توی اتاق مصاحبه چی میگذره؟ ( قسمت سوم)
این پست سومین و آخرین پست از مجموعه پستهای مصاحبه استخدامی اخیرمه. اگر تازه به این پست رسیدید، بهتره از دو پست قبلی شروع کنید.
این پست سومین و آخرین پست از مجموعه پستهای مصاحبه استخدامی اخیرمه. اگر تازه به این پست رسیدید، بهتره از دو پست قبلی شروع کنید.
این پست ادامهی نوشتهی پیشین با عنوان از ثبتنام آزمون استخدامی تا مصاحبه است. بهتره اول اون پست رو مطالعه بفرمایید.
یکی از مراحل مهم برای کسب یک موقعیت شغلی، گذروندن مصاحبهی حضوریه. از اون جا که این مرحله کمی شخصیه و به صورت فردی انجام میشه، اغلب مثل یک تجربهی عجیب و کمی غیرقابلپیشبینی اضطرابآوره. دست کم برای من و تعدادی از دوستان نزدیکم که اینجوری بوده. به همین دلیل تصمیم گرفتم این تجربه رو با تمام جزییاتی که پس از گذشت چند روز به یاد دارم به طور مفصل بنویسم. مایلم این تجربه هم برای تجربههای بعدی خودم ثبت بشه، هم این امید هست که برای دیگران بتونه مفید و جالب باشه.
اون روزها که تازه اینستاگرام نصب کرده بودم، اسم و فامیلت رو به شکلهای مختلف سرچ میکردم. یه بار صفحهای با آیدی شبیه به اسمت پیدا شد و فالو کردم اما اکسپت نشدم. فهمیدم تو نیستی. مطمئنم دست کم اسمم رو فراموش نکردی. امیدوارم تو هم مثل من گاهی یاد خاطرات روزای خوش گذشته بیفتی.
من که خیلی وقتها به تو فکر میکنم. به دوباره دیدنت و تجدید پیمان دوستیمون این بار در بزرگسالی. هر بار به تصور خوب دوباره یافتنت که میرسم، به یک باره همه چیز عوض میسه. میترسم که دیگه نخوای با من دوست باشی، دیگه مثل قبل به هم شبیه نباشیم. دیگه آدمی که مشتاق ارتباط هر روزه با او بودم نباشی. من توی این سالها به اندازهای تغییر کردم که خود گذشتهم رو نمیشناسم. حتما تو هم همینطور.
راستش، همیشه ته قلبم آرزو داشتم وبلاگنویس شده باشی. روزی با خوندن یه پست توی وبلاگ جدید برات کامنت بذارم < ببخشید خانم شما سال فلان تا فلان دانشآموز دبستان دوازده بهمن فلان منطقه از فلان شهر نبودی؟ اسم داداش کوچیکهتون امیر نیست؟ باباتون یه پیکان گوجهای رنگ نداشت که توی درش عکس هایده و مهستی و بازیگرهای هندی چسبونده شده باشه؟> و این شروع دوستی دوبارهمون بشه. آرزو میکنم < ای کاش وبلاگنویس شده باشی! شاید این بار کلمهها این قدرت رو داشته باشن که بین دلهامون پلی جاودانه بزنن.
بر و بچههای خلاق و باحال بلاگردون، بازم یه چالش جدید راه انداختن که هر چند از چالشهای پیشین دشوارتره و نیاز به کندوکاو عمیقی توی وجودمون داره ولی هیچ جوره نمیشه از دستش داد. پس تا دیر نشده یه سر به وبلاگشون بزنید و خیلی دقیق پست "م مثل مادر، پ مثل پدر" رو بخونید. بعد دست به کار بشید و برامون از حس و حال خودتون بنویسید. فقط قبلش یه نگاهی هم به ادامهی این پست بندازید.
عزیز مامان سلام
احتمالا این اولین نامهای نباشه که تو از من میخونی؛ چون همیشه دوست دارم حرف دلم رو بین واژهها و خط خطیهای روی کاغذ به بقیه بگم. حتی همون پیشی و جوجههای گوشهی دفتر نقاشیت یه عالمه حرف توی دل خودشون دارن و میدونم تو اون قدر باهوش و بااحساس هستی که بین اون منحنیهای نامرتب و کج و کولهی رنگی، صدای دل مامانت رو بشنوی.
