ماجرای پایان شب تاریک
هیولای تاریکی
معروفه که تاریکترین حالت آسمون پیش از سپیدهدمه! من تاریکترین حالت زندگیم رو به چشم دیدم. پیش از این دربارهی دوران افسردگیم نوشتم. نوشتن از افسردگی با یه عذاب وجدان همراهه. چرا که نمیشه مطمئن بود چه تاثیری روی مخاطب داره. میتونه یه انگیزه باشه برای تاب آوردن و گذر از روزای تاریک، و همزمان باعث گسترش حال بد بشه. حتی میتونه نوعی جلب توجه و لوس کردن به نظر بیاد. با وجود این تصمیم دارم در اینباره بنویسم به این امید که تجربهم به دست مخاطبی برسه که به باور تمام شدن روزای تاریک زندگیش نیاز داره.
هر کدوم از ما توی زندگی با رنجهایی مواجه شدیم. کم یا زیاد، طولانی یا کوتاه دورههای سختی رو پشت سر گذاشتیم. این دورههای سخت میگذره اما آسیبهای روحی، روانی و عاطفی اونا تا سالها و شاید تا آخر عمر باقی میمونه. لازمه که گاهی به این زخمهای روحی توجه کنیم. از لابلای پوششهایی که به اسم آبروداری و حتی مقاومت و صبوری روی اونا رو گرفته بیرونشون بکشیم و به فکر چارهای برای علاجشون باشیم. انجام کارهایی که نوشتم اصلا ساده نیست. من هم نتونستم از پسشون بر بیام. پس تسلیم شدم. هیولای بیرحم افسردگی از راه رسید و من رو که سپر انداخته جلوش زانو زده بودم توی خودش حل کرد.
زندگی در جهان افسردگی شبیه به هیچ تجربهی قابل وصفی نیست. یک بار نوشتم که اساسا شبیه به زندگی توی فاز دیگهایه. فازی که با جهان غیر افسردهها قابل امتزاج نیست. نمیشه به سادگی به آدم افسرده کمک کرد. چون اصولا پیامها هنگام عبور از این دو فاز تغییر شکل میدن. آزمایش شکست نور رو از کتابای درسی دوران مدرسه به خاطر دارید؟ پیامی که با هدف دلسوزی و کمک به یه فرد افسرده میفرستید ممکنه به طور کاملا متفاوتی تعبیر بشه. اگر متخصص این کار نیستید بهتره کار رو به کاربلد بسپارید و خودتون فقط شنونده باشید.
شب غمناک
من آدم خوشخوابی هستم. چند روز پیش داشتم به شوخی میگفتم: < نود درصد از مشکلات من با خواب حل میشه>. بعد به این جمله بیشتر فکر کردم. به یاد اون شب تاریک افتادم. ماجرای من از یک شب غمناک شروع شد. شبی که آسمون از همیشه تاریکتر بود.
نیمههای شب از خواب بیدار شدم. تمام وجودم رنج و درد بود. چیز ناشناختهای راه نفسم رو بند آورده بود. برای اولین بار هیچ دلیلی برای زندهبودن نداشتم. هیچ آدمی حتی دوستا و اعضای خانوادهم نمیتونست انگیزهی ادامهی راهم باشه. خسته و ناامید بودم و تصمیم گرفتم ته موندهی قدرت و ارادهم رو به کار بگیرم و کار رو تموم کنم. نمیخواستم به هیچکس فکر کنم. ترجیح میدادم این طور خیال کنم که دنیایی خارج از ذهنم وجود نداره. که همه چیزهایی که باعث وابستگی من به این جهان هستن خیالی بیش نیست. با این فرض دیگه نیاز نبود به رنج آدما بعد از رفتنم فکر کنم. تصمیمم رو گرفتم.
نجاتدهنده خود خواب است
صفحه نمایش گوشی میگفت ساعت از سه و نیم هم گذشته. بلند شدم و بیهدف توی اتاقهای خونه قدم زدم. همه چیز توی سیاهی محو و هولناک به نظر میرسید. باید دست به کار میشدم. توی یکی از اپیزودهای مستی و راستی، یادم نیست کدوم شماره بود، رام میگفت: تحقیقات نشون داده کل پروسهی تصمیم تا اقدام به خودکشی به طور میانگین بیست دقیقه زمان میبره. برای من هم چیزی همین حدود زمان گذشت. انگار پی دلیلی بودم برای منصرف شدن. همهی دلایل محکمی که میتونست منطقی به نظر بیاد رو بررسی کردم. هیچ کدوم برام مفهومی نداشت. برای اینکه بد آموزی نشه اجازه بدید یه تکه از ماجرا رو سانسور کنم. چون شما خیلی باهوشید و بالاخره متوجه میشدید لازم دیدم بهتون بگم که از این دو سه دقیقه از ماجرا میگذریم. درست آخرین لحظه سوالی به ذهنم رسید. آیا روز و شبم با هم فرقی داره؟ نه! واقعا نداشت.
