اوه! اوه! اوه! نگم برات از آمادگی جامعه

+ ۱۴۰۱/۷/۲۴ | ۲۰:۴۳ | لادن --

چشم‌تون روز بد نبینه. چند روز پیش مهمان خانواده‌ای بودیم و من بس عجایب دیدم و شنیدم که دهانم دوخته شد. اما الان می‌خوام درباره‌ش بنویسم. ماجرا از این قراره که وسط مهمانی حرف از اوضاع و احوال این روزهای کشور به میون اومد. برام طبیعی بود که اون جو توئیتری و ایران اینترنشنالی بین زندگی مردم نباشه؛ ولی نه تا این حد بی‌خبری و منکر اصل ماجرا بودن! الله اکبر!

مثلا یکی از خانم‌های جمع که تازه چندسالی هست کارمند بانک شده و به‌شدت هم احساس موفقیت داره؛ می‌گفت: خب چیه آخه؟ مشکل همین یه تیکه پارچه‌ست که سرمون می‌ندازیم؟ بود و نبودش چه فرقی داره؟ سرمون می‌کنیم دیگه!

من: :|

فعالان حقوق زن: :|

آقایی که درآمد خوبی از شرکت نفت داره و خودش هم نمی‌دونه چی شد که این‌شکلی افتاد توی این ظرف عسل؟! می‌گفت: حالا اینا توی اخبار یه گوشه رو نشون می‌دن که چهار نفر جمع شدن و روش صداگذاری می‌کنن. مگه کاری داره؟

من: :|

جامعه دانشگاهی و آزاداندیشان: :|

خانم معلمی که از نظر عملکردهای فیزیکی و ذهنی سرعتی در حد حلزون داره و اصلا دنیا رو آب ببره ایشون رو خواب؛ می‌گفت: خداییش بعضی کارهاشون قشنگ نیست. ولی توی بعضی موارد خوب برخورد کردن. مثلا همین فیلتر اینترنت. چه‌قدر خوب شده نسبت به چند سال پیش. بچه گوشی رو برمی‌داشت می‌رفت توی گوگل. بلد هم که نبود همین‌جوری چهار تا حرف می‌نوشت. گوگل هم براش یه چیزای زشتی نشون می‌داد. الان خوب شده دیگه مثل قبل نیست. خداییش خوبه که نظارت داشته باشن به اینترنت.

من: :|

جامعه دیجیتال مارکتینگ و تولیدکننده‌های محتوای پلتفرم‌های آنلاین: :|

 

بچه‌ها!

با این اوضاع اصلا تصورتون از روزهای روشن آیندۀ نزدیک نباشه. گیریم که به اهداف کوتاه‌مدت هم رسیدیم. راه درازی داریم تا جایی که مردم با حق و حقوق خودشون آشنا بشن و بفهمن چیا ظلمه، چیا خدمت. پس صبور باشید. صبر چیز خوبیه :)

اتاق بدون پنجره

+ ۱۴۰۱/۷/۱۹ | ۲۲:۱۰ | لادن --

داشتم تلفنی صحبت می‌کردم و راه می‌رفتم. از پشت شیشۀ پنجره چشمم افتاد به آسمون. گفتم: دیدی امشب چه‌قدر ماه قشنگ‌تر شده؟ گفت: چند شبه این‌جوریه. انگار بزرگ‌تر از همیشه ست. گفتم: و نزدیک‌تر...

 

من اتاق‌ها رو با پنجره‌هاشون به خاطر دارم. مثلا پنجرۀ اتاق آخری خونۀ قدیمی بابابزرگ یه مربع فسقلی بود که به انباری گوشۀ حیاط راه داشت. وقتی بازش می‌کردی نسیم می‌وزید توی اتاق، ولی خبری از تابش نور خورشید نبود. به‌جاش پنجرۀ خونۀ خودمون توی اون سال‌ها حسابی نورگیر بود. بعد از ظهرها دراز می‌کشیدم کف اتاق تا نوری که از لای پردۀ توری می‌افتاد کف زمین به صورتم بتابه. بعد چشم‌هام رو می‌بستم و توی تصویر نارنجی و قرمزی که روی پلک‌های داغ بسته‌م می‌افتاد دنبال جرقه‌های درخشان می‌گشتم.

