یلدا، جشن تاب‌آوری

+ ۱۳۹۹/۹/۳۰ | ۱۵:۵۱ | لادن --

حرف قدیمی‌ها رو باید با آب طلا نوشت. چقدر این جمله رو شنیدیم و باورمون شده یا نشده ازش گذشتیم. ولی در نهایت یه روزی باز به همون حرف‌ها، رسم و رسوم و سنت‌ها می‌رسیم. یکی از سنت‌های قدیمی که از زمان‌های دور باقی مونده، همین دورهمی و شب‌زنده‌داری شب یلداست. از میون اون همه جشن باستانی و مناسبت‌های مختلف یه نوروز برای ما مونده و یه یلدا. این دو، که یکی روز نو شدنه و دیگری شب زنده نگه‌داشتن امید برای رسیدن روز نو، به اندازه‌ای فلسفه در اصل و فرعشون دارن که با گذشت زمان کهنه که نمیشن هیچ، تازه‌تر و ضروری‌تر هم میشن. مثل همین امسال که بیش‌ از پیش نیاز به مفاهیم قشنگ نهفته در یلدا داریم.

اگه بهار رنگارنگه، نوروز سفید سفیده، نقطه‌ی صفر و از نو روییدن و ساختن؛ اگه زمستون سفید و خاکستریه به جاش یلدا برامون پر از رنگه. سرخ یاقوتی انار و سبزی پوست هندونه و زرد و قهوه‌ای آجیل و ( یه کم پیش‌ترها سبز و صورتی پسته‌ و) نارنجیِ پرتقال‌های آبدار و طلاییِ نون و کلوچه‌های محلی و خونگی و از همه مهم‌تر رنگ‌های درخشان شعله‌ی بخاری و آتش شب‌های دراز زمستون. همه‌ی این رنگ‌ها یه جا کنار هم، درست وسط جمع دوستان و آشناها تلاش برای تاب آوردن روزهای سرد و خاکستری زمستونه. روزهایی که سخت می‌گذره، که همش شبه، ‌خورشیدش کم زوره و ماهش از پس ابرهای سیاه و سنگین برنمیاد. روزهایی که زمین یخ زده و نه بیل و کلنگ حریفش میشه، نه دونه توی دلش عاقبت به خیر. همین میشه که آدمی که مادر طبیعت رو ضعیف و رنجور می‌بینه، دلش هری می‌ریزه و ناامیدی که همیشه یه گوشه کمین کرده سر می‌رسه و قوای جسم و روح آدم رو ازش می‌گیره. 

اینجاست که سنت دیرینه به دادمون می‌رسه که آی بچه! بزرگ! بزرگ‌تر! خانم! آقا! جمع بشید دور هم و بگید و بخندید، دیوان حافظ و شاهنامه بخونید و خیال بپرورونید که مبادا باورتون بشه زور زمستون و شب‌های بلندش به شما رسیده! آجیل و هندونه بخورید و بنیه‌تون رو قوی کنید که روزهای سرد زیادی پیش رو داریم... اما تهش بهار میاد. زمین سبزتر از پوست هندونه‌هامون و دشت از گل‌های ریز و درشتش رنگین‌تر از ظرف میوه‌ی شب یلدامون میشه. این جوریه که اجداد ما، هزاران هزار سال، سختی و جور فراوان رو از سر گذروندن و خاطره ساختن و رویا بافتن.

تلاش کنیم امشب هم‌نشین خوبی باشیم و دل خودمون و دور و بریامون رو قوی کنیم که بد و خوب این روزا چنان که تا امروز گذشته، می‌گذره و روزهای خوش‌تر از راه می‌رسه.

 

 

یلداتون خجسته.

شکر نعمت واجبه، با احتیاط خرید کنیم.

+ ۱۳۹۹/۹/۲۳ | ۲۰:۲۰ | لادن --

بالاخره رفتم موهام رو کوتاه کردم. مامان میگه < تا حالا انقدر کوتاه نکرده بودی. نه؟> خیلی سریع مرور می‌کنم و می‌بینم ظاهرا از دبستان به بعد هیچ وقت موهام به این کوتاهی نبوده. برای من که مدت‌هاست دارم مدل موهای مختلف سرچ و ذخیره می‌کنم خیلی طبیعی شده. بارها توی خیال خودم رو با موی کوتاه تصور کردم، از این هم کوتاه‌تر. 

