اردوی یک روزه به آسایشگاه سالمندان

+ ۱۴۰۰/۳/۱۴ | ۱۳:۱۸ | لادن --

سوم دبستان بودم و مدرسه تصمیم داشت دانش‌آموزان رو اردو ببره خانه سالمندان. باید رضایت‌نامه می‌بردیم ولی بابام راضی نمی‌شد منم با کلاس برم. نمی‌دونم استدلالش چی بود. تا همین امروز هم دلیلی نمی‌بینه بابت تصمیم‌هاش برامون استدلالی بیاره. راستش منم برای اصرارم به رفتن، دلیلی جز همراهی با جمع همکلاسی‌هام نداشتم. اصلا نمی‌دونستم خانه سالمندان کجای دنیاست و قراره با چی روبرو بشم. بابا دو قالب صابون سبز‌رنگ گلنار گذاشت توی کیسه پلاستیکی، داد دستم. گفت: <این رو ببر بده معلمتون تا از طرف تو ببره براشون ولی خودت نمی‌خواد بری.> بغض گلوم رو گرفته بود ولی هیچی نگفتم. باباها خیلی وقت‌ها کارهایی انجام می‌دن که خیلی هم بزرگ نیستن ولی بچه‌ها دوست دارن خیال کنن باباهاشون قوی‌ترین، باهوش‌ترین و بهترین بابای دنیاست. منم فکر کردم حتما دلیلی برای نرفتن من به خانه سالمندان وجود داره به همین دلیل با این تصمیم بابام کنار اومدم گرچه مثل خیلی وقت‌های دیگه باعث خجالت‌زدگیم توی جمع هم‌سن و سال‌هام هم می‌شد.


روز اردو از راه رسید. دانش‌آموزان هیجان‌زده‌ی کلاس سوم همه رضایت‌نامه به دست، کیف‌ها پر از خوراکی و لب‌ها پر از خنده توی حیاط مدرسه جمع شده و منتظر رسیدن اتوبوس بودن. یه روز بارونی بود و بچه‌ها زیر قسمت پوشیده‌ی حیاط جمع شده بودن. منم با کمی فاصله از دوستام زیر سقف ایستاده بودم و چکه‌های آب از لبه‌ی شیروونی رو تماشا می‌کردم. هر قطره انگار نه روی زمین آسفالتی حیاط که توی قلب من می‌چکید و آرامش قلبم رو به هم می‌ریخت. زیپ کیفم رو باز کردم. بوی تند صابون گلنار پیچید توی هوای مرطوب اطرافم. دلم بیش‌تر آشوب شد. گوشه‌ی پلاستیک رو گرفتم و دو قالب صابون رو از لای زیپ نیمه باز کیف و از زیر کتاب و دفترهام بیرون کشیدم. اتوبوس رسید و جیغ هیجانی بچه‌ها هوا شد. دستم رو سفت دور کیسه پلاستیک مشت کرده بودم و صابون‌های آویزون توی دستم تاب می‌خورد. خانم معلم اسم تک تک بچه‌ها رو از روی رضایت‌نامه‌هایی که جمع کرده بود صدا می‌زد تا سوار اتوبوس بشن. اتوبوس وسط خیابون زیر بارون ایستاده بود. بارون شدیدتر شد. قطره‌های جدا جدای بارون حالا سیل شده بودن و از سقف شیروونی توی دل من سرازیر می‌شدن. خانم معلم ناچار شد از خوندن رضایت‌نامه‌ها دست برداره و یکی یکی بچه‌های هیجان‌زده‌ای که گوشه‌ی حیاط زیر شیروونی بالا و پایین می‌پریدن یا زیر بارون خیس می‌شدن رو سوار اتوبوس کنه.

