همچین وقتایی، نزدیکای عید که می‌شد، مامان همه ملحفهها، رویهی لحاف تشکها و پردهها رو می شست. بعد توی حیاط چند تا بند رخت اضافه می‌کرد از این سر حیاط به اون سرش. حیاط میشد پر‌ از پارچههای سفید ساده، آبی راه راه، صورتی گل درشت و چهارخانههای رنگی. ظهر که می‌شد، مامان که خسته از کار زیاد خوابش میگرفت یواشکی می‌رفتم توی حیاط. با کم‌تر از یه متر قد از لای ملحفهها رد می‌شدم به لبهی مرطوب پایین ملحفه ها دست میکشیدم و حسابی از نم داغ پارچهها کیف میکردم. بعد سرم رو بالا می‌گرفتم و سرخی داغ خورشید از لای چهارخونههای تار و پود پارچه‌ سُر می‌خورد توی چشمام.

دکمه ی بخار اتو رو که زدم دستم رو روی ملحفه‌ای که نم داغ بخار اتو داشت کشیدم تازه فهمیدم چرا این روزا رو دوست ندارم. دلم خورشید می‌خواد. دلم حیاط خونهی بچگیام رو می‌خواد. دلم می‌خواد باز یه متری باشم. مامان بعد از ظهرا توی هال خوابش ببره من دمپایی صورتیام رو بپوشم بپرم توی حیاط لابلای ملحفههای در حال آفتاب گرفتن بازی کنم.