این روزها تنم کارزار جنگ است. سیاه و سفید، مهر و بی مهری، رحم و قساوت، کوشش و رخوت در درونم به جنگند. دیو سرخ‌پوش با چهره‌ی کبود و از خشم برافروخته، هیزم به آتش قلبم می‌ریزد. نیزه‌ی سه شاخه‌ی در آتش تفتیده‌اش را دور سر می‌چرخاند و فرشته‌ی سفید پوش را نشانه می‌گیرد. فرشته هاله‌ی طلایی بالای سرش را تاب می‌دهد، چین‌های لباس حریرش را مرتب می‌کند، با تفاخر و شور متظاهرانه‌ای، از امید می‌خواند.
 
فرشته دست‌های بلوری‌اش را بالای شانه‌ها می‌برد و چنان از هم باز می‌کند، گویی نسیم آن را به حرکت واداشته. رو به سوی نور تابیده از  آتش، بی تفاوت به حرارت سوزانش رقص از سر می‌گیرد. می‌چرخد و من مبهوت می‌مانم از این شور که درونم به پا می‌شود. دیو سرخ‌پوش با آسودگی و اطمینان پوزخندی نثارش می‌کند. به فرشته خیره می‌شوم، به روی شاداب و گلگونش که چقدر از من دور است.
- من شبیه‌تر به توئم. به تو با آن چشمان از خشم لبریز، به چهره‌ی برافروخته. من آموخته به آتش سوزانم. 
فرشته دستان ابریشمی‌اش را دراز می‌کند و دستم را می‌گیرد. تنم یخ می‌کند. من چه بیگانه‌ام با این ظرافت و لطافت! رها کن مرا! دیو مچ دستم را گرفته به سوی جان‌پناه خود می‌کشد. فرشته حلقه‌ی نورانی‌اش را دور گردنم می‌اندازد تا نجاتم دهد.
- رها کن مرا! دنیای تو زیاده از واقعیت دور است.
 
جدال که پایانی ندارد. باید بلند شوم و به کارهایم برسم. ساعت پنج نوبت سلمانی دارم. باید سرم را سبک کنم.