چند دقیقه بعد همراه با بقیه‌ی همکلاسی‌هام توی اتوبوسی بودم که زیر شُرشُر بارون به سمت خانه سالمندان روانه شده‌بود. بچه‌ها توی اتوبوس شعر می‌خوندن، دست می‌زدن و می‌رقصیدن‌ و من توی خیالاتم درباره‌ی خانه سالمندان غرق بودم. اتوبوس جلوی در دو لنگه‌ی فلزی بزرگی ایستاد. دیوار ساختمان بلندتر از معمول به نظر می‌رسید و در بزرگ و طوسی‌رنگ آسایشگاه توی هوای خاکستری و مه‌گرفته‌ی اون روز کمی محو دیده می‌شد و این فضای مرموز دنیای پشت در رو بیش‌تر و بیش‌تر می‌کرد. بالای در یک تابلوی سفید وجود داشت که روی اون با رنگ آبی نوشته شده بود: آسایشگاه سالمندان. خانم معلم کمی با دانش‌آموزان صحبت کرد و نکته‌های پایانی رو پیش از ورود به آسایشگاه تذکر داد. بعد هم خواست تا آروم منتظر بمونیم تا بهمون اجازه‌ی ورود بدن.

بیرون هنوز بارونی و شیشه‌ی اتوبوس بخارگرفته بود. با سر آستین بارونی سرخابی‌رنگم شیشه رو تمیز کردم. خانم معلم رو دیدم که جلوی در بزرگ ایستاد. در زد. مرد میانسالی با کلاه پشمی مشکی که تا روی ابروها پایین کشیده شده بود در رو باز کرد. کاغذی که دست خانم معلم بود رو خوب نگاه کرد. بعد با چشمان ریزِ زیر ابروهای پرپشتش نگاهی به اتوبوسی انداخت که نزدیک به سی‌ بچه دبستانی با اشتیاق از پنجره بهش زل زده بودن. یک آن حس کردم نگاه مرد به پنجره‌ای که من پشتش نشسته بودم خیره شد. با خودم فکر کردم دیگه کار تمام شده و این بار دیگه نداشتن رضایت‌نامه مانع از ورودم به خانه سالمندان میشه. هیچ تصوری از دنیای پشت در طوسی‌رنگ نداشتم و دلم می‌خواست اجازه داشته باشم ببینم اون ور دیوارهای بلند و در غم‌زده‌ش چه دنیاییه که من اجازه‌ی قدم گذاشتن بهش رو ندارم. خانم معلم با عجله به اتوبوس برگشت. بچه‌ها یکی یکی پیاده شدن. تا نوبت به من که تقریبا انتهای اتوبوس نشسته بودم برسه انگار یه زمستون راه بود، ولی بالاخره بهار رسید.

 وسط حیاط خانه سالمندان ایستاده بودم. دور تا دورم درخت‌های سبز و باطراوت بارون‌خورده به آسمان سر کشیده بودن. شدت بارون کم‌تر شده بود و می‌شد با حوصله به همه جا نگاه انداخت. چند زن و مرد مسن کنار ورودی ساختمان ایستاده بودن. به نظر می‌رسید از دیدن بچه‌ها کمی خوشحال باشن. همراه با سایر دانش‌آموزان آروم آروم به طرف ساختمان رفتم. ورودی ساختمان سالنی بزرگ بود با یک دیوار شیشه‌ای. از بیرون اون ور شیشه دیده نمی‌شد. چیزی که به چشم می‌رسید انعکاس انبوهی از بچه‌های پرجنب و جوشی بود که چسبیده به خانم معلم پیش می‌رفتن و هنوز خبر نداشتن به چه جور جایی قدم گذاشتن. 

هوای توی سالن گرم ولی گرفته و سنگین بود‌. یکی از پیرزن‌هایی که دم ورودی ایستاده بود و همراه با بچه‌ها به سالن وارد شده‌بود، پلیور دست‌بافت لیمویی‌رنگ بلندی به تن داشت. مامان من خیلی خوب این نوع بافت رو بلد بود. دلم می‌خواست به جای اون خانم، مامانم اونجا بود و می‌تونستم سرم رو توی پلیورش فرو کنم. به خودم اومدم دیدم خانمه خیره شده به من. خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. صابون هنوز توی دستم آویزون بود. همه چیز به اندازه‌ای سریع رخ داد که فراموش کرده بودم دوباره توی کیف بذارمشون. چند دقیقه بعد خانم پرستاری با لباس فرم یک‌دست سفید از راه رسید. اول باهامون سلام کرد و بعد راهنماییمون کرد تا بریم و بخش‌های مختلف آسایشگاه رو ببینیم.  