پنجرۀ خونۀ عمه‌ هم خیلی باصفا بود. یه پنجرۀ قاب آلومینیومی کشویی با شیشه‌های مشجر گل‌دار. به اندازه‌ای نورگیر بود که تابستون‌ها علاوه بر پرده پشت شیشه‌ها رو با کاغذ کادو می‌پوشوندن. پنجرۀ خونه سازمانی خودمون هم قشنگ بود. با اینکه اون ساختمونی که دو سال توش زندگی کردیم شبیه به ساختمون‌های مسکونی نبود و اتاق‌ها هنوز پرده‌های کرکره‌ای اداری زیتونی‌رنگ داشت؛ اما من دوستش داشتم. پنجرۀ اتاق من باز می‌شد به حیاط پشتی. اصل حیات وحش بود این حیاط پشتی. بوته‌های گیاه‌های خودرو، درختچۀ انار، حوض بزرگ خالی که جابه‌جا توی ترک‌های دیواره و کف‌اش بوته‌های خاردار رشد کرده بود. یه بار وقتی عمه‌اینا خونه‌مون بودن راسوها به لونۀ بچه‌خرگوش‌هامون حمله کردن. همۀ مهمون‌ها جمع شده بودن پشت پنجره تا نزاع خرگوش ماده‌ای که روی دو پاایستاده و داره با راسو می‌جنگه رو تماشا کنن.

پنجرۀ اتاق خوابگاه‌مون رو هم دوست داشتم. همون که رو به هتل باز می‌شد. هتل چهارفصلی که بهارش پر از شکوفه بود، تابستونش درخت‌های پرشاخ و برگ داشت، خزون برگ‌ریزونش زرد و نارنجی می‌شد و زمستون که می‌رسید رخت سفید به تن می‌کرد. پنجرۀ آشپزخونۀ خوابگاه رو هم دوست داشتم. همون که وقتی منتظر سرخ‌شدن خلال‌های سیب‌زمینی‌ بودم تا کمر رو به بیرونش خم می‍شدم و پشت تلفن یه دل سیر می‌خندیدم. پنجرۀ اتاق الانم رو هم دوست دارم. راه ارتباطی من و مردم کوچه و محله‌مونه. زنجیر اتصالم به آسمون و عالم خیال...

این پنجره‌ها هستن که به اتاق‌ها معنا میدن. اتاق بدون پنجره چه فرقی داره کجا باشه؟ چه وقت از سال باشه، خونه باشه، خوابگاه باشه، بازداشتگاه باشه، انفرادی باشه... 

 

داشتم بهش می‌گفتم: ببین من می‌دونم راه درست چیه. دست کم می‌دونم در حال حاضر چه راهی به نظرم درست‌تر میاد. مسئله این نیست که نمی‌تونم یا نمی‌خوام قدم توی این راه بذارم. مسئله اینه خسته‌م. نیاز به هواخوری دارم. انگار کن مغزم رو انداختن توی یه اتاق بدون در، بدون پنجره... آخ! بدون پنجره...

 

 

یادداشت چند و یکم

+ ۱۴۰۱/۷/۱۷ | ۱۹:۱۶ | لادن --

دلم برای اون روزایی که از دانشگاه نرسیده، لپ‌تاپ رو از کیف می‌کشیدم بیرون، می‌ذاشتم لبۀ تخت و منتظر بالا اومدن صفحه می‌نشستم تنگ شده. اون روزا یادداشت روزانه‌نویسی جدی جدی روتین جذاب زندگیم شده بود. برخلاف امروز حرف هم کم نداشتم. به لطف این نت میلی لعنتی آرشیو اون روزا هم دم دستم نیست که دوباره بخونمشون. 

 

دوست دارم برگردم به روزانه نویسی. مثلا شروع کنم بنویسم: روز اول... بعد عنوانش باشه مهم‌ترین اتفاقی که توی این روز تجربه کردم. اما خیلی وقته اتفاق‌های مهم روزم چندان توانایی ذوق‌زده کردن خودم رو نداره، شماها به کنار.

 

این روزا دارم توی «وبسایت متمم» دوره «تفکر سیستمی» رو می‌گذرونم. هر چه بیشتر می‌خونم بیشتر می‌فهمم چه‌قدر جای چنین آموزشی توی زندگی خودم و بقیۀ آدمای زندگی‌م کم بوده. اگر هر کدوم‌ از ما خودمون رو یه جز از سیستم می‌دیدیم و به جای راه حل‌های کوتاه‌مدت خودخواهانه و احمقانه به تاثیر هر رفتار و تصمیم‌مون روی کل سیستم و آینده‌ش فکر می‌کردیم چه‌قدر اوضاع با الان فرق داشت!