اون شب بارون زده بود و آب از درز پنجرهی آشپزخونه وارد خونه شده بود. پام به خیسی پتوی کوچکی که مامان کنار پنجره گذاشته بود خورد. احساس چندشآوری بود. احساس سرمای شدید میکردم. دلم گرمای پیچیدن لای پتو رو میخواست. با خودم حساب کردم این چند ساعت اضافه توی دنیا موندن که ضرری نداره. به رختخواب رفتم، خودم رو زیر پتو گلوله کردم و دستهام رو زیر بغل زدم و تسلیم خواب شدم.
دنیا باید کاری میکرد
صبح از خواب بیدار شدم. هنوز دست و پاهام سرد و بیحس بود. نمیتونستم و نمیخواستم از خواب بیدار بشم. مامان برای پیادهروی صبحگاهی از خونه بیرون رفت. صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم. یه کار ناتموم داشتم که باید پیش از برگشتن مامان انجامش میدادم. انرژی نداشتم. همون جور که لای پتو پیچیده بودم گوشی رو روشن کردم. اینستاگرام رو باز کردم. چشمم به استوری دوستم افتاد. حوصلهی دیدنش رو نداشتم. به این دوستم فکر کردم. به اون روز که چهار ساعت روی پلههای یخزدهی منتهی به پشتبوم خوابگاه کنار هم نشستیم، دردِ دل گفتیم، با هم اشک ریختیم و همدیگه رو در آغوش کشیدیم. آرزو کردم کاشکی پیشم بود. کاش یکی بغلم میکرد و بهم اجازه میداد جلوش بدون نگرانی اشک بریزم. اما مدتها بود که دیگه اشکی نداشتم.
رفتم توی واتساپ و بهش پیام دادم. آنلاین نبود.نباید هم میبود. هنوز صبح خیلی زود بود و آسمون تازه داشت روشن میشد. گوشی رو خاموش کردم و سرم رو بردم زیر پتو. باز خواب رفتم.
با چند بار ویبرهی گوشی از خواب بیدار شدم. گوشی رو سُر دادم کنار دیوار تا دوباره بخوابم. حوصلهی هیچکس رو نداشتم. بازم گوشی لرزید. به یاد پیامی که برای دوستم فرستاده بودم افتادم. حتما خودش بود. عادت داشت موقع چت چند تا پیام کوتاه کوتاه بفرسته. گوشی رو روشن کردم. خودش بود. نوشته بود: < تو که سحرخیزی میدونم ولی چرا باید این موقع حال من رو بپرسی؟ >
خیلی باهوشه. همیشه درک بالا و توانایی همدلیش رو تحسین میکردم. میدونستم مطالعاتی درباره روانشناسی داره. میدونستم من رو تا حدود خوبی میشناسه و درکم میکنه. پس براش نوشتم. نوشتم که دیشب چه تصمیمی داشتم و گفتم < حس میکنم این آخرین پیاممه و متاسفم که بعدا باز میای و میخونی و اذیت میشی>. سرزنشم نکرد. بهم نخندید. دستپاچه نشد. سوال بیجا نپرسید. فقط نوشت: < الان دقیقا چه احساسی داری؟ چی توی سرت میگذره؟>
براش نوشتم. همهی اون چه میشد به واژه درآورد رو نوشتم. میخوند و کوتاه و بیهیجان اضافه جواب میداد. وقتی تمام حرفام رو شنید نوشت: < لادن! دنیا و آدماش به تو نیاز دارن. بمون!> نوشتم: دنیا و آدماش باید یه کاری کنن که من رو نگهدارن چون واقعا دیگه خودم نمیتونم. اشکم چکید. گریه کردم. شبیه به کشتی به گل نشستهای که داره بالا اومدن آب دریا و برخورد موجها رو حس میکنه، داشتم زندگی رو حس میکردم.
باهام صحبت کرد که باید پیش دکتر برم و دارو بخورم. میدونست این کار رو نمیکنم. گفت آدرس بده بخرم برات بفرستم. از اینکه میدیدم داره تلاش میکنه یه کاری برای بهتر شدن حالم انجام بده جون گرفتم. بهش گفتم خودم میرم داروخونه دارو میگیرم.
چند ساعت بعد باز پیام داد و حالم رو پرسید. عصر و شب و فردا صبحش هم. انقدر پیگیری کرد تا جسم خستهم رو کشوند داروخونه و با دو ورق قرص ضد افسردگی برگشتم خونه.
ولی دارو من رو نجات نداد. پیگیری و اهمیتی که دوستم به اون حال و احساسم داشت کمک کرد کمی بهتر بشم.
نباید به اون نقطه برگردی
چند روز بعد حالم کمی بهتر بود. نه اون قدر خوب که خیال اون کار ناتموم نیمه شب از سرم بیفته. نه اون قدر بد که دست به کار بشم. تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه به زندگی بدم و برام مهم بود دیگه به اون تاریکترین نقطه برنگردم. چند ماهی میشد که وبلاگ رو معلق کرده بودم. به وبلاگ برگشتم. چند تایی پست نوشتم، وبلاگ دوستام رو خوندم و کامنت گذاشتم و ارتباط گرفتم. توی مسابقهی معرفی کتاب شرکت کردم. دورههای آموزشی آنلاین ثبت نام کردم و مشغول یادگیری شدم. سعی کردم سر خودم رو حسابی گرم کنم. کم کم زندگی داشت رنگ تازهای پیدا میکرد. انگار یه کاتالیزور انتقال فاز پیدا کرده بودم که از فاز افسردگی بزنم بیرون.