اولین بخشی که رفتیم یه سالن دراز شبیه به راهروی بیمارستان و عرض کمی‌بیش‌‌تر بود با چند مبل چرمی مستطیلی شکل. بوی تند مواد ضدعفونی‌کننده هوا رو پر کرده بود. چند خانم مسن با لباس‌های گشاد صورتی‌رنگ با گل‌های ریز سفید توی سالن نشسته بودن. روسری‌های هم‌رنگ لباس‌هاشون رو خیلی سرسری و بی‌دقت زیر چونه گره زده بودن و موهای کوتاه به برف نشسته‌شون آشفته از زیر روسری بیرون زده‌بود. بیش‌‌تر خانم‌های پیر حال و حوصله‌ی بچه‌ها رو نداشتن. آخه چه طور میشه از صبح تا شب توی یه سالن دراز با دیوارهای یک دست سفید و بوی حال‌به‌هم‌زن ضدعفونی‌کننده توی آرامشی نزدیک به سکوت مطلق سر کنی و حضور یک‌باره‌ی سی‌تا بچه‌ی پرانرژی بهت‌زده با نگاه‌های پرسش‌گر و کنجکاوشون آزارت نده!  دو طرف سالن اتاق‌هایی بود با درهای نیمه‌باز. گاهی از اتاق‌ها صدای پچ پچ، به هم خوردن ظرف فلزی و جیر جیر لولای زنگ‌زده‌ی در میومد. بچه‌ها آروم و ساکت چسبیده به خانم معلم ایستاده بودن و به دور و برشون نگاه می‌کردن. خانم پرستار داشت چیزهایی درباره‌ نحوه‌ی رسیدگی به سالمندان، سابقه و نوع خدمات آسایشگاه و... می‌گفت ولی توی چنین موقعیتی  به سختی می‌‌شد به گفته‌هاش توجه کرد. گفته‌هایی که تقریبا هیچ‌کدوم اون لحظه به نظر مهم نمی‌رسید.

در یکی از اتاق‌ها تقریبا به طور کامل باز بود. خانمی با لباس صورتی‌ِ رنگ و رو پریده و با موهای کوتاه یک‌دست سفید پشت به من و رو به پنجره نشسته بود. دست‌هاش روی زانو مشت شده و آروم می‌لرزید. منظره‌ی پشت پنجره‌ی بخارگرفته شفاف نبود. تصویر مات دنیای پشت پنجره به شکل انبوهی از رنگ‌های سبز، قهوه‌ای و خاکستری بود که پیرزن و من تماشا می‌کردیم. 

با صدای خانم معلم به خودم اومدم. باید به بخش بعدی می‌رفتیم. یه سالن بزرگ با یک عالمه تخت فلزی. بعضی از تخت‌ها نرده‌های بلندی داشتن که مشخص نبود برای محافظت طراحی شده یا اسارت. آدم‌هایی روی تخت‌ها دراز کشیده بودن که تنها واکنششون به حضور ما چرخوندن مردمک چشم‌ها برای برانداز کردن دسته‌ای موجود فسقلی بیگانه بود. هوای دم‌کرده‌ی این سال که ترکیبی از بوی تند ماده‌ی ضدعفونی کننده و ادرار و رطوبت بود دیگه برام قابل تحمل نبود. داشتم بالا میاوردم. صابون‌ها توی دستم سنگینی می‌کرد. با عجله اون‌ها رو روی میز فلزی رنگ‌پریده‌ی کنار یک تخت خالی گذاشتم و مسیری که اومده بودیم رو با دو برگشتم. 

