ماجرای پایان شب تاریک

+ ۱۴۰۰/۵/۱ | ۰۰:۲۹ | لادن --

هیولای تاریکی 

معروفه که تاریک‌ترین حالت آسمون پیش از سپیده‌دمه! من تاریک‌ترین حالت زندگیم رو به چشم دیدم. پیش از این درباره‌ی دوران افسردگیم نوشتم. نوشتن از افسردگی با یه عذاب وجدان همراهه. چرا که نمیشه مطمئن بود چه تاثیری روی مخاطب داره. می‌تونه یه انگیزه باشه برای تاب آوردن و گذر از روزای تاریک، و همزمان باعث گسترش حال بد بشه. حتی می‌تونه نوعی جلب توجه و لوس کردن به نظر بیاد. با وجود این تصمیم دارم در این‌باره بنویسم به این امید که تجربه‌م به دست مخاطبی برسه که به باور تمام شدن روزای تاریک زندگیش نیاز داره.

continue

کامیابی در دنیای بازنده ها

+ ۱۴۰۰/۳/۲ | ۰۰:۳۰ | لادن --

احتمالا همه‌ی ما دور و برمون آدم‌هایی رو سراغ داریم که انگار همیشه توی رقابت هستن. از همسایه و بچه‌فامیل گرفته تا بازیگر و مدل لباس و هر کسی که دست کم در یک زمینه ازشون بالاتر باشه رو رقیب می‌دونن و زور می‌زنن بهش برسن. گاهی به همین هم بسنده نمی‌کنن و مدام بین بقیه هم رقابت ایجاد می‌کنن. این آدم‌ها همیشه پی برنده شدن هستن. کدوم آدم عاقلیه که ندونه و هشیار نباشه که نمیشه در همه‌ی حوزه‌ها برتر بود؟! بالاخره یکی زیباتره، یکی خوش‌تیپ‌تر، یکی توی روابط اجتماعی و عاطفی موفق‌تره، یکی خوره‌ی درس و دانشه و دیگری بازاری خوبیه و بلده خوب پول دربیاره. خلاصه هر کسی رو بهر کاری ساختن؛ به شرطی که به جای تمرکز روی بقیه، نگاهش به خودش باشه.

من هم متاسفانه دارم با یه دوجین از این افراد همیشه در میدان رقابت، زندگی می‌کنم. کافیه یکی ازدواج کنه، یکی مشغول به کار بشه، یه حرکت در راستای زیبا شدن بزنه و این جماعت چماق‌های همیشه آماده‌شون رو توی سر من همیشه بازنده بزنن. نه که من خودم رو بازنده بدونم! صادقانه‌ش اینه که بیش‌تر اوقات چنین حسی ندارم ولی برای این جماعت اینا مهم نیست، مهم نظر خودشونه. حالا هم که کرونا ویروس اومده و دست و بال ما رو از پیش هم بسته‌تر کرده و این جماعت رو حق به جانب‌تر.

فقط هم افراد نزدیکمون نیستن که دارن ما رو هل می‌دن توی رقابت‌هایی که مربوط به ما نیست و اصلا خواهانش نیستیم. رسانه‌ها، شبکه‌های اجتماعی، بازار، صنعت مد و دنیای تکنولوژی و حتی سیستم سیاسی‌ای که توانایی نداره نظم و عدالت اجتماعی رو به درستی برقرار کنه هم بازیگردانان این بازی هولناک هستن. این جاست که کار گره می‌خوره. من فکر می‌کنم توی این هیاهو و بی سر و سامانی شاید بهترین راه پذیرفتن چیزیه که الان هست. اولین گام برای بهبود شرایط، پذیرش وضع موجوده. من می‌دونم توی بعضی از زمینه‌ها یه بازنده‌م. این پایان بازی نیست. این یه آغاز آگاهانه و هوشمندانه ست.

حالا که یکی از زمین‌خورده‌های بازی شوم افسردگی هستم و تا افسارم رها میشه می‌پرم توی دلش، می‌تونم با حسی نزدیک به اطمینان بهتون بگم چیزی که ما رو از حال خوب دور می‌کنه وارد شدن به همین میدان رقابته. لادنی که امروز توی ذهنش با لادنی رقابت می‌کنه که توی بیست سالگی برای این روز تصور می‌کرده، با لادنی که خانواده‌ ازش انتظار دارن، لادنی که جامعه‌ی سنتی می‌خواد باشه، لادنی که منت جامعه دانشگاهی رو بالای سرش داره و لادن ایده‌آلی که رسانه و جامعه ساخته یه لادن همیشه بازنده ست. حقیقت اینه که فقط یه لادن وجود داره. رقابت و خواسته‌ای اگر هست باید خواسته‌ی همین لادن باشه نه هیچ جامعه یا شخص دیگری.‌ من که میگم میشه هزار راه مختلف رو رفت و هر بار شکست خورد، حتی میشه از بازنده بودن و شکست خوردن راضی و خوشحال بود گرچه اصلا ساده نیست.  امروز دیگه می‌دونم به ازای هر شکست دردناکی، تجربه‌ای به دست آوردیم و راهی برای همیشه بسته شده. راهی که پس از مدتی به این باور رسیدیم که راه ما نبوده. اگر هر لحظه از زندگی رو یک مسیر دو انتخابی « آره یا نه» بدونیم، تا به اینجا مسیر زیادی طی کردیم. مثل تست‌های سخت کنکوری با رد گزینه جلو اومدیم و با کامیابی فاصله‌ی چندانی نداریم. کافیه از قدرت تحلیل و استدلالمون درست‌تر استفاده کنیم و گزینه‌ای رو انتخاب کنیم که درست‌ترین برای زندگی خود ماست. باورش برای خودم هم سخته ولی وقتی هر چه جلوتر می‌رم تصورم از اون چه می‌خوام و باید باشم شفاف‌تر و شخصی‌تر میشه مطمئن می‌شم راهی که اومدم درست بوده.  

