از ثبت نام آزمون استخدامی تا مصاحبه ( قسمت اول)

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۶ | ۱۹:۱۵ | لادن --

یکی از مراحل مهم برای کسب یک موقعیت شغلی، گذروندن مصاحبه‌ی حضوریه. از اون جا که این مرحله کمی شخصیه و به صورت فردی انجام میشه، اغلب مثل یک تجربه‌ی عجیب و کمی غیرقابل‌پیش‌بینی اضطراب‌آوره. دست کم برای من و تعدادی از دوستان نزدیکم که اینجوری بوده. به همین دلیل تصمیم گرفتم این تجربه رو با تمام جزییاتی که پس از گذشت چند روز به یاد دارم به طور مفصل بنویسم. مایلم این تجربه هم برای تجربه‌های بعدی خودم ثبت بشه، هم این امید هست که برای دیگران بتونه مفید و جالب باشه.

continue

ای کاش وبلاگ نویس شده باشی!

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۳ | ۰۰:۳۲ | لادن --

اون روزها که تازه اینستاگرام نصب کرده بودم، اسم و فامیلت رو به شکل‌های مختلف سرچ می‌کردم. یه بار صفحه‌ای با آی‌دی شبیه به اسمت پیدا شد و فالو کردم اما اکسپت نشدم. فهمیدم تو نیستی. مطمئنم دست کم اسمم رو فراموش نکردی. امیدوارم تو هم مثل من گاهی یاد خاطرات روزای خوش گذشته بیفتی.

من که خیلی وقت‌ها به تو فکر می‌کنم. به دوباره دیدنت و تجدید پیمان دوستیمون این بار در بزرگسالی. هر بار به تصور خوب دوباره یافتنت که می‌رسم، به یک باره همه چیز عوض می‌سه. می‌ترسم که دیگه نخوای با من دوست باشی، دیگه مثل قبل به هم شبیه نباشیم. دیگه آدمی که مشتاق ارتباط هر روزه با او بودم نباشی. من توی این سال‌ها به اندازه‌ای تغییر کردم که خود گذشته‌م رو نمی‌شناسم. حتما تو هم همین‌طور.

راستش، همیشه ته قلبم آرزو داشتم وبلاگ‌نویس شده باشی. روزی با خوندن یه پست توی وبلاگ جدید برات کامنت بذارم < ببخشید خانم شما سال فلان تا فلان دانش‌آموز دبستان دوازده بهمن فلان منطقه از فلان شهر نبودی؟ اسم داداش کوچیکه‌تون امیر نیست؟ باباتون یه پیکان گوجه‌ای رنگ نداشت که توی درش عکس هایده و مهستی و بازیگرهای هندی چسبونده شده باشه؟> و این شروع دوستی دوباره‌مون بشه. آرزو می‌کنم < ای کاش وبلاگ‌نویس شده باشی! شاید این بار کلمه‌ها این قدرت رو داشته باشن که بین دل‌هامون پلی جاودانه بزنن.

م مثل مادر ... ( چالش وبلاگی)

+ ۱۳۹۹/۱۱/۲۰ | ۲۱:۳۱ | لادن --

بر و بچه‌های خلاق و باحال بلاگردون، بازم یه چالش جدید راه انداختن که هر چند از چالش‌های پیشین دشوارتره و نیاز به کندوکاو عمیقی توی وجودمون داره ولی هیچ جوره نمیشه از دستش داد. پس تا دیر نشده یه سر به وبلاگشون بزنید و خیلی دقیق پست "م مثل مادر، پ مثل پدر" رو بخونید. بعد دست به کار بشید و برامون از حس و حال خودتون بنویسید. فقط قبلش یه نگاهی هم به ادامه‌ی این پست بندازید.

 

 

عزیز مامان سلام
احتمالا این اولین نامه‌ای نباشه که تو از من می‌خونی؛ چون همیشه دوست دارم حرف دلم رو بین واژه‌ها و خط خطی‌های روی کاغذ به بقیه بگم. حتی همون پیشی و جوجه‌های گوشه‌ی دفتر نقاشیت یه عالمه حرف توی دل خودشون دارن و می‌دونم تو اون قدر باهوش و بااحساس هستی که بین اون منحنی‌های نامرتب و کج و کوله‌ی رنگی، صدای دل مامانت رو بشنوی.