بیرون بارون بند اومده بود. کلاغ‌ها بی‌خبر از دنیای داخل ساختمان روی بلندترین شاخه‌‌های درخت با قار و قار ابلهانه‌شون هنگامه‌ای به پا کرده بودن. دوباره چشمم به پنجره‌های کدر بارون‌خورده‌ای افتاد که تنها انعکاسی از منظره‌ی بیرون ساختمان آسایشگاه رو نشون می‌داد. حتما حالا  پیرزن پشت پنجره، میان انبوه رنگ‌های سبز، قهوه‌ای و خاکستری لکه‌ی سرخابی‌رنگی می‌دید.

از ثبت نام آزمون استخدامی تا مصاحبه ( قسمت اول)

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۶ | ۱۹:۱۵ | لادن --

یکی از مراحل مهم برای کسب یک موقعیت شغلی، گذروندن مصاحبه‌ی حضوریه. از اون جا که این مرحله کمی شخصیه و به صورت فردی انجام میشه، اغلب مثل یک تجربه‌ی عجیب و کمی غیرقابل‌پیش‌بینی اضطراب‌آوره. دست کم برای من و تعدادی از دوستان نزدیکم که اینجوری بوده. به همین دلیل تصمیم گرفتم این تجربه رو با تمام جزییاتی که پس از گذشت چند روز به یاد دارم به طور مفصل بنویسم. مایلم این تجربه هم برای تجربه‌های بعدی خودم ثبت بشه، هم این امید هست که برای دیگران بتونه مفید و جالب باشه.

continue

یک عضو غیر فعال ایالت پنج نفره ( خاطره)

+ ۱۳۹۸/۳/۱ | ۲۱:۲۱ | لادن --

کلاس  سوم راهنمایی بودم. کار پدرم به یه منطقه ی به شدت بومی منتقل شد. اولش سعی کردیم توی همون مرکز استان بمونیم و بابا بره سر کار و عصر برگرده اما بعد از چند ماه تصمیم بر این شد ما هم جمع کنیم بریم توی همون بخش زندگی کنیم. به جرات میتونم بگم از غریب ترین دوران زندگیم بود اون دو سال.

مردم اون منطقه عشیره ای زندگی میکردن. به شدت هم در برابر هر گونه تکنولوژی ( حتی برق و مخابرات) و فرهنگ جدید مخالفت و مقاومت داشتن. در نزدیکی اون منطقه یه دانشگاه دولتی بود که دانشجوهاش جرات برقراری کوچکترین ارتباطی با مردم بومی نداشتن. مظلوم ترین زنان و دخترانی که می تونم تصور کنم رو توی اونجا دیدم. هنوز یادآوری دستای زمخت و ترک خورده ی همکلاسیای نوجوانم که توی فصل برداشت کنجد می دیدم، ناراحتم میکنه. 

اولین روز مدرسه برام حال غریبی داشت. اولین بار نبود که مدرسه م رو عوض میکردم. پیش اومده بود حتی وسط سال تحصیلی برم مدرسه ی جدید اما اینجا آدماش، فرهنگش خیلی با چیزی که قبلا دیده بودم متفاوت بودن. همون روز اولی یکی از همکلاسیا برام تعریف کرد که سال قبل یه برادر سر خواهرش رو روی پله های دفتر مدرسه بریده. چرا؟ چون فکر میکرده دوست پسر داره و من که تا اون موقع حتی نمی دونستم دوست پسر یعنی چی از فرط ترس و تعجب و اضطراب دل و روده م رو بالا آوردم. هیچ وقت جرات نکردم پیگیر راست یا دروغ ماجرا بشم. 

