از ترس‌های مگو

+ ۱۴۰۰/۱۰/۱۰ | ۱۹:۰۶ | لادن --

موضوعاتی هست که خیلی سخت می‌تونم درباره‌ش بنویسم. دقیق‌تر اینکه خیلی سخت می‌تونم بهشون فکر کنم. انگار ذهنم نمی‌خواد روشون تمرکز کنه. یکیش ترس از ازدواجه که خیلی ساله باهامه. تو رو جون هر کسی که دوست دارید نشینید به آنالیز کردن این که ترسم از کجا اومده. اصلا این بخشش مهم نیست. الانم نمی‌خوام راجع به این یکی بنویسم. موضوع بعدی که مهم‌تر و تقریبا تازه‌تره ترس از ازدواج نکردنه.

continue

پوچی

+ ۱۴۰۰/۹/۱۹ | ۲۱:۴۷ | لادن --

دقیقا سه ساعت و بیست و شش دقیقه از رفتن مهمونا می‌گذره. الان شد سه ساعت و بیست و هفت دقیقه از لحظه رفتنشون تا تایپ همین جمله. تمام این مدت کز کردم این گوشه تاریک و سرد اتاق. گلوله شدم توی خودم. توی اینترنت می‌چرخم. برنامه‌های فردا رو می‌نویسم. سعی می‌کنم حالم رو با خوندن کتاب و نوشته‌های دوستام بهتر کنم. نمیشه. واقعا بدم این روزا. افسردگیم دوباره برگشته. 

امروز کلی کار باحال انجام دادم.  اول صبح سه ساعتی کار کردم. بعد وقتی همه با مهمونا رفتن بیرون، به بهانه کار موندم خونه که ناهار بپزم و با صدای نسبتا بلند بدون هندزفری موزیک گوش بدم و یه کم ورزش کنم. یه ماکارونی چرب و چیلی با ته دیگ طلایی درجه یک پختم و با هات کچاپ فراوان برای مهمونا سرو کردم. می‌دونید که هر وقت حس کردید مایه ماکارونیتون کمه یا به اندازه کافی رنگ نمیده به ماکارونیا، باید ظرف کچاپ رو خالی کنید روی ماکارونی؟! هات کچاپ همیشه جوابه.

دیروز یه ساعت با پسرخاله گل یا پوچ و بازیای احمقانه بچه‌مدرسه‌ایا رو بازی کردیم. کلی خندیدیم و خونه رو روی سرمون گذاشتیم. دو شب قبل با یه گروه جدید آشنا شدم که جلسات هفتگی حضوری دارن. نشستیم توی فضای باز و من برای اولین بار بدون شناخت قبلی از آدما باهاشون راحت حرف زدم، سر به سرشون گذاشتم. خندیدیم. چای نوشیدیم. درباره نویسنده‌ها و داستان‌های ژاپنی صحبت کردیم و آخرش در حالی که از شوق دیدن آدمای تازه و سرما می‌لرزیدم تا خونه قدم‌‌زنون و بشکن‌زنون اومدم. 

البته همه این کارا رو در حالی انجام دادم که درونم در تسخیر هیولای افسردگی بود. حتی با همون نیش باز بعد از دیدار حضوری دوستای جدید رفتم داروخونه و یه ورق قرص ضد افسردگی گرفتم. امیدوار بودم بهش نیازی نداشته باشم؛ ولی فردا صبحش در حالی که داشتم از اندوه فراوان وناامیدی بی‌پایان میمردم رفتم سر وقتش.  

دلخوش بودم که دوره افسردگیم با دوره پرهیزی که برای کانال‌نویسی توی تلگرام  در نظر گرفتم همزمان شده. آشغال‌تر از حس و حال الانم، این بود که هی دم به دقیقه پیام افسرده و آزرده بذارم توی کانال. در عین حال فقط خدا می‌دونه چقدر نیاز به شنیده‌شدن دارم. نیاز به درک شدن. در حالی که هیچ حرفی برای گفتن ندارم و خودمم نمی‌دونم چمه. فقط می‌دونم نیاز به یه تغییر بزرگ توی زندگیم دارم.

توی این یک ساعت و الان شد چهل و هفت دقیقه داشتم وسوسه می‌شدم برگردم کانال. دیدم بی‌انصافیه. رسما ظلمه در حق سابسکرایبرا. کارمون یه جورایی سواستفاده کردن نیست؟ همین الان که پناه آوردم به خونه اول و آخر مجازیم، وبلاگ، مگه جز اینه که از روی خودخواهی و صرفا نیاز به ابراز احساسم اینجا می‌نویسم؟ جز این بود چرا اون چند ده باری که توی این مدت تصمیم به نوشتن پست وبلاگی گرفتم ننوشتم؟ نمی‌دونم. شاید جدی جدی قصه وبلاگ با بقیه جاها فرق داره. مثل اتاق دنج خونه مامان‌بزرگاست. انگار که بشه توی وبلاگ شخصیت تکیه بدی به رختخوابای قدیمی مامان‌بزرگ. زانوهات رو خم کنی و دستات رو حلقه کنی دور پاهات و در گوشی با یه آدم نزدیک پچ‌پچ کنی. 