بذار برات یه خاطره تعریف کنم. یه روزی که تو هنوز توی این دنیای شلوغ پلوغ و اسرارآمیز قدم نذاشته بودی و من تلاش می‌کردم، اطمینانم به رسیدن روزهای خوش با تو بودن رو حفظ کنم، دوستان وبلاگ‌نویسم من رو دعوت کردن از حس و حال مادر بودن بنویسم. حس و حالی که احتمالا حتی تجربه‌شده‌ش هم قابل توصیف نباشه چه برسه به تصورش! وبلاگ و وبلاگ‌نویس که می‌دونی چیه؟ آره بابا! وقتی کوچک‌تر بودی خیلی وقت‌ها روی پاهای من نشستی و بی‌اینکه بلد باشی حروف رو از هم تشخیص بدی زل می‌زدی به صفحه‌ی گوشی و کامپیوتر تا ببینی توی اون صفحه‌‌‌ای که مامانی مدام بهش خیره میشه، گاهی ذوق‌زده‌ش می‌کنه و گاهی غمگین، دقیقا چیه و چه جادویی توی خودش داره!

ولی می‌دونی اون روزی که می‌خواستم برای چالش " م مثل مادر، پ مثل پدر" بنویسم دلم هُری ریخت. تنم یخ کرد و دستام به لرزش افتاد. اصلا نمی‌دونستم اون حسی که قراره ازش بنویسم چیه و کجای وجودم قایم شده. باید تمام گوشه موشه‌های قلبم رو می‌جستم تا این حس عمیق و مرموز رو از لابلای هزار تا حس عجیب دیگه بیرون بکشم. حس امید، عشق، مهربانی، حس ترس، ناامیدی، عذاب وجدان، خودخواهی، میل به بقا، میل به پروردن یه موجود کوچولو از جنس خودم، حس تصاحب و مالکیت یه موجود دیگه، حس استمرار وجودم توی وجود دیگری و یک عالمه احساسات آشنا و ناآشنای دیگه.

وقتی مامانت داره حرف جدی می‌زنه خمیازه نکش. لبخند شرورم نزن. تعجب هم نکن. مامان‌ها همه چیز رو می‌دونن.

نه! شوخی کردم دلبندم. نه مامان‌ها، نه باباها، نه معلم‌ها، نه فیلسوف‌ها و دانشمند‌ها نه هیچکس دیگه‌ای توی این دنیا همه چیز رو نمی‌دونه. تو هم نمی‌دونی و احتمالا هیچ وقت هم ندونی. گرچه من تمام تلاشم رو به کار گرفته و می‌گیرم تا تو رو اهل فکر و هوشیار و مسئولیت‌پذیر تربیت کنم اما توی این دنیا همیشه یک عالمه ناشناخته هست و تو یک عالمه فرصت یادگیری و تجربه و زندگی داری. امیدوارم با خوش قلبی و درستکاری، بهتر از من بلد باشی زندگی کنی و با رنج و گنج این جهان به خوبی کنار بیای.

آروم جونم 
اون روزی که از حس مادری نوشتم خبر نداشتم سرنوشت سر راهم چه شگفتانه‌هایی گذاشته. اوضاع جوری نبود که بشه تصور روشنی از آینده داشت و براش برنامه‌ریزی کرد. نمی‌دونستم می‌تونم به رویای مادر خوب بودن رنگ واقعیت بزنم یا نه اما یه کوله بار تجربه‌‌ی زندگی داشتم که بهش دلخوش بودم که احتمالا بلدم ‌از پس زندگی خانوادگیمون بربیام و چیزی که می‌خوام رو از دهان شیر و جگر اژدهای هفت سر هم که شده بیرون بکشم. پس غمت نباشه. تو من رو داری که حتی اگه هزار بلا سرم بیاد و هزار بار خطا کنم و کوتاهی ازم سر بزنه باز پا می‌شم، گرد و خاک لباسم رو می‌تکونم و میگم: یه بار دیگه از نو....
زندگی، همه‌ی زندگی، همین از نو آغاز کردن‌ها ست و خورشید با هر بار طلوعش این پیام رو بهمون یادآوری می‌کنه. عزیزترینم! تو هم هر جای این دنیا که رفتی، هر خوشی و ناخوشی که از سر گذروندی، هر شکست، خطا و کوتاهی رو که مرتکب شدی برگرد. آغوش من همیشه برای تو بازه و تا همیشه‌ی عمرم حاضرم یک بار دیگه کمکت کنم تا از نو همه چیز رو بسازی.