باور کردنی نبود اما خیلی زود توی اون محیط دوستای جدیدی پیدا کردم، دوستایی که با هم کلی خاطره ساختیم. پنج نفر میشدیم. الف که درسخون ترین عضو گروه بود، اطلاعات عجیبی راجع به پیرایش و آرایش داشت و عجیب تر اینکه قرار بود با پسر عموش ازدواج کنه. ( همش سیزده سال داشت !). نفر بعد سین بود. آروم و مظلوم و سر به زیر. انقدر دیر به دیر میخندید و جدی بود و شخصیت مرموزی داشت که توی تصوراتم می تونست یه روز معلم مدرسه ی جادوگری هاگوارتز بشه. بعدی کاف بود. پدرش روحانی دانشگاه بود. توی یکی از نامه هایی که ازش مونده نوشته " یادت نره من اولین دوستت توی این مدرسه بودم ". البته من چیزی یادم نمیاد. کاف بود که به من یاد  داد چه جوری روزنامه دیواری درست کنیم که شبیه روزنامه دیواری دبستانیا نباشه. اون بود بهم یاد داد چه جوری با یه واکمن کوچک مصاحبه ضبط کنم و سوال های مصاحبه رو چه جوری مرتب کنم. اولین کسی بود که سر کلاس پرورشی یه ایده ی تازه داشت. مصاحبه ی ضبط شده با داییش که اونم طلبه بود رو به عنوان تحقیق درس پرورشی سر کلاس پخش کرد. طبع شعر هم داشت و اون وقتا فکر میکردم غزلیاتش دست کمی از غزلیات شعرای مشهور نداره. آخری خ بود. انقدر مهربونیش پر رنگ بود که هیچی دیگه ازش یادم نیست. فقط هم تا سوم راهنمایی درس خوند و دبیرستان باهامون نیومد. و من. آخرین عضو گروه پنج نفره مون. که تقریبا میشه گفت به دست یه معلم ریاضی خلاق شکل گرفت و اسمش شد " ایالت پنج نفره ". دلیل این اسم رو نمیدونم .حتی یادم نیست اولین بار کی پیشنهاد داد. اما نوشته های بر جا مونده از اون روزا نشون میده خیلی قضیه برامون جدی بوده.

اجازه بدید بیشتر از معلمای اون مدرسه بگم. جوان ترین، خلاق ترین، باحال ترین و باسواد ترین و حتی رفیق ترین معلمی رو که میشه تصور کنید. تصور کردید؟ بیشتر معلمامون این شکلی بودن. چرا؟ چون اون منطقه به عنوان یکی از مناطقی بود که همیشه کمبود نیروی ثابت تدریس داشت و دانشجویان تربیت معلم طرحشون رو اینجا میگذروندن.  شما فکر کن یه تعداد معلم بیست، بیست و چند ساله که تازه از اون دنیای رویایی و ایده آل وارد عرصه ی شغلی شدن و پر از شوق و انرژی هستن. کلاسامون پر بود از تحقیق و پروژه و مسابقه و فعالیت گروهی و...

 یه معلم تاریخ داشتیم که من رو خیلی دوست داشت. من کمی ازش بدم میومد. هنوز ذهنم عادت نداشت به پذیرفتن معلمی که مانتوی سبز زیتونی و یشمی و آبی نفتی کوتاه بپوشه و سه شنبه ها عصر نامزدش با جین مشکی و تی شرت سفید و کت اسپرت یشمی و ساعت و کفش چرمی ( خیلی سوپر استار طور) بیاد دنبالش، از اون گذشته درباره ی تاج گنده ی احمد شاه قاجار که یه پسر بچه ی کپل بوده قصه بگه . توی آلبوم عکسش رو دارم. دلم قنج میره واسه خنده ی نمکینش. 

معلم ریاضی رو که نگو. منِ فراری از ریاضی رو شیفته ی زنگ ریاضی کرد. عضو مهمان ایالت پنج نفره مون بود و گاهی زنگ ورزش یا زنگ تفریح روی سکوهای جلوی کلاس می نشست و باهامون می خندید و خاطره تعریف میکرد و درباره ی سریال های تلویزیونی نظر میداد.