 

داشتم گوشی رو مرتب می‌کردم رسیدم به فایل کتاب «تماما مخصوص» عباس معروفی. گویا زمانی که نسرین هم‌خوانی کتاب گذاشته بود دانلود کردم و فراموشم شده. مدت‌ها بود از روی پی‌دی‌اف کتاب نخوندم. سختم بود هر بار شماره صفحه رو پیدا کردن و فراموش‌کردن اسم آدما و اتفاق‌ها و گشتن بین صفحه‌های کتاب پی‌دی‌اف‌شده. اما این کتاب ارزش دردسرش رو داشت. هنوز سی صفحه مونده تموم بشه. گذاشتم برای آخر شب. 

با هر بخش از کتاب منم با معروفی سُر می‌خورم توی یه خاطره یا خیال. توی خیابون‌ها باهاش می‌دوم. می‌خزم زیر ماشین‌های پارک‌شده. رخ‌به‌رخ پری می‌ایستم. وسط یخبندون قطب شمال از خشم کلافه می‌شم. هذیون می‌گم و غرق خیال می‌شم تا جایی که نتونم خیالات خودم و معروفی رو از هم بشناسم...

یا همه با هم، یا همه تنها...

+ ۱۴۰۱/۷/۶ | ۱۱:۳۷ | لادن --

زن

من دو بار با پیچیدن نسیم لای موهام خداحافظی کردم. یه بار آخرین دفعه که توی محوطۀ خوابگاه دانشجویی دوره کارشناسی دوچرخه‌سواری کردم و شالم رو دور گردنم گره زده بودم و گذاشتم باد برای آخرین بار موهام رو عقب بزنه. یه بار هم آخرین روزای خوابگاه کارشناسی ارشد، یه شب سرد زمستون بالای اون تپۀ مشرف به شهر، وقتی توی سیاهی شب و زیر آسمون ابرگرفته مقنعه‌م رو درآوردم و موهام رو از کش مو رها کردم.

هر دو بار چشمام رو برای لحظه‌ای بستم و سعی کردم جزئی‌ترین احساسات رو ثبت کنم. الان می‌تونم حرکت موهام روی گردن و تار موهای چتری‌هام روی پیشونی رو به یاد بیارم. سوزن‌سوزن‌شدن پوست صورت وقتی نسیمی که از روی برف‌های قلۀ مجاور می‌گذشت و به صورتم می‌رسید. کف دوتا دستای یخ‌زده‌م که زبری چمن‌های مقاوم زمستونی رو لمس می‌کرد. 

اون روزا چه‌قدر همه‌چیز برامون بدیهی بود. جنگیدن برای حق زن، شنیدن خبر ممنوع‌الخروج‌شدن ورزشکارهای زن، اشک‌ و دردِ دل‌های زن‌هایی که از رای ناعادلانۀ دادگاه شکایت داشتن، تحقیر و حرفای تحکم‌آمیزشنیدن توی خونه و کوچه و مدرسه و دانشگاه و محل کار! 

چه‌قدر حق‌خواهی و رویای بی‌هوا پیچیدن باد بین موهای دخترای سرزمینم، زیر  آسمون آزاد خواستۀ دوری به‌نظر می‌رسید. الان ولی این نیست...

زندگی

وقتی توی یه خانوادۀ کارمندی به دنیا میای یعنی خوب می‌فهمی «وایسا تا سر برج» چه طعمی داره. این جمله خیلی هم ساده نیست. برای یه بچه سر برج، آخر ماه، یا عید نوروز و تابستون زیادی دوره. گرچه سر برج بالاخره میاد. همون‌طور که ماه قبل اومد. اما حقوق کارمندی تا بخواد از فیلتر اجاره خونه و قبض آب و برق و خرید خونه و... بگذره هیچی‌اش نمی‌مونه. این رو همۀ بچه‌هایی که وعدۀ سر برج بهشون داده می‌شه خوب می‌دونن. 

باوجود این برای خیلی از آدمای طبقۀ متوسط، که اتفاقا کم هم نبودن، همیشه این خیال خوش سر برج جواب می‌داد. فقط هم وعدۀ سر برج نبود. بذار کار پیدا کنیم، بذار خونه بخریم، بذار جنگ تموم بشه، بذار انتخابات بگذره، بذار توافق انجام بشه ... 

زندگی ما با این امیدها گذشت دیگه! برای شما غیر از این بود؟! 