وقتی آرایشگر به موهام دست کشید و گفت < موهای خوبی داری>. همه‌ی حرف‌های منفی آزاردهنده‌ای که درباره‌ی موهام شنیده بودم توی سرم پیچید. غر زدنا و بد و بیراه گفتن‌هام به پرژک و گلرنگ و کارخونه شامپوسازی‌های ایرانی یادم اومد که به خاطر قیمت ارزون مجبور شدم از محصولاتشون استفاده کنم و موهام رو خشک و ضعیف کردن و این ظلمی بود که به خودم کردم. غصه‌ی گرون شدن لورال و پیگاویا برام مرور شد. بعد با خودم گفتم موهای خوبی دارم، سلامتم و مغزم گرچه گاهی شیش میزنه ولی انقدری کار می‌کنه که بشه باهاش چیزهای تازه یاد گرفت و راه‌ حل‌های جدید پیدا کرد. تازه احتمالا بتونم بیش‌تر کار کنم و بهتر پول دربیارم. این همه رو باید ببینم و قدرش رو بدونم. 

این که گفتم شامپو ایرانی‌ها موهام رو خراب کرد یه حقیقت تلخه ولی باز من عاشق شرکت‌های خوب ایرانی هستم که محصولات باکیفیت دارن. هر بار هم یه محصول تازه‌ی ایرانی پیدا می‌کنم ذوق زده میشم. مثلا ماسک موی جدیدم، بیوله که بوی بستنی یا شیر عسل میده و خیلی دوستش دارم، گرچه خیلی تاثیر مثبتی ازش ندیدم ولی هنوز مونده تا درباره‌ی اثرش نظر قطعی بدم. یا مثلا کرم پای جی، رو از واجبات خرید داروخانه‌ایم می‌دونم و مثل نرم‌کننده‌ی لطیفه که گمونم به خاطر حالت خاطره‌انگیزش هنوز گاهی استفاده می‌کنم با اینکه قدیمی هستن و فرمولشون هم گمونم سالهاست به روز نشده ولی من یه عالمه دوستشون دارم. اما از پرژک و صحت و کمی گلرنگ ( و دیگه یادم نمیاد الان... آهان! شبنم) واقعا متنفرم که هیچ تلاشی برای بالا بردن کیفیت محصولاتشون نمی‌کنن یا دست کم تا به حال موفق نبودن. بین محصولات شون هم گاهی به اتفاق محصول خوب پیدا میشه. مثلا شامپو بدن‌های کرمی میوه‌ایش خوبه، پوست رو اذیت نمی‌کنه. از بین محصولات آرایشی بهداشتی پوست و مو تولید ایران کدوما رو خیلی دوست دارید؟ بیاید معرفی کنیم به هم.

 

پ.ن: من فکر کنم از اولین طرفداری برند بیول باشم. توی کانال تلگرامشونم کلا ۵۱۸ نفر بیش‌تر نیست :) ولی من مشتاقانه منتظر محصولات جدیدشون هستم مخصوصا که دارن طراحی جلدهای متفاوت با محصولات ایرانی دیگه می‌زنن و من طرح جلد و بسته‌بندی برام خیلی مهمه.

آثارتان را بدهید تا برایتان میزان اعتقادش را زیاد کنیم.

+ ۱۳۹۹/۹/۱۸ | ۱۵:۴۶ | لادن --

از کل کتاب‌های درسی دوران مدرسه یک کتاب ادبیات بود که برایم حکم اجبار نداشت. دوستش داشتم و وقت و بی‌وقت برمی‌داشتم و می‌خواندمش. اولین کتاب شعرهای کتابخانه‌ی کوچکم را که هشت کتاب سهراب سپهری و سه کتاب اخوان ثالث بود به خاطر علاقه به کتاب ادبیاتمان خریده بودم. اخوان ثالث و در حیاط کوچک پاییز در زندانش هنوز برایم عزیزند و گاهی بی‌اختیار شعرهایش را زمزمه می‌کنم و متعجب می‌شوم که چطور بی آنکه تلاشی برای حفظ کردنش کرده باشم، هنوز در خاطرم مانده.

نثر زیبای شریعتی را از درس کویر شناختم. کتابش را از دست‌فروش‌های میدان انقلاب تهران خریدم. بعدها توی خوابگاه گم شد. هنوز حسرتش به دلم مانده. درس قاضی بست، حلاج، کباب غاز، قصه‌های عینکم و... را هر کدام چند ده بار خوانده‌ام. ایرج میرزا را از قلب مادر شناختم و بعدها هر بار نام او را جایی دیدم با اشتیاق مجذوبش شدم.

داستان کوتاه اُ. هنری در آن سال‌ها که عشق برای دختر دبیرستانی‌ها تابوی غریبی بود، غنیمت باارزشی به حساب می‌آمد. تصور کن، روی نیمکت‌های چوبی و خشک مدرسه نشسته باشی و با کف دست چتری موهایت را هُل بدهی زیر مقنعه که یک وقت معاون مدرسه سر صف یا توی حیاط جلوی بچه‌ها به تو تذکر ندهد که < فلانی! موهایت را بکن تو> بعد خانم معلم ادبیات توی کلاس قدم بزند و برایت از آبشاری طلایی ریخته بر روی شانه‌های عاشقی بگوید که برای خرید زنجیر ساعت جیبی نقره‌ای قدیمی، فروخته شده. بغض راه گلویت را بگیرد، به زحمت آب گلویت را قورت بدهی. چانه‌ی مقنعه‌ات را میزان کنی و به سوالات خود را بیازمایید کتاب پاسخ دهی.