دیروز داشتم به رویاهای بچه های گروهمون فکر میکردم. به تک تک استعداد هاشون، به همه ی برگه امتحانی های بیستی که می گرفتیم، به پروژه هامون که انگار جدی ترین اتفاق دنیا بود، به جشن پایان دوره ی راهنمایی که پایان تحصیل بعضی از همکلاسیام بود. با خودم فکر کردم اون روحیه ها چقدر به یه وبلاگ نویس نزدیک بود. اگه اون موقع وبلاگ رو می شناختیم، یا همه مون توی خونه کامپیوتر شخصی داشتیم حتما همگی وبلاگ نویس بودیم. اما دست سرنوشت چه بازیا که نداره، فرهنگ متعصب و ضعیف چه استعدادها رو که زیر پا له نمیکنه. از شما چه پنهون ته دلم آرزو کردم الان که دیگه همه دست کم یه گوشی هوشمند دارن، کاش وبلاگ نویس شده باشن. اینجوری می تونم امیدوار باشم یه روز زیر یکی از پستام این پیام رو دریافت کنم :

فلانی! تو عضو ایالت پنج نفره ی ما نبودی؟

یادداشت 329، همان لحظه ی همیشگی 2 ( گنجشک روزی)

+ ۱۳۹۸/۲/۲۳ | ۰۱:۴۶ | لادن --

پیچ هیتری که ظرف واکنشم روی اون بود چرخوندم تا خاموش بشه. رفتم سمت پنجره که یک سانتی برای تهویه ی هوای آزمایشگاه باز گذاشته بودم. قبل از اینکه ببندمش وسوسه شدم کامل بازش کنم و تا کمر خم بشم بیرون. ارتفاع چهار طبقه ای و سیاهی نقره پاشی شده ی شب خستگی سیزده ساعت کار رو ازم می گرفت. اون شب از آزمایشگاه ما فقط من مونده بودم تا کار جداسازی محصولم کامل بشه. تنهایی اون لحظه م واسه خاطر تلاشی بود که برای خالص سازی محلول پیریمیدینم صرف کرده بودم. دوستش داشتم. هنوزم دارم. نتیجه ی چند ماه زحمت بی وقفه ست. مال خود خودمه. منحصر به فردترین چیزی که توی دنیا دارم. چه اهمیتی داره که چند ماه بعد یکی دیگه مقاله ش رو به اسم خودش چاپ کرد و بعدم پایان نامه ش رو و بعدم ازش دفاع کرد. منم هیچ غلطی نتونستم بکنم. چرا؟ چون درگیر مشکلات شخصی و خاله زنکی بی پایان آدمای دور و برم بودم.

پنجره رو بستم، پریز آون رو از برق کشیدم بعدم پریز لامپ یو وی و دستگاه اندازه گیری نقطه ی ذوب. بعد شیر روتاری رو که یه سر به هوا باز گذاشته بود بستم و کلید رو از جای همیشگیش برداشتم. چراغا که خاموش میشد، کلید که توی قفل در چوبی بزرگ می چرخید، سکوت هراس انگیزی همه جا رو می گرفت. توی راهرو صدای گفتگوی دانشجوهای آزمایشگاه کناری میومد. چند تایی آقا بودن که عصر با هم میومدن و تا دیر وقت میموندن. یکیشون با من خیلی بد بود. یه بار بد جور جلوی دانشجوهای دختر ارشد رشته شون زده بودم توی پرش. داستانش مفصله اینجا جاش نیست. فقط از شنیدن صداش حالم بد شد. خسته بودم، بوی تلخ بنزالدهید و تندی اتیل استات هنوز توی تنم بود.  

کلید رو تحویل نگهبانی دادم و توی دفتر خروجی نوشتم: جوکار ، بیست و چهل و پنج دقیقه. هنوز یک ربع به نه مونده بود. آخرین سرویس دانشگاه به خوابگاه ساعت نه میومد. مسافراش هم دانشجوهای ارشد دکتری ای بودن که مثل من از کار بی مزد و مواجب طولانی در حال هلاک شدن بودن. همه ساکت، همه غمگین همه...