 

 

پ.ن: به دعوت از نسرین عزیز از وبلاگ زمزمه‌های تنهایی

دعوت می‌کنم از شما دوست عزیزی که این پست رو خوندی؛ به ویژه فاطمه جان از وبلاگ "بلاگی از آن خود" و نارا جان از وبلاگ "راسپینا". همینطور گیسوکمند مهربان از وبلاگ "لاوندر"، تئو ی عزیز از وبلاگ " تئورین" و دوست عزیزم سمانویس

موی انسان ذاتا سفیده آقای ضیا!

+ ۱۳۹۹/۱۱/۷ | ۱۰:۱۰ | لادن --

موی انسان ذاتا سفیده آقای ضیا! راست می‌گم آقای ضیا! من حاضرم قسم بخورم که این جمله درسته.  راستش فقط بحث موی انسان هم نیست. همه چیز این دنیا ذاتا سفیده آقای ضیا. یه روز اگه خورشید اراده کنه و به زمین نتابه تازه می‌بینیم دنیای رنگی چه شوخی خنده‌داریه. یه روز که ذره‌های مغناطیس‌‌دار جهان به خودشون بگن: < بچه‌ها! چطوره امروز یه کار باحال کنیم. بیاید یه امروز رو برای دل خودمون باشیم. بی‌خیال مثبت و منفی بودنامون همدیگه رو در آغوش بگیریم. یا نه! امروز رو تعطیل کنیم هر کی بره توی خلوت خودش. انسان رو ببینید کز می‌کنه یه گوشه. بیخیال خودش و جهان میشه، شونه بالا می‌ندازه که خب! افسرده‌م دیگه. چرا بقیه نمی‌فهم من افسرده‌م. ای ولله! بیاید یه امروز افسرده باشیم. گوله بشیم توی خودمون...> خدا نیاره اون روز رو! ولی یه روز که ذره‌ها همه هم‌نظر بشن و برن توی لاک خودشون تازه دستمون میاد که جاذبه و قانون اول و دوم و سوم و اِن‌م به هم بافتن چقدر خنده‌داره.

بذارید من بیش‌تر براتون توضیح بدم تا باورتون بشه دنیا ذاتا سفیده آقای ضیا. دنیا ذاتا سفید بود. نور یک ستاره بود که تابید به توپ کوچولویی که زدن به زمینشون هوا رفته و همچنان داره میره و می‌چرخه و هیچکس هم نمی‌دونه تا کجا قراره بره. سهم هر ذره‌ی این توپ از تابش سخاوتمندانه‌ی ستاره شد، رنگی که چون دیده نمیشه با ضد اون رنگ می‌شناسنش. مثلا به ذره‌های برگ گل سرخ نور سبز نرسید و ما آدم‌ها خیال کردیم برگ گل سرخ سبزه و گل سرخ رو که دیدیم، خیال کردیم سهمش سرخیه. می‌بینید آقای ضیا همه چیز این دنیا همین‌قدر پر از تناقضه. آدم‌ها خیال می‌کنن رنگ موی سرشون سیاهه، رنگ چشمای دلبرشون قهوه‌ایه، رنگ لباش سرخه. خیال می‌کنن می‌دونن خورشید زرده، آسمون آبیه. راستش آقای ضیا روی این توپ کوچولوی بینوا، که رنگ نبود، زنده و مرده نبود، عاقل و عاشق نبود‌، اصلا عشق نبود، زندگی نبود. آدم خیال کرد اگه عشق باشه، دنیا جدی جدی رنگی میشه. خورشید خانم زرد میشه، آسمون آبی پررنگ میشه، لب و گونه‌های دلبر سرخ میشه؛ پس نشست خیال بافت به هم، قانون پشت قانون وضع کرد، شعر نوشته، افسانه ساخت و به خیال جاهلانه‌ش شد مالک توپ کوچولوی بینوا.