خیلی از آن سال‌ها گذشته. هر سال خبر تغییر و حذف یکی از درس‌های عزیز و فاخر کتاب درسی به گوشمان می‌رسد. آه می‌کشیم و غصه‌مان می‌شود. اما خیالمان راحت است که بر خلاف باور کوته‌فکران دنیای امروز به قدری بزرگ است و اطلاعات به اندازه‌ای در دسترس که هر کسی به راحتی با اندکی جستجو می‌تواند به اصل آثار دسترسی پیدا کند. همان طور که ما اورول، کامو، ناباکوف و بکت و... را شناختیم و خواندیم.

یاد داستان < آخرین درس> آلفونس دوده افتادم. آن وقت‌ها در کتاب درسی بود. الان را نمی‌دانم . کاش تا دیر نشده و مثل شخصیت اول آن داستان سرمان به سنگ نخورده بیش‌تر قدر دارایی‌هایمان را بدانیم، بیش‌تر ادبیات بخوانیم و درباره‌ی آن گفت‌وگو کنیم.

 

عنوان پست از این خبر دردناک است.

مخروط کاج بودن

+ ۱۳۹۹/۹/۱۸ | ۱۲:۰۰ | لادن --

یکی از آرزوهام رو بین نوشته‌های قدیمی پیدا کردم. اینجا

انگار هزار سال از اون روزها دور شدم.

 

(هنوزم زورم به فاصله‌ی بینمون نمیرسه.)

 

سانسوریا یا گل ناز، مسئله این است.

+ ۱۳۹۹/۹/۱۴ | ۲۰:۳۷ | لادن --
توی درس زیست‌شناسی دبیرستان، فصلی درباره‌ی جمعیت‌شناسی بود. من این فصل را خیلی دوست داشتم، تحلیل‌های رفتارشناسی جانوران و حشرات هم برایم جذاب بود. بعد از آن درس، شاید هیچ‌ جای دیگر اطلاعات به درد بخور و منسجمی در این باره نخوانده‌ام. کتاب می‌گفت < دو نوع جمعیت داریم. نوع اول جمعیت فرصت‌طلب و دیگری جمعیت تعادلی. دسته‌ی اول با فراهم شدن شرایط رشد، به یک‌باره رشد و گسترش می‌یابند و هر گاه شرایط نامناسب بود، رشدشان متوقف شده و آرام می‌گیرند. دسته دوم همیشه رشد آرام و متعادلی دارند. مثال دسته‌ی اول حشرات و گیاهان فصلی بود و مثال جمعیت‌های تعادلی جانوران بزرگ‌تر>.
داشتم برای پسر داییم توضیح می‌دادم اینکه گلدان سانسوریایش رشد محسوسی ندارد، اصلا چیز بدی نیست. خواستم بداند‌ همه‌ی گیاهان که مثل گل ناز نیستند. یک دفعه با تابش آفتاب بهاری پر شاخه و برگ شوند و با گل‌های ریز بنفش و سرخابی‌شان دلبری کنند و به محض کوتاه شدن روز و سرد شدن هوا به خواب بروند. انگار نه انگار که یکی چشم دوخته به سبزی برگ‌هایشان. بعضی مثل سانسوریا آرام آرام رشد می‌کنند. انقدر آرام که تو گاهی متوجه حضورشان هم نمی‌شوی چه رسد به رشدشان. اما خوبیشان این است که مراقبت خاصی نمی‌خواهند. مدام توی دلت هول و ولای از دست دادنشان را هم نداری.
 