تا ایستگاه اتوبوس و صندلی فلزی یخ زده ش کمتر از پنج دقیقه راه بود. می تونستم همون جا روی صندلی های کنار نگهبانی بنشینم و منتظر بمونم تا ده دقیقه ای بگذره. اما فکر نقره پاشی آسمون توی این شب مهتابی تشویقم کرد برم توی محوطه. همه ی گیاه های جلوی دانشکده، چمن پر پشتش، درخت کاج و افرای بلند بالاش توی هاله‌ای از یه نور براق و شفاف پیچیده بودن. هوای خنک نیمه ی اردیبهشت بود. برف روی کوههای اطراف شهر هنوز آب نشده بود. ماه اون بالا سروری میکرد و سخاوتمندانه مشغول نورافشانی بود. کاش من سنگ میشدم و تا همیشه توی همین فضا میموندم.

سمت راستم به فاصله ی چند قدم ایستگاه اتوبوس بود و سمت چپم پله هایی که امتدادش نوک قله ای رو نشونه گرفته بود که مقصدم بود. اتاق و تخت خوابم توی خوابگاه. یه حسی بهم میگفت، خلوتِ شب و مسیرِ تاریک و بی نور ِِِچراغِ بخشی از جاده ی پیچ پیچ دانشگاه به خوابگاه و صدای پارس سگی که از دور دست میاد و هزار خطر ریز و درشت دیگه رو ندیده بگیر و خودت رو به یه پیاده روی تک نفره ی شبانه دعوت کن. حس شروری بود که خیلی زود کنترل پاهام رو دست گرفت. چشم باز کردم دیدم هم قدم برگای به زمین افتاده ی افراها هستم که خودشون رو به دست باد سپردن. 

هوا بی نظیر بود. یه سکوت خالی از صدای انسان و دست سازه هاش پیرامونم رو فراگرفته بود. صدایی اگه بود، یا خش خش برگ و سوت نسیم و رقص شاخه ها بود یا صدای پارس سگ و جیرجیر حشره ها. وسطای راه ایستادم. هنوز یه حس ترس ته دلم رو قلقلک میداد. اما لذت بی پروا قدم زدن توی سیاهی شب زیر بارون مهتاب رو مگه من چند بار دیگه توی عمرم می تونستم تجربه کنم؟ شاید هرگز چنین فرصتی دوباره به دست نیاد. 

ایستادم و چشم چرخوندم دور تا دورم رو تماشا کردم. شهر زیر پاهام بود. دنیا و واقعیت های تلخش زیر پاهام بود. شده بودم جزیی از خیال. خیالی که تا بی نهایت میشد ادامه ش داد. اما خیال فقط خیاله. هر چه زیبا هر چه باشکوه هر چه دلنشین. فقط یه خیال فریبکار بی چشم و رو و بی رحمه که با یک باره رفتنش زهر رویارویی با حقیقت رو به جونت میریزه. 

حرکت برگها تندتر شد. نسیم دلربای اردیبهشت بازیش گرفته بود. منم میخواستم هم بازی برگ و شاخه و علف ها باشم. دستام رو از هم باز کردم. اجازه دادم نسیم از آستین لباسم سر بخوره تا نیمه ی کمرم. بعد پاهام وارد بازی شدن.

 به این فکر می کردم که لذت هراس آلودِ بی هوا پرسه زدن توی شب کوهستان از اون حس هاست که دیگه هیچ وقت قرار نیست به این شکل تجربه بشه. پس باید با تمام وجودم ثبتش میکردم. چنان با دقت که حتی الان بعد از گذشت چهار سال در حالی که جلوی باد کولر لمیدم اون حس برام زنده و تازه ست. سهم من از خیلی لذت های زندگی همین‌قدر جزیی، کوتاه و گذرا و آمیخته با خیال و رویا بوده و هست. پس در سکوت از پیمودن باقیمونده ی مسیر کوتاهم لذت بردم و جسم و جانم رو به رویا سپردم.