کم‌کم دیدیم نه! انگار اون روزی که وعده می‌دن هرگز نمی‌رسه. اوضاع بدتر می‌شه که بهتر نه! شمار آدمای طبقه متوسط که به طبقۀ زیرین سقوط می‌کنن، بچه‌های محروم و گلفروش‌ها و آدامس‌به‌دست‌های حاشیۀ خیابون، زباله‌گردها، معتادها، بیمارهای بدون دارو، بابا مامان‌های شرمنده و... روزبه‌روز بیشتر می‌شد که کمتر نه. فقط این هم نبود! اخبار اختلاس، دزدی، شکاف طبقاتی، حقوق‌های نجومی، زندگی اشرافی آقازاده‌ها، خطاهای انسانی، فشارهای بیشتر روی مردم عادی، گ/شت/ار/شاد، سان‌/سور، زن‌‌/دان، سر/کوب و...

شما رو نمی‌دونم ولی من یکی حتی از شنیدن تیتر خبرهاش هم خسته‌م.

آزادی

اون کودک کار رو یادتونه که می‌گفت: آرزو؟! آرزو چیه؟!

من همونم؛ آزادی؟! آزادی چیه؟!

باید زندگی کرد قبلِ مردن

+ ۱۴۰۱/۵/۲۱ | ۲۰:۱۹ | لادن --

باز کلی فکر توی سرمه که جمع‌کردنش کار آسونی نیست. دو هفتۀ سخت رو پشت سر گذاشتم. یه بحران اساسی و پراسترس که نمیشه با هیچکس مطرحش کرد. الان که یه ذره حالت بحرانیش از بین رفته می‌تونم بسنجم چه‌قدر خوب تونستم هیجاناتم رو کنترل کنم، نترسم، دستپاچه نشم، به خودم اعتماد کنم و قاطعانه‌ترین رفتاری که در توانم بود رو نشون بدم. اینا ویژگی‌هاییه که به سختی بهشون رسیدم و میشه گفت تنها اندوخته‌های باارزش زندگیم هستن.

 

زندگی گاهی بیرحمانه سخت می‌گیره به آدما. حقیقتا بعضی از مشکلاتم برام سنگین‌تر از توانمه. اما یه نکتۀ عجیب داره. حتی بزرگ‌ترین مشکلاتم گاهی ابزار حل مشکلات بزرگتری میشن. مشکلاتی که فقط مختص به من نیست ولی من توانایی حل‌کردنش رو دارم و این در نهایت به نفع جمعی از افراد میشه. این مسئله تا حدی جدیه که من رو به این نتیجه برسونه شاید حکمت مشکلاتم اینه که من باید رنج‌هایی رو تحمل کنم تا بتونم تکیه‌گاه و حامی دیگرانی باشم که برام مهم هستن.

این یعنی بابت شانس‌هایی که آگاهانه کنار گذاشتم و فرصت‌هایی که سوزوندم نباید سرزنش بشم. چون یه ندایی غیبی، چیزی شبیه به حس ششم و البته بر پایۀ تجربیات گذشته‌م، بهم هشدار داده که باید دست‌وبالم رو باز بذارم تا به‌وقتش بتونم زندگیم رو در مسیر کمک و حمایت از عزیزانم صرف کنم.

 

توی چند سال اخیر به شدت درگیر مفهوم خانواده هستم. هر بار از یه زاویۀ تازه بهش نگاه می‌کنم. به‌شدت نیاز به فراغ بال نسبی دارم که راجع‌بهش بیشتر مطالعه کنم. چون دانش و تجربه‌های فعلیم خیلی کمتر از چیزیه که من رو به یه جواب درست و قابل اعتنا برسونه.

به این فکر می‌کنم که ماجرای ارزشمندی جایگاه خانواده و زندگی خانوادگی تا چه اندازه واقعیت داره؟ سیستم خانواده چه اندازه به نفع شخصه، چه اندازه به نفع حکومت‌ها؟!

ما توی فرهنگی زندگی می‌کنیم که برای مفاهیمی مثل پدر/مادر و خانواده تقدس قائله. اما تجربه نشون میده این تقدس‌بخشیدن و عزت دادن می‌تونه ضربه‌های سنگینی به آدما و فردیت‌شون بزنه. تا جایی که به خودمون حق بدیم آدمی رو که بدون درنظر گرفتن صلاح اعضای خانواده‌ش تصمیمی برای زندگی شخصی‌ش می‌گیره سرزنش کنیم.