لادن و زندگی با طعم لادن.

+ ۱۴۰۰/۲/۲۷ | ۲۰:۱۴ | لادن --

چندی پیش یکی از دوستان در پاسخ به پستی در کانال تلگرامم، نوشت که اولین بار وقتی وبلاگم رو دیده، اولین چیزی که به ذهنش رسیده « روغن لادن» بوده. تعجب هم کرده که چرا اسم یه برند روغن برای وبلاگ‌نویسی انتخاب شده. این پیام بامزه من رو به یاد این انداخت که پیش‌تر هم توی آمار بازدید وبلاگم، دیده بودم کسانی با جست‌وجوی عبارت‌های عجیبی به وبلاگم رسیده باشن. اسم لادن، بعضی‌ها رو هم به یاد خواهران زنده‌یاد لاله و لادن می‌ندازه. روحشون شاد. اینا همه باعث شد که ته دلم به صاحب برند لادن حسودی کنم به خاطر موفقیتش در ساخت یک برند که به خوبی توی ذهن مردم نشسته و در گام بعد تلاش ‌کنم به طور کامل براتون بنویسم که چی شد « لادن» شدم و این جا شد « زندگی با طعم لادن». از اون جا که این پست کمی طولانی شد، بقیه رو توی ادامه مطلب بخونید. افزون بر این، یادداشتم رو به شکل پرسش و پاسخ می‌نویسم تا اگه مایل بودید فقط بخشی از متن رو بخونید، پاسخ پرسش‌هاتون رو پیدا کنید.

continue

قصه‌ها میرا هستند. غم‌انگیز نیست؟

+ ۱۴۰۰/۱/۳۱ | ۲۳:۱۵ | لادن --

بارها از زبان داستان‌نویس‌های کارگاه نقد داستان شنیده‌م « این قصه رو سال‌ها پیش، مثلا ده سال پیش نوشتم. الان تصمیم گرفتم به اشتراک بذارم یا برای شما بخونم.» این وقت‌ها به قصه‌هایی فکر می‌کنم که سال‌ها به انتظار خونده و شنیده شدن نشسته‌ن. قصه‌هایی که گرچه خالی از ایراد نیستن ولی به اندازه‌ای خوب هستن که استحقاق خونده و شنیده شدن داشته باشن. از نظر من جهان‌هایی با روابط علی و معلولی ضعیف‌، شخصیت‌های شکل‌نگرفته و کمتر باورپذیر، آغازهای طولانی و کسل‌کننده، اوج و فرودهای کم یا حتی اغراق‌آمیز و پایان‌های ساختگی هم به پاس خلق شدنشون در ذهن خلاق و باتجربه‌ی قصه‌پرداز باید شانس زنده موندن داشته باشن. به قصه‌های کودکیم فکر می‌کنم. قصه‌هایی که از زبان خاله‌ی شیرین‌زبان مادرم شنیدم. همون قصه‌هایی که هر روزی که می‌گذره بیش‌تر درون باتلاق فراموشی پیرزن فرو می‌رن. برای من که مگوترین حرف‌ها، عاشقانه‌ترین روایت‎‌ها و اولین تجربه‌های خیال‌پردازیم رو همراه با خنده‌های نخودی زیر پتو و لحاف‌های سنگین قدیمی توی دل همین قصه‌ها از سرگذروندم از بین رفتن قصه‌ها غم بزرگیه.

ظاهرا سرنوشت قصه‌ها هم دست کمی از سرنوشت خالق‎‌هاشون نداره و این غم‌انگیزه.

ای کاش وبلاگ نویس شده باشی!

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۳ | ۰۰:۳۲ | لادن --

اون روزها که تازه اینستاگرام نصب کرده بودم، اسم و فامیلت رو به شکل‌های مختلف سرچ می‌کردم. یه بار صفحه‌ای با آی‌دی شبیه به اسمت پیدا شد و فالو کردم اما اکسپت نشدم. فهمیدم تو نیستی. مطمئنم دست کم اسمم رو فراموش نکردی. امیدوارم تو هم مثل من گاهی یاد خاطرات روزای خوش گذشته بیفتی.

من که خیلی وقت‌ها به تو فکر می‌کنم. به دوباره دیدنت و تجدید پیمان دوستیمون این بار در بزرگسالی. هر بار به تصور خوب دوباره یافتنت که می‌رسم، به یک باره همه چیز عوض می‌سه. می‌ترسم که دیگه نخوای با من دوست باشی، دیگه مثل قبل به هم شبیه نباشیم. دیگه آدمی که مشتاق ارتباط هر روزه با او بودم نباشی. من توی این سال‌ها به اندازه‌ای تغییر کردم که خود گذشته‌م رو نمی‌شناسم. حتما تو هم همین‌طور.

راستش، همیشه ته قلبم آرزو داشتم وبلاگ‌نویس شده باشی. روزی با خوندن یه پست توی وبلاگ جدید برات کامنت بذارم < ببخشید خانم شما سال فلان تا فلان دانش‌آموز دبستان دوازده بهمن فلان منطقه از فلان شهر نبودی؟ اسم داداش کوچیکه‌تون امیر نیست؟ باباتون یه پیکان گوجه‌ای رنگ نداشت که توی درش عکس هایده و مهستی و بازیگرهای هندی چسبونده شده باشه؟> و این شروع دوستی دوباره‌مون بشه. آرزو می‌کنم < ای کاش وبلاگ‌نویس شده باشی! شاید این بار کلمه‌ها این قدرت رو داشته باشن که بین دل‌هامون پلی جاودانه بزنن.

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!