موی انسان ذاتا سفیده آقای ضیا. زمان که بگذره، رنج‌های دنیا یکی یکی پرده‌ی خیال و توهم رو از جلوی چشمامون کنار می‌زنن. دیدن اولین تار سفید مو همون لحظه‌ی دردناک التفاته. دنیا ذاتا سفیده آقای ضیا.

من همیشه فقیر بوده ام چرا الان نه؟!

+ ۱۳۹۹/۱۰/۱۴ | ۱۲:۲۰ | لادن --

چند روز پیش که غرق مطالعه‌ی سنتز ترکیبات آلی چند عاملی بودم و یک چشمم هم به برنامه‌ی گوشه‌ی کتابخانه بود که بعد از این بخش مطالعه باید به سراغ مرور نکات قانون اساسی بروم و بعد یک ساعتی تست گرامر زبان بزنم و... در گرفتارترین حالت ممکن و زمانی که تلاش می‌کردم بالاترین راندمان را از ذهنم بگیرم، فکر عجیبی به سرم زد. در واقع ذهنم شبیه به یک بچه سرتق ناقلا از زیر بار فشار در می‌رفت. تا اینجا که اتفاق عجیبی نیست و گمانم همه‌ی ما با این تجربه آشنایی داریم. نکته‌ی عجیب مسیری بود که طی کرد و از این عجیب‌تر پیام نهایی که مثل تیر خلاص یا در رفتن چهارپایه‌ی زیر پای محکوم به اعدام کوبنده و مهلک بود. پیام کوتاه بود ولی غیرمنتظره؛ " من همیشه فقیر بوده‌ام، حتی همین الان!"

در این لحظه که بنا بر عادت، گوشه‌ی کتاب با مداد شکل‌های پیچیده‌ی نامفهوم می‌کشیدم و سایه و هاشور می‌زدم، داشتم تلاش می‌کردم که به ناخودآگاهم ثابت کنم که، نه! فقیر که نبودم و نیستم. ذهنم هم در مقام قدرت برتری این جدال، دریافته بود که ضربه‌اش حسابی کاری بوده و توانسته من را از موضوعی که تلاش داشتم بر آن تمرکز کنم دور کند شروع کرد به رو کردن شواهد و مستندات محکمی در اثبات نظرش. چند دقیقه‌ای که گذشت دیدم گویا حق با اوست. کسی که تمام دوران کودکی خواسته‌هایش را پشت ویترین مغازه دور از دسترس دیده، برای بردن پول پیک نوروزی به ناچار تا رسیدن سر برج لحظه‌شماری کرده، کسی که فکر کرده باید شرایط زندگی خانواده را درک کند و توقعش را کم، دوران دانشجویی خودش را به غذای سلف عادت بدهد و خود را از خیلی تفریحات محروم کند و همه‌ی اتفاقاتی که به نحوی با پول گره خورده‌اند را بیرون از سبک زندگیش بداند، یک فقیر است. من همه‌ی عمر، همه‌ی این سال‌ها که دختر آرام و صبور و کم‌توقع یک خانواده‌ی کارمندی بودم درباره‌ی خودم و خانواده اشتباه می‌کردم. اشتباه می‌کردم که زمان انتخاب رشته چشمم پی رشته‌هایی بود که بیش‌تر دوست داشتم نه رشته‌هایی که بازار کار بهتری داشت، به اشتباه فکر می‌کردم که خانواده‌ای دارم که به من فرصت اجرای ایده‌ها و بلند پروازی‌هایم را می‌دهند. پدر و مادرم هم اشتباه فکر می‌کردند که از آن دست والدینی هستند که دخترشان را به هر کس نمی‌دهند و حمایتش می‌کنند تا برای خودش کسی شود. دولت هم اشتباه می‌کرد که ظرفیت دانشگاه‌هایش را زیاد کرد تا آمار تحصیل‌کرده‌های دانشگاهی را بالا ببرد. زمانی که جوانان کشورش را تشویق به تحصیل در رشته‌های غیرخدماتی و مطالعه‌ی علم روز می‌کرد یا زمانی که شور کارآفرینی به دلشان می‌انداخت هم اشتباه می‌کرد. نه تنها من، بیش‌تر ما فقیر هستیم، خانواده‌ام، خیلی از دوستان و همکلاسی‌هایم، فامیل‌ها و همسایه‌هامان. آدم فقیر هم که مشخص است باید فکر نان شبش باشد و اصلا آدم گدا را چه به این همه ادا؟!