شما رو نمی‌دونم؛ ولی من هنوز متقاعد نشدم که آدما حق انتخاب آزادانه دارن. توی دلم فرزندی که پدر و مادر پیرش رو رها می‌کنه و برای ساختن آینده‌ش مهاجرت می‌کنه یا راه خودش رو از والدین جدا می‌دونه بی‌مسئولیت می‌بینم. مادر یا پدری رو که به‌خاطر رفاه و رشد فردی خودش آرامش فرزندش رو قربانی می‌کنه هم همین‌طور. همسری که منفعت خودش رو از همسر و فرزندانش برتر می‌دونه هم ...  

منم بلدم ژست روشنفکری بگیرم و بگم هیچ‌کسی نباید خودش رو قربانی زندگی دیگری کنه، حتی مادر نسبت به فرزند. اما به چشم خودم دیدم اگر چنین گزینه‌ای بدون در نظر گرفتن تبعات و تلاش برای کنترل شرایط و به‌حداقل‌رسوندن آسیب‌ها انتخاب بشه چه رنجی ایجاد می‌کنه. عملا فرصت زندگی سالم رو از یه آدم یا گروهی از افراد اون جامعه می‌گیره. از نظر من کسی حق نداره برای منافع شخصی خودش چنین آسیبی بزنه؛ حتی اگر این آسیب صرفا پیامد نبودن و حضورنداشتنش باشه. 

 

از طرفی هر آدم فقط یه بار زنده ست. یه بار شانس زندگی داره. توی یه دوره از زندگی حق انتخاب‌های نسبتا مهم و متنوعی داره. شانس ازدواج با یه آدم مناسب، داشتن یه شغل خوب و نزدیک به ایده‌آل، شانس قبولی توی آزمون یا پذیرش دانشگاهی خاص یا هر هدف دیگه ممکنه فقط یکی دو بار برای هر آدمی رخ بده. 

اینه که میگم زندگی بیرحمه. بشینید پای صحبت آدمای میانسال و سالخورده. ببینید چه‌قدر حسرت ماجراهایی رو دارن که مجبور شدن به‌خاطر شرایط ویژه‌ای از یه شانس زندگی‌شون بگذرن. مثلا به خاطر تولد فرزند، بیماری اعضای خانواده، فقر یا نیاز به کسب درآمد فرصت‌های جبران‌ناپذیری رو از دست دادن. 

 

من هنوز نمی‌دونم کار درست چیه! شاید اصلا هیچ درستی در کار نباشه. هر انتخاب هزینه‌ای داره و تو باید بپذیری که حاضری اون هزینه رو بپردازی. فکر می‌کنم تنها در این صورته که میشه از شر حسرت و اون حس آزاردهندۀ سرزنش‌های پس از سوزوندن فرصت رها شد.

محمدرضا شعبانعلی توی یکی از مصاحبه‌هاش یه حرف جالبی زد. متاسفانه دقیقش رو یادم نیست اما مفهوم کلی‌ش یا اون ایده‌ای که توی ذهن من از شنیدن حرفاش شکل گرفت این بود؛ که ما اغلب با خودمون روراست نیستیم. مثلا نمی‌خوایم بپذیریم که زمان تصمیم‌گیری دربارۀ مهاجرت میشه به این فکر کرد که به‌هرحال والدین ما زندگی خودشون رو کردن. مهم‌ترین مراحلی رو که آدمای عادی توی زندگی‌شون می‌تونن انجام بدن رو گذروندن. شغلی داشتن، ازدواج کردن، صاحب فرزند شدن و احتمالا لذت‌هایی رو تجربه کردن. اما یه جوون اول راه زندگیش هنوز چنین مسیری رو طی نکرده و منصفانه نیست ازش بخوایم خودش رو فدای کسی بکنه که سطوح مختلفی از زندگی رو، کم یا زیاد، تجربه کرده.

با این حساب می‌تونیم به خودمون حق بدیم که بریم دنبال زندگی خودمون و ما هم این مسیر رو به‌تنهایی یا با آدمایی که انتخاب می‌کنیم طی کنیم. 

اما کاش ماجرا به همین سادگی بود ...

 

بازم میگم من هر چه بیشتر به این موضوعات فکر می‌کنم کمتر به نتیجه می‌رسم. در اصل هر بار پرسش‌های جدیدی دربارۀ انتخاب‌های زندگیم و حق انتخاب‌هام پدیدار میشه. پس حالا حالاها این بحث به پایان نمی‌رسه.

 

پ.ن: عنوان بخشی از ترانۀ سرودۀ مرحوم هوشنگ ابتهاج که من با صدای علی عظیمی شنیدم و خیلی وقتا زمزمه‌ش می‌کنم.

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!