پ.ن: بیش از یک سال پیش، متنی نوشتم با عنوان همان لحظه ی همیشگی. این متن توی همون حال و هوا نوشته شده. 

یادداشت 294، من یک مخروط کاجم!

+ ۱۳۹۷/۷/۴ | ۰۰:۱۷ | لادن --

گوشیم که زنگ خورد تازه رسیده بودم به ورودی محوطه‌ی خوابگاه. کیف دستیم به خاطر لپ تاپ و کتاب و کلی خرت و پرت آزمایشگاه سنگین بود. با یه دست گوشی رو گرفتم و انگشت دستی که کیف سنگینم رو گرفته بود به سختی سُر دادم روی صفحه گوشی. مامان که زنگ بزنه همیشه مکالمه‌مون طولانی میشه. اون از دنیای خودش می‌گفت، از محیط کارش، وام، قسط، همسایه پایینی، دانش آموزاش. منم از دنیای خودم می‌گفتم آزمایشگاه، استاد راهنما، ماده اولیه‌ی گرون قیمتی که تموم شده، استاد عقده‌ای که بی‌خودی نمره حقم رو نمی‌داد. هر چه بیشتر تلاش می‌کردیم زورمون به فاصله‌ی بینمون نمی‌رسید. فقط عنوان دغدغه‌های همدیگه رو می‌دونستیم.

ایستادم به صحبت کردن. آخرین دانشجو، که از اتوبوسی که باهاش اومده بودیم پیاده شده بود، از کنارم گذشت و به طرف کانکس سفیدرنگ کنار ساختمون رفت. یادم افتاد یه هفته‌ست توی اتاق هیچی نداریم چون فرصت خرید نداشتم. مامان از اون‌ور خط با هیجان صحبت می‌کرد. من گوش می‌‌دادم. راهم رو به طرف فضای چمن‌کاری شده کج کردم. همین که پام رو روی چمن گذاشتم نرمی زمین حالم رو بهتر کرد. زیر درخت کاج بلند که رسیدم کیف رو بهش تکیه دادم و شروع کردم به قدم زدن روی چمن تازه آبپاشی شده و با پا به مخروط کاج‌های روی زمین ضربه می‌زدم و باهاشون بازی می‌کردم. بوی چمن و رطوبت هوای این قسمت حس دلچسبی داشت. مامان می‌گفت من می‌گفتم و صحبتمون ادامه داشت. نشستم روی زمین. کف دستم رو چسبوندم به زمین. انگار یه جریان انرژی منفی از سیستم گردش خونم می‌رسید به کف دستم و از اونجا توسط زمین بلعیده می‌شد و من رو سبک می‌کرد. 

من آدمی نیستم که در چنین مواقعی بتونم در برابر وسوسه‌ی دراز کشیدن روی چمنای مرطوب مقاومت کنم. حالا با همه‌ی وجود خنکیش رو حس می‌کردم. مقنعه‌م رو بالا زدم و کش موهام رو باز کردم. وقتی تار موهام روی چمن رها شد انگار زمین با ولع بیشتری شروع به مکش کرد. گوشی رو به دست دیگه‌م دادم و دستی که از گرفتن گوشی داغ کرده بود رو روی چمنا کشیدم. زندگی باید یه جایی اون پایین زیر اون خنکی و تری خاک باشه نه این بالا که از این همه تقلای بیهوده جوش میاریم و به آستانه‌ی فوران می‌رسیم. حس می‌کردم الانه که درسته توی زمین فرو برم. مامان خداحافظی کرد و من هنوز در حال سبک شدن بودم. به مخروط کاجی که چند قدمی من روی زمین افتاده بود خیره شدم بعد هم به آسمون بالای درخت. بعد چشمام رو بستم و آرزو کردم، اگر تناسخ واقعیت داشته باشه، توی زندگی بعدیم یه مخروط کاج باشم که منظره‌ی دیدش برای همیشه همین تصویر از آسمون از لا به لای شاخه و برگ درخت مادر باشه.

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!