توی همون روزا که تازه به وبلاگ برگشته بودم، تصمیم گرفتم دیگه یادداشت غمگین بیهدف ننویسم. از اینستاگرام هم خسته بودم و دنبال جای امنی برای نوشتن روزانه میگشتم که چند تا دوست نزدیک کنارم باشه. توی وبلاگ و اینستاگرام اطلاعرسانی کردم و با پنج نفر دوست حامی و همراه راهی کانال تلگرامی شدم. اگه بهتون بگم این کانال تلگرامی برام کلی معجزه با خودش آورد باورتون میشه؟ نمیشه که! ولی باید باور کنید. دوستای تازه پیدا کردم. دوستیم با چند تا وبلاگنویسی که دورادور میشناختمشون قویتر و صمیمیتر شد. زندگیم یه نظم خوبی پیدا کرد و از همه مهمتر به لطف همون کانال یه کار باحال پیدا کردم.
تماشای سپیدهدم
آدمی که تاریکی شب رو تاب بیاره، لذت تماشای سپیدهدم رو هم تجربه میکنه. برای منم این لحظه از راه رسید. باورم نمیشه که این روزا هر لحظه دارم از اون نقطهی تاریک هولناک دور و دورتر میشم. آرزو میکنم دیگه نه خودم نه هیچ بنی بشری اون نقطه رو تجربه نکنه.
توی کانالم خیلی از دوستای جدیدم من رو درست و حسابی نمیشناسن. خیلی وقتا بهم پیام میدن که تو چقدر سختکوشی، چقدر فعالی، چند بعدی هستی و...! این جور وقتا نمیدونم چی بگم. چه جوری بگم که من از چه باتلاقی خودم رو بیرون کشیدم؟! چه جوری بگم من تاریکترین نقطهی زندگیم رو به چشم دیدم و حاضرم هر کاری بکنم که دیگه هیچ وقت به اون نقطه برنگردم!
پ.ن: این نوشته بدون ویرایش منتشر میشه.
پ.ن ۲: من هنوز توی اون کانال تلگرامی مینویسم. میتونید بهم پیام بدید و با یه معرفی کوتاه از خودتون، به جمع ما بپیوندید.
پ.ن ۳: امشبی که این پست رو میذارم روزای تاریکی برای هماستانیهامه. اینترنت ضعیفی که این پست باهاش منتشر شده فقط به اندازهی بالا آوردن سایتهای داخلیه و دسترسی بیشتری به شبکهی اینترنت و حتی گوگل نداریم. ولی من باور دارم که روزای تاریک رفتنی هستن. به زودی سپیده سر میزنه.
روزهای سخت و تاریک رفتنی اند
اما باید خیلی محکم بود تا سالم ازشون بیرون بیایم
امیدوارم نور امیدی که نجات بخشت بود، نجات بخشِ زندگی همه ی اونایی باشه که این روزها رو تجربه میکنن...
خیلی عالی توصیف کردی؛ ممنونم که از گذر از تاریکی ها و رسیدن به نور نوشتی🌱☀
چقد خووووووبه که حالت بهتره. خوشحالم
و مرسی که نوشتی. تجربهی گرانیه گذشتن از این روزا. ما توی بلاگستان به تو افتخار میکنیم.
چقدر تکتک اون حال و هوایی که توصیف کردی برام آشنا بود. تا پای خودکشی رفتن. اونم نه یک بار... یک سال و شاید بیشتر از اون رو در این سیاهی مطلق سپری کردم و هنوز هم کامل خوب نشده. هر از گاهی میفهمم و حس میکنم که داره خودشو محکم به در میکوبه که دوباره برگرده. اما شنیدم وقتی برای بار دوم و چندم برمیگرده قویتر از قبله. ترسیدم، میترسم نمیخوام برگرده. نمیخوام برگردم به اون روزا. باید مبارزه کنم فعلا فقط دارم حملات رو دفع میکنم. دعام کن.
مرسی قشنگ مهربون از این همه حرفای قشنگ. قطعا کمسعادتی از من بوده که فرصت صمیمیت و معاشرت بیشتر رو نداشتیم به امید روزی که از نزدیک همدیگه رو ببینیم و کلی حرف بزنیم.
چند باری اومدم و سر زدم و مطلبت رو خوندم.
چه خوب که در موردش نوشتی.
بازم دوست دارم نوشته هات رو ببینم. در هر موردی.
چقدر این کلمات آشنان برام. اون سیاهی و تلخی رو چند بار توی زندگیم تجربه کردم. راستش این روزها بیشتر از همیشه به خودکشی فکر میکنم. بیشتر از قبل.
خوشحالم که از اون تاریکی نجات پیدا کردی.
تو واقعا غبطه برانگیزی لادن باور کن.