ای کاش وبلاگ نویس شده باشی!
اون روزها که تازه اینستاگرام نصب کرده بودم، اسم و فامیلت رو به شکلهای مختلف سرچ میکردم. یه بار صفحهای با آیدی شبیه به اسمت پیدا شد و فالو کردم اما اکسپت نشدم. فهمیدم تو نیستی. مطمئنم دست کم اسمم رو فراموش نکردی. امیدوارم تو هم مثل من گاهی یاد خاطرات روزای خوش گذشته بیفتی.
من که خیلی وقتها به تو فکر میکنم. به دوباره دیدنت و تجدید پیمان دوستیمون این بار در بزرگسالی. هر بار به تصور خوب دوباره یافتنت که میرسم، به یک باره همه چیز عوض میسه. میترسم که دیگه نخوای با من دوست باشی، دیگه مثل قبل به هم شبیه نباشیم. دیگه آدمی که مشتاق ارتباط هر روزه با او بودم نباشی. من توی این سالها به اندازهای تغییر کردم که خود گذشتهم رو نمیشناسم. حتما تو هم همینطور.
راستش، همیشه ته قلبم آرزو داشتم وبلاگنویس شده باشی. روزی با خوندن یه پست توی وبلاگ جدید برات کامنت بذارم < ببخشید خانم شما سال فلان تا فلان دانشآموز دبستان دوازده بهمن فلان منطقه از فلان شهر نبودی؟ اسم داداش کوچیکهتون امیر نیست؟ باباتون یه پیکان گوجهای رنگ نداشت که توی درش عکس هایده و مهستی و بازیگرهای هندی چسبونده شده باشه؟> و این شروع دوستی دوبارهمون بشه. آرزو میکنم < ای کاش وبلاگنویس شده باشی! شاید این بار کلمهها این قدرت رو داشته باشن که بین دلهامون پلی جاودانه بزنن.
نمیدونم چرا تازگیا به هر چی هر جور نگاه میکنم یه غمی توش هست!
آره، بیان باز قاطی کرده، بازدید نشون نمیده از دیروز.
من یکی دو بار تجربه داشتم بعد از چند سال به همدیگه رسیدیم اما هر دو اونقدر تغییر کرده بودیم که نتونستیم و نخواستیم دوست بمونیم. ما توی خیال و خاطراتمون با خود ِ قدیمیمون دوست بودیم نه اینی که بعد از چند سال بهش تبدیل شده بودیم.
یه بار یه پستی چند سال پیش نوشته بودم برای دوستم سحر ساریخانی. سحر اولین دوست جدی من بود.
کلاس اول ابتدایی تا اواخر ابتدایی.
بعدها تو اتوبوس دیدمش چند بار.
بارها خوابش رو دیدم و همش دوست دارم یه روزی پیداش کنم.
من هم منتظر دوستمم منتها تفاوتم با شما اینکه هیچ وقت یکبار هم ندیدمش درواقع دنبالشم که پیداش کنم:)
امیدوارم یروز بربخوره به این پست و دوباره دوستیتون گل کنه:)
دنیا کوچیک تر از اونه
که ما تصور می کنیم
فقط با یک عکس بزرگ
چشمامونو پر می کنیم......
آدم به آدم میرسه.
داشتم فکر میکردم من اگه توی همچین موقعیتی بودم هیچ وقت نمیخواستم اونم بلاگر باشه یا اگه بود، منو بشناسه! چون اون موقع آزادیِ قلمم ازم گرفته میشد... شاید هم من زیادی اینجا راحتم!
یاد پیمان دوستی آنشرلی و دایانا افتادم:)
+ خیلی حس عجیبیه که یه دوست قدیمی رو پیدا کنی و بعد ببینی دیگه نمیخوای و یا نمیخواد که دوست باشید. یه کم غمانگیزه، ولی بعد متوجه میشی اون قدرا هم مهم نیست دیگه. ولی همین که مهم نیست هم اگه بهش فکر کنی میبینی غمانگیزه:|