داره چهل‌روزه میشه... چهل روز سخت، تلخ، جگرسوز، خونین، پُرشور، هوشیارکننده، امