نگاهی گذرا به تجربههای مصاحبۀ شغلیام
حرف برای نوشتن زیاده ولی زود باید برم؛ چون باید به کارام برسم. فردا یه مصاحبۀ شغلی تلفنی دارم که قبلا دو بار تماس گرفتن و نتونستیم گفتوگو کنیم. الان علاوه بر برنامه روزانهم باید زمان بذارم برای مصاحبۀ فردا هم آماده بشم. دلم میخواد جلسۀ خوبی باشه. اصلا اگر خوب شد میام اینجا یه پست مفصل جدید برای دستهبندی «مصاحبه کاری» وبلاگم مینویسم.
تا ایجا هم چند تا مصاحبه داشتم که ماجرای هر کدوم یه جورایی برام جالب بوده.
روزی که رفتم آموزشگاه کنکور مدیر آموزشگاه ازم سوال تخصصی شیمی پرسید. مثلا پرسید توی کتاب یازدهم به چه عنصری گفته فلان؟ خب! من اون کتاب جدید رو نخونده بودم و صادقانه همین رو گفتم. بعد ازم یه سری سوال پرسید که اون روز حس کردم شخصی هستن. مثلا اینکه فاصلۀ بین پایان تحصیلت تا الان چرا کار نکردی؟ بعدا فهمیدم حق با اون بوده. راستش الان برای خودمم مهمه. در واقع نه اینکه مهم باشه اون شخص چهکارا کرده، بلکه شیوۀ استدلالش و اینکه بدونه چرا الان اینجاست اهمیت داره.
اون روز من نمیدونستم چرا اونجام. تنها چیزی که میدونستم این بود که میخواستم جایی مشغول به کار باشم که بتونم در جواب خیلی از سوالها و درخواستها بگم من الان سرکارم و... اما یه چیزی رو دربارۀ خودم مطمئن بودم اینکه توی هر موقعیتی قرار بگیرم تلاش میکنم مهارتهای لازم رو براش یاد بگریم و درست انجامش بدم. البته تبدیل به جمله کردن چیزایی که دربارۀ خودم میدونستم کار آسونی نبود. ولی امروز میدونم این برای یه مصاحبۀ موفق ضروریه.
با وجود این وقتی وارد کار شدم هم به خودم و هم به مدیر ثابت شد چهقدر برای اون کار توانایی دارم. بدون قرار قبلی مسئولیتهای جدید میگرفتم. حتی خیلی وقتا خودم پیشنهاد میدادم که بدید این کار رو انجام بدم. هنوز گاهی عکس و فیلمهای اون آموزشگاه رو توی شبکههای اجتماعی میبینم، رد پایی از ایدههام مثلا چیدمان انواع کارنامهها و شیوۀ تحلیلشون یا انواع خدمات اون نمایندگی روی دیوارها سر جاش هست. با وجود اینکه خودم خواستم از کار کنکور فاصله بگیریم شاید اگر از اون شهر نرفته بودیم هنوزم ارتباطم با اون آموزشگاه برقرار بود.
دربارۀ مصاحبۀ دولتی آزمون استخدامی آموزش و پرورش هم که قبلا کامل توی سه تا پست توضیح دادم. مصاحبۀ نسبتا جدی بعدی وقتی بود که توی شرکتی که توش فریلنسری و دورکار مشغول بودم قرار شد یه مسئولیت جدید بپذیرم. قرار بود با مسئول یه پروژۀ دیجیتال مارکتینگ گفتوگو کنم. هیچ حس خاصی نداشتم. یادم نمیاد استرس داشته باشم. حتی خیلی مشتاق اون موقعیت شغلی هم نبودم. صرفا بهم پیشنهاد شده بود و من چون عضو تیم بودم فکر کردم خوبه بهشون کمک کنم تا پروژه راه بیفته. نمیدونم مصاحبۀ خوبی بود یا بد! در واقع از نظر مالی که نوعی فاجعه بود :) ولی از نظر اینکه کمی خیال کارفرما راحت بشه که داره کار رو دست کسی میسپاره که بتونه در حد قابل قبولی انجامش بده خوب بود.
اون روز بدون اینکه از قبل فکر کرده باشم، یا سوالات احتمالی رو پیشبینی و جوابهام رو آماده کرده باشم شروع کردم به تعریف کردن یه مسیر. اونم به شکلی که برای خودمم تازگی داشت و جالب بود. عجیب بود که تونستم مسیر دو سال گذشتهم رو در عرض دو تا سه دقیقه بگم. اونم به شکلی که با پوزیشنی که داشتم براش مصاحبه میشدم ارتباط داشته باشه.
اون خلاصۀ دو-سه دقیقهای هنوزم به اندازهای خوب و کامل هست که کمتر از یک ماه پیش به عنوان بخش «دربارۀ من» رزومهم نوشتمش. همون توضیح سادۀ کوتاه و صادقانه که به زبان تقریبا غیر رسمی به رزومه اضافه شده بود تا امروز چند تا نوبت مصاحبه برام جور کرده. چون قبلش هم رزومهم رو برای خیلی جاها میفرستادم؛ ولی بازخورد خوبی نمیگرفتم.
این رو اینجا نوشتم که اگر شما هم براتون سواله که اون بخش دربارۀ من رو چهجوری پر کنید، یا اصلا چهقدر اهمیت داره،شاید این تجربه براتون مفید باشه. حالا دیگه دیدم به هر جلسۀ مصاحبۀ شغلی اینه که یا من رو به یه شغل جدید میرسونه، یا یه چیز جدید دربارۀ خودم یاد میگیرم. در هر حال تجربۀ خوبیه.
التماس دعا رفقا!