحبت نکنید.  به تن دیوارها دست نکشید. شب‌ها کف پاهایتان را به دیوار روبروی کولر نچسبانید. برای گوشه‌ی پریزهای برقشان با روبان گل درست نکنید. تنشان را با برچسب و نقشه و پوستر و جدول تناوبی و بیت و جمله‌های عاشقانه تزئین نکنید. جمله‌های دلنشین کتاب‌ها را به گوشه‌ی پوستر و نقشه‌های دیوارها سنجاق نکنید. با دیوارها دوست نشوید. خداحافظی با دیوارهای آشنا، رنج غریبی است.

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!