داشتم این‌ها را می‌گفتم و هزار بار توی دلم قربان صدقه‌ی گلدان کوچکم می‌‌رفتم. به آرامی با نوک انگشت کوچک دستم برگی را نوازش کردم و گفتم: این یکی را ببین! دو سال پیش با روش پاجوش تکثیر کرده‌ام. پای گیاه مادرش رشد کرده بود. گلدان مادر که شش هفت سالی عمر داشت و حسابی پر پشت شده بود، یک دفعه پر از آفت شد و مجبور شدم ریشه‌اش را از خاک بیرون بیاورم، بشورم و تکه تکه پاجوش‌ها را جدا کنم و به گلدان جدید ببرم. ولی این دو تا که کناره‌ی گلدان هستند توی آب تکثیر شده‌اند. برگ‌های ضخیم و پررنگ گیاه مادر را جدا کردم و به سه قسمت تقسیم کردم و هر قسمت را در یک شیشه آب گذاشتم‌. آن‌ها هم با سختی توی آب ریشه زدند. اولش جوش‌های سفید و تردی بود که به یک تلنگر می‌شکستند اما به آرامی رشد کردند و برگ‌های جدید سبز روشنشان پدیدار شد. کم کم مقاوم شدند و پایدار ماندند. این است که با وجود رشد آرام توی این سال‌ها برای خودشان یک عالمه داستان دارند.
پسر دایی همین که داستان گیاه‌های من را شنید خوشحال شد. او هم شروع کرد از داستان تک تک گلدان‌هایش گفتن. اینکه بن‌سای کوچکش را در بین یک عالمه گلدان گلخانه انتخاب کرده که از همه زیباتر بوده و... داشتم به داستان گلدان‌های کوچک و بزرگ پسر دایی گوش می‌دادم و توی دلم به آدم‌ها فکر می‌کردم. به آدم‌های فرصت‌طلب و آدم‌های تعادلی.
منظورم از فرصت‌طلب معنای اولش نیست. در واقع این فقط یک مقایسه‌ی ساده‌ی رفتارشناسی‌ست. نمی‌دانم! شاید رفتارشناس‌ها، روانشناس‌ها یا جامعه‌شناسان اسم دیگری روی این گونه روابط در دنیای انسانی می‌گذارند اما من بیش‌ از این نمی‌دانم. فقط به تجربه دریافته‌ام آدم‌ها اغلب مثل گل ناز هستند یا حشره‌های فصل بهار و تابستان. تا شرایط خوب است و هوا گرم و روشن و آفتابی گل می‌کنند و دورت را می‌گیرند و با هیاهو دوستیشان را به رخ می‌کشند. همین که خزان شد، زمستان رسید، همین که خورشید در تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ‌اندودش* پنهان شد، متوقف می‌شوند. فیتیله‌ی دوستی‌شان را پایین می‌کشند و منتظر فرصت مناسب می‌مانند. کم‌تر آدمی شبیه به جمعیت‌های تعادلی رفتار می‌کند که همیشه بماند، یکنواخت، آرام، بی ادعا و بی قیل و قال. برایش مهم نباشد پاییز است یا بهار. به همان گوشه‌ی سایه گرفته‌ی آرام روابط بسنده کند ولی همیشه باشد. هر زمان خواستی با او صحبت کنی، کنارش غر بزنی، رویا ببافی و نقشه بکشی بعد بی‌خیال شوی و ساکت یک گوشه بنشینی و به صدای نفسش گوش کنی.
بعد تلاش کردم خودم را در یکی از این دو دسته جای بدهم. بی‌رحمانه آنالیز کنم که جز کدام نوع جمعیت هستم. راستش هنوز هم نمی‌توانم دقیق درباره‌اش نظر دهم. گمانم وقتی پای انسان در میان باشد دسته‌بندی سخت‌تر می‌شود. درباره‌ی ویژگی‌های آدم‌ها به سادگی هر موجود و پدیده‌ی طبیعی دیگری نمی‌توان بحث کرد. هر چه مربوط به آدم باشد اغلب پیوسته است. یک طیف  که یک سرش بیشینه‌ی آن ویژگی و سر دیگرش کمینه‌ی آن، بهتر می‌تواند توصیف‌کننده‌ی آدم‌ها باشد.
مدت‌هاست دو گوش می‌خواهم برای شنیدن. دلم گفت‌وگوی دوستانه می‌خواهد. حرف خاصی ندارم اما دلم صدا می‌خواهد. صداهای آشنای قدیمی، صداهای تازه و مرموز و کشف‌نشده. دلم دوستی تازه می‌خواهد. تازه شدن دوستی‌های کهنه می‌خواهد. به سرم زده گوشی تلفن را بردارم شماره‌ی یک بنده خدایی را بگیرم و یک دل سیر با او گفت‌وگو  کنم.‌ فکر می‌کنید سراغ این کار نرفته‌ام؟ بارها مخاطبان گوشی‌ را پایین و بالا کرده‌ام. به مخاطبان قدیمی که تلگرام ذخیره کرده هم سر زده‌ام. راستش نمی‌دانم کدام یکی الان وقت و حوصله و اشتیاق گفت‌وگو دارد. نمی‌توانم نتیجه بگیرم کدام یکی به سر بیشینه‌ی طیف آدم‌های تعادلی نزدیک ‌تر است. این است که این روزها با گلدان سانسوریایم خوشم. دست کم می‌دانم همیشه هست، آرام، بی‌ادعا و بی‌قیل و قال.
 
 
 
* بخشی از شعر زیبای "زمستان" از مهدی اخوان ثالث گرامی که امیدوارم هنوز از کتاب‌های درسی حذف نشده باشد. 
زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!