موضوعاتی هست که خیلی سخت می‌تونم درباره‌ش بنویسم. دقیق‌تر اینکه خیلی سخت می‌تونم بهشون فکر کنم. انگار ذهنم نمی‌خواد روشون تمرکز کنه. یکیش ترس از ازدواجه که خیلی ساله باهامه. تو رو جون هر کسی که دوست دارید نشینید به آنالیز کردن این که ترسم از کجا اومده. اصلا این بخشش مهم نیست. الانم نمی‌خوام راجع به این یکی بنویسم. موضوع بعدی که مهم‌تر و تقریبا تازه‌تره ترس از ازدواج نکردنه.

لعنتی! این یکی خیلی عجیبه. خودمم هر چی زور بزنم نمی‌تونم اون ریشه عوضیش رو پیدا کنم تا از وجودم جداش کنم. ریشه‌ش توی حرف‌های آزاردهندۀ مردمه؟ توی دلسوزی‌های مسخره‌شون؟ توی انتظارات نامعقولی که روز به روز توی زندگیم داره پررنگ‌تر میشه؟ ترس از استقلالی که یه عمر برای داشتنش تلاش کردم و گاهی حس می‌کنم هرگز قرار نیست بهش برسم؟ توی ترس از تنهایی پیر شدن و تنهایی مردن؟ توی ترس تا همیشه توی خونۀ مامان و بابا موندن؟ نمی‌دونم!

یه فیلم هست زهرا داوودنژاد بازی کرده. سهیلا شماره 17. انگار درباره همین مسئله ست. من راستش رو بخواید فیلم رو ندیدم. فقط چند تا کلیپ چند دقیقه‌ای ازش دیدم و در همون حد ماجرای داستان رو می‌دونم؛ ولی برام جالبه که درباره این مسئله داره فیلم ساخته میشه. مشکل کوچیکی نیست. کم هم گستردگی نداره. من جز خودم دوستای زیادی رو می‌شناسم که با این ترس و رنج دارن به زندگیشون ادامه میدن.

توی فیلم وارونگی هم سحر دولتشاهی نقش دختری رو داره که مجرده و با مادر پیرش زندگی می‌کنه. مادر بیماره و باید بره یه جای خوش آب و هوا زندگی کنه. اینجا بقیه اعضای خانواده فقط به خاطر اینکه خواهر کوچک‌تر ازدواج نکرده انتظار دارن کارش رو رها کنه و مسئولیت مادر رو به عهده بگیره. توی این فیلم هم به خطرِ افتادن توی یه رابطه اشتباه برای فرار از این اتفاقات اشاره میشه. و من چقدر تک تک مشکلات این دختر رو می‌فهمم و چقدر دلم می‌خواد قدرت اونو داشته‌باشم.

می‌دونید! صد بار به راه فرارها فکر کردم و فکر می‌کنم. هر بار که کلافه میشم و حس می‌کنم آخر راهم و دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم به اولین چیزی که فکر می‌کنم اینه: به اولین کور و کچل و معتاد و بیکاری که از راه رسید و ازم خواستگاری کرد بله می‌گم و از این مشکل به مشکل متفاوت‌تری پناه می‌برم. یا میرم یه جای دور و مثل سخت‌کوش‌ترین موجود مخمل‌گوش دنیا کار می‌کنم و زندگیم رو وقف یه فعالیت خیرخواهانه یا فعالیت تجاری می‌کنم . یا اصلا میرم انقدر درس می‌خونم تا ساینتیست بشم و به یه کشور دیگه مهاجرت می‌کنم :)))

اما خودمونیم. من آدم هیچ کدوم از این راه‌ها نیستم. دست کم الان نیستم. ای کاش بودم. ای کاش سر عقل میومدم و یه راه دررو انتخاب می‌کردم و خودم رو از این زندگی نجات می‌دادم. ولی تهش پیر بدبین و غرغروی درونم عصاش رو بالا میاره می‌گیره جلوی صورتم که ببین! کجا می‌خوای فرار کنی؟ اگر رفتی و دیدی مشکل یه چیز دیگه بود چی؟ و...

باز خواستگار رو یه جوری می‌پیچونم. کنکور رو در حد ثبت نام و آمادگی اولیه پیش می‌برم. کار جدید تست می‌کنم و پس‌اندازی که برای سفر و کشف جاهای تازه درنظر گرفتم رو خرج موارد دیگه می‌کنم.

راستش دیگه نمیدونم با زندگیم چکار کنم! نمی‌دونم شرایط چی باشه که راضی بشم که دلم خوش باشه که خب همین خوبه. همین رو بچسب و بساز و بهتر و بهترش کن. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، اوضاع الانم امیدوارکننده‌ به نظر می‌رسه. نه که شرایط برام بهتر شده باشه. من آدم قوی‌تری شدم. انتخاب‌های پیش روم متنوع‌تر شده. نگاهم منطقی‌تر و جدی‌تر شده و انگار دارم آدم‌بزرگ میشم و همۀ اینا خوبن.

ولی همه چیز کند پیش میره و من دیگه طاقت تحمل کردن شرایط نامطلوب رو ندارم. به نظرم منصفانه نیست. آدمای دیگه رو می‌بینم که غرق یه مشکل میشن و مشکلاتشون بعد از مدتی حل میشه. شرایط به نفعشون می‌چرخه و نیروهای بیرونی تاثیر مثبتی روی زندگیشون می‌ذاره. اما برای من این جوری نیست. من فقط به حد تلاشم، در واقع به حد درصد کمی از تلاشم نتیجه می‌بینم و اغلب این نتایج درونی و غیر قابل لمسه در حالی که با تمام وجود نیاز به دستاورد کیفی قابل شمارش دارم. دلم می‌خواد آخر سال که شد بگم من توی این یک سال این چند تا مرحله رو پشت سر گذاشتم. این مقدار پس‌انداز داشتم. این چهار تکه چیز رو خریدم. نمی‌دونم. هر چیز قابل گزارش و قابل محاسبه دیگه. 

گمونم دیگه دارم چرت میگم و باید تمومش کنم. این یادداشت مثل بیش‌تر نوشته‌های وبلاگم بدون ویرایش منتشر میشه تا به یادگار بمونه برای لادنی که لحظه به لحظه در حال فروپاشیدن و از نو ساخته شدنه.