بذار برات یه خاطره تعریف کنم. یه روزی که تو هنوز توی این دنیای شلوغ پلوغ و اسرارآمیز قدم نذاشته بودی و من تلاش میکردم، اطمینانم به رسیدن روزهای خوش با تو بودن رو حفظ کنم، دوستان وبلاگنویسم من رو دعوت کردن از حس و حال مادر بودن بنویسم. حس و حالی که احتمالا حتی تجربهشدهش هم قابل توصیف نباشه چه برسه به تصورش! وبلاگ و وبلاگنویس که میدونی چیه؟ آره بابا! وقتی کوچکتر بودی خیلی وقتها روی پاهای من نشستی و بیاینکه بلد باشی حروف رو از هم تشخیص بدی زل میزدی به صفحهی گوشی و کامپیوتر تا ببینی توی اون صفحهای که مامانی مدام بهش خیره میشه، گاهی ذوقزدهش میکنه و گاهی غمگین، دقیقا چیه و چه جادویی توی خودش داره!
ولی میدونی اون روزی که میخواستم برای چالش " م مثل مادر، پ مثل پدر" بنویسم دلم هُری ریخت. تنم یخ کرد و دستام به لرزش افتاد. اصلا نمیدونستم اون حسی که قراره ازش بنویسم چیه و کجای وجودم قایم شده. باید تمام گوشه موشههای قلبم رو میجستم تا این حس عمیق و مرموز رو از لابلای هزار تا حس عجیب دیگه بیرون بکشم. حس امید، عشق، مهربانی، حس ترس، ناامیدی، عذاب وجدان، خودخواهی، میل به بقا، میل به پروردن یه موجود کوچولو از جنس خودم، حس تصاحب و مالکیت یه موجود دیگه، حس استمرار وجودم توی وجود دیگری و یک عالمه احساسات آشنا و ناآشنای دیگه.
وقتی مامانت داره حرف جدی میزنه خمیازه نکش. لبخند شرورم نزن. تعجب هم نکن. مامانها همه چیز رو میدونن.
نه! شوخی کردم دلبندم. نه مامانها، نه باباها، نه معلمها، نه فیلسوفها و دانشمندها نه هیچکس دیگهای توی این دنیا همه چیز رو نمیدونه. تو هم نمیدونی و احتمالا هیچ وقت هم ندونی. گرچه من تمام تلاشم رو به کار گرفته و میگیرم تا تو رو اهل فکر و هوشیار و مسئولیتپذیر تربیت کنم اما توی این دنیا همیشه یک عالمه ناشناخته هست و تو یک عالمه فرصت یادگیری و تجربه و زندگی داری. امیدوارم با خوش قلبی و درستکاری، بهتر از من بلد باشی زندگی کنی و با رنج و گنج این جهان به خوبی کنار بیای.
آروم جونم
اون روزی که از حس مادری نوشتم خبر نداشتم سرنوشت سر راهم چه شگفتانههایی گذاشته. اوضاع جوری نبود که بشه تصور روشنی از آینده داشت و براش برنامهریزی کرد. نمیدونستم میتونم به رویای مادر خوب بودن رنگ واقعیت بزنم یا نه اما یه کوله بار تجربهی زندگی داشتم که بهش دلخوش بودم که احتمالا بلدم از پس زندگی خانوادگیمون بربیام و چیزی که میخوام رو از دهان شیر و جگر اژدهای هفت سر هم که شده بیرون بکشم. پس غمت نباشه. تو من رو داری که حتی اگه هزار بلا سرم بیاد و هزار بار خطا کنم و کوتاهی ازم سر بزنه باز پا میشم، گرد و خاک لباسم رو میتکونم و میگم: یه بار دیگه از نو....
زندگی، همهی زندگی، همین از نو آغاز کردنها ست و خورشید با هر بار طلوعش این پیام رو بهمون یادآوری میکنه. عزیزترینم! تو هم هر جای این دنیا که رفتی، هر خوشی و ناخوشی که از سر گذروندی، هر شکست، خطا و کوتاهی رو که مرتکب شدی برگرد. آغوش من همیشه برای تو بازه و تا همیشهی عمرم حاضرم یک بار دیگه کمکت کنم تا از نو همه چیز رو بسازی.
پ.ن: به دعوت از نسرین عزیز از وبلاگ زمزمههای تنهایی
دعوت میکنم از شما دوست عزیزی که این پست رو خوندی؛ به ویژه فاطمه جان از وبلاگ "بلاگی از آن خود" و نارا جان از وبلاگ "راسپینا". همینطور گیسوکمند مهربان از وبلاگ "لاوندر"، تئو ی عزیز از وبلاگ " تئورین" و دوست عزیزم سمانویس