به اینجا که رسیدم یک "ایست" محکم به ذهنم گفتم که؛ تند نرو عزیز من! تو باز هم بی‌خودی یک مسئله‌ی ساده را تعمیم دادی به همه‌ چیز و همه کس! حالا قبول! من فقیر بودم، هستم و شاید تا همیشه فقیر بمانم و آخرش در فقر یا حتی از فقر جان به جان‌آفرین تسلیم کنم، اما خب که چه؟ تا حالا که با این فقر نه مرده‌ام نه دستم پیش ناکسی دراز شده. فرض که هیچ وقت هم آدم پول درآوردن و پولدار شدن نشوم، گرسنه که نمی‌مانم. کم میخورم، گرد می‌خوابم، در عوضش کارهایی که دوست دارم انجام می‌دهم. کتاب می‌خوانم، کاغذ سیاه می‌کنم، با کلمات بازی می‌کنم و برای آینده‌‌ی مطلوب دور یا نزدیک تلاش می‌کنم. این سبک زندگی یک آدم معمولی است و فقیر بودن یک آدم معمولی اصلا چیز عجیبی نیست. 
ذهنم را که آرام کردم و سر جایش نشاندم رفتم سراغ ادامه‌ی درس. آن روز گذشت و من با این مسئله کنار آمدم. تا دیروز... دیروز داشتم به دوستی می‌گفتم: < چرا من نمی‌توانم یک کار پول درآر را درست و حسابی انجام بدهم؟> جواب داد: < چون مخ ما را برای پول درآوردن نساختن> بعد یک ایموجی خنده با مقداری اشک و تف* بر صورت برایم فرستاد. البته بعد که فکر کرد ناراحتم کرده، تلاش کرد حرفش را اصلاح کند و توضیحاتی داد که به نظر منطقی می‌آمد. من از دست دوستم ناراحت نشدم، چون توی این دنیا فقط دو سه نفر هستند که همیشه بهشان می‌گویم: < فلانی تو من را با کابل هم بزنی از دستت ناراحت نمی‌شوم> همین‌قدر جدی و خشن! ولی از حق نگذریم من از پذیرش این مسئله، هم می‌ترسم هم از به رخ کشیدن این حقیقت آزرده می‌شوم. تغییر شرایط کاری سخت، گاهی نزدیک به محال است. الان که این متن را می‌نویسم نه ناامیدم و نه پشیمان، نه کم آورده‌ام و نه دست از تلاش برداشته‌ام. بر عکس همین چند دقیقه پیش لیستی از اهداف کوتاه‌مدت، میان‌مدت، بلند مدت نوشتم و بعد از پایان متن باز به سراغ طراحی و بهینه‌سازی روش‌های رسیدن به اهدافم می‌روم. اما حقیقت همیشه وجود دارد. حقیقت تلخی که ما را احاطه کرده و ترس به دلمان می‌اندازد و خودش را گاهی در قالب تغییر فصل، گاهی تیک تاک ساعت دیواری، یا چین و چروک پای چشم و تار نقره‌ای رنگ موی سر و گاهی پیامک قبض موبایل و برداشت از حساب بانکی نشان می‌دهد. حاصل همه‌ی روزهای در فقر زیستنم فقط یک سلاح سرد است. بی‌تفاوتی! این بار که حقیقت سر برسد، شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم: 
من همیشه فقیر بوده‌ام، چرا الان نه؟!
و به زندگی ادامه می‌دهم...

 

 

*هیچ وقت نفهمیدم اون قطره آب کنار دهان اون ایموجی اشکه یا چی؟!

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!