کمتر از یک سال پیش توی کانال یه جمله نوشته بودم: «نیاز دارم یه آدم جدید اسمم رو صدا بزنه.» دیروز که در حال خوندن آرشیو کانال بودم دیدمش. به این فکر کردم از زمان نوشتن این جمله چند بار این اتفاق افتاده؟! چند بار آدمای جدید به اسم لادن، یا اسم و فامیل شناسنامه‌ای من رو مخاطب قرار دادن. همین دو شب پیش توی جمع چهارده پونزده نفره‌ای که از پشت ماسک فقط دو تا چشم از چهره‌شون پیدا بود چند بار اسمم رو تکرار کردن. توی این یک سال چندین بار ارتباط تصویری یا صوتی با دوستان وبلاگی و کانال‌نویسایی داشتم که خیلی همدیگه رو نمی‌شناسیم. راستش رو بخواید با به یاد آوردن این ماجرا، یه باریکه نور به قلبم تابید. درسته دنیای درونم سرد و تاریک و منجمده ولی این نورهایی که گهگاهی توی دلم حس می‌کنم من رو سر پا نگه می‌داره. 

برمی‌گردم. به چیزی که اسمش رو گذاشتیم زندگی برمی‌گردم. نمی‌دونم چیه و چرا هنوز فکر می‌کنم ارزش داره باهاش سر و کله بزنم؛ ولی می‌دونم هر چی که هست می‌خوام داشته‌باشمش. حتی وقتایی که باهام نامهربونه.

ماجرای پایان شب تاریک

+ ۱۴۰۰/۵/۱ | ۰۰:۲۹ | لادن --

هیولای تاریکی 

معروفه که تاریک‌ترین حالت آسمون پیش از سپیده‌دمه! من تاریک‌ترین حالت زندگیم رو به چشم دیدم. پیش از این درباره‌ی دوران افسردگیم نوشتم. نوشتن از افسردگی با یه عذاب وجدان همراهه. چرا که نمیشه مطمئن بود چه تاثیری روی مخاطب داره. می‌تونه یه انگیزه باشه برای تاب آوردن و گذر از روزای تاریک، و همزمان باعث گسترش حال بد بشه. حتی می‌تونه نوعی جلب توجه و لوس کردن به نظر بیاد. با وجود این تصمیم دارم در این‌باره بنویسم به این امید که تجربه‌م به دست مخاطبی برسه که به باور تمام شدن روزای تاریک زندگیش نیاز داره.

continue

کامیابی در دنیای بازنده ها

+ ۱۴۰۰/۳/۲ | ۰۰:۳۰ | لادن --

احتمالا همه‌ی ما دور و برمون آدم‌هایی رو سراغ داریم که انگار همیشه توی رقابت هستن. از همسایه و بچه‌فامیل گرفته تا بازیگر و مدل لباس و هر کسی که دست کم در یک زمینه ازشون بالاتر باشه رو رقیب می‌دونن و زور می‌زنن بهش برسن. گاهی به همین هم بسنده نمی‌کنن و مدام بین بقیه هم رقابت ایجاد می‌کنن. این آدم‌ها همیشه پی برنده شدن هستن. کدوم آدم عاقلیه که ندونه و هشیار نباشه که نمیشه در همه‌ی حوزه‌ها برتر بود؟! بالاخره یکی زیباتره، یکی خوش‌تیپ‌تر، یکی توی روابط اجتماعی و عاطفی موفق‌تره، یکی خوره‌ی درس و دانشه و دیگری بازاری خوبیه و بلده خوب پول دربیاره. خلاصه هر کسی رو بهر کاری ساختن؛ به شرطی که به جای تمرکز روی بقیه، نگاهش به خودش باشه.

من هم متاسفانه دارم با یه دوجین از این افراد همیشه در میدان رقابت، زندگی می‌کنم. کافیه یکی ازدواج کنه، یکی مشغول به کار بشه، یه حرکت در راستای زیبا شدن بزنه و این جماعت چماق‌های همیشه آماده‌شون رو توی سر من همیشه بازنده بزنن. نه که من خودم رو بازنده بدونم! صادقانه‌ش اینه که بیش‌تر اوقات چنین حسی ندارم ولی برای این جماعت اینا مهم نیست، مهم نظر خودشونه. حالا هم که کرونا ویروس اومده و دست و بال ما رو از پیش هم بسته‌تر کرده و این جماعت رو حق به جانب‌تر.

فقط هم افراد نزدیکمون نیستن که دارن ما رو هل می‌دن توی رقابت‌هایی که مربوط به ما نیست و اصلا خواهانش نیستیم. رسانه‌ها، شبکه‌های اجتماعی، بازار، صنعت مد و دنیای تکنولوژی و حتی سیستم سیاسی‌ای که توانایی نداره نظم و عدالت اجتماعی رو به درستی برقرار کنه هم بازیگردانان این بازی هولناک هستن. این جاست که کار گره می‌خوره. من فکر می‌کنم توی این هیاهو و بی سر و سامانی شاید بهترین راه پذیرفتن چیزیه که الان هست. اولین گام برای بهبود شرایط، پذیرش وضع موجوده. من می‌دونم توی بعضی از زمینه‌ها یه بازنده‌م. این پایان بازی نیست. این یه آغاز آگاهانه و هوشمندانه ست.

حالا که یکی از زمین‌خورده‌های بازی شوم افسردگی هستم و تا افسارم رها میشه می‌پرم توی دلش، می‌تونم با حسی نزدیک به اطمینان بهتون بگم چیزی که ما رو از حال خوب دور می‌کنه وارد شدن به همین میدان رقابته. لادنی که امروز توی ذهنش با لادنی رقابت می‌کنه که توی بیست سالگی برای این روز تصور می‌کرده، با لادنی که خانواده‌ ازش انتظار دارن، لادنی که جامعه‌ی سنتی می‌خواد باشه، لادنی که منت جامعه دانشگاهی رو بالای سرش داره و لادن ایده‌آلی که رسانه و جامعه ساخته یه لادن همیشه بازنده ست. حقیقت اینه که فقط یه لادن وجود داره. رقابت و خواسته‌ای اگر هست باید خواسته‌ی همین لادن باشه نه هیچ جامعه یا شخص دیگری.‌ من که میگم میشه هزار راه مختلف رو رفت و هر بار شکست خورد، حتی میشه از بازنده بودن و شکست خوردن راضی و خوشحال بود گرچه اصلا ساده نیست.  امروز دیگه می‌دونم به ازای هر شکست دردناکی، تجربه‌ای به دست آوردیم و راهی برای همیشه بسته شده. راهی که پس از مدتی به این باور رسیدیم که راه ما نبوده. اگر هر لحظه از زندگی رو یک مسیر دو انتخابی « آره یا نه» بدونیم، تا به اینجا مسیر زیادی طی کردیم. مثل تست‌های سخت کنکوری با رد گزینه جلو اومدیم و با کامیابی فاصله‌ی چندانی نداریم. کافیه از قدرت تحلیل و استدلالمون درست‌تر استفاده کنیم و گزینه‌ای رو انتخاب کنیم که درست‌ترین برای زندگی خود ماست. باورش برای خودم هم سخته ولی وقتی هر چه جلوتر می‌رم تصورم از اون چه می‌خوام و باید باشم شفاف‌تر و شخصی‌تر میشه مطمئن می‌شم راهی که اومدم درست بوده.  

لادن و زندگی با طعم لادن.

+ ۱۴۰۰/۲/۲۷ | ۲۰:۱۴ | لادن --

چندی پیش یکی از دوستان در پاسخ به پستی در کانال تلگرامم، نوشت که اولین بار وقتی وبلاگم رو دیده، اولین چیزی که به ذهنش رسیده « روغن لادن» بوده. تعجب هم کرده که چرا اسم یه برند روغن برای وبلاگ‌نویسی انتخاب شده. این پیام بامزه من رو به یاد این انداخت که پیش‌تر هم توی آمار بازدید وبلاگم، دیده بودم کسانی با جست‌وجوی عبارت‌های عجیبی به وبلاگم رسیده باشن. اسم لادن، بعضی‌ها رو هم به یاد خواهران زنده‌یاد لاله و لادن می‌ندازه. روحشون شاد. اینا همه باعث شد که ته دلم به صاحب برند لادن حسودی کنم به خاطر موفقیتش در ساخت یک برند که به خوبی توی ذهن مردم نشسته و در گام بعد تلاش ‌کنم به طور کامل براتون بنویسم که چی شد « لادن» شدم و این جا شد « زندگی با طعم لادن». از اون جا که این پست کمی طولانی شد، بقیه رو توی ادامه مطلب بخونید. افزون بر این، یادداشتم رو به شکل پرسش و پاسخ می‌نویسم تا اگه مایل بودید فقط بخشی از متن رو بخونید، پاسخ پرسش‌هاتون رو پیدا کنید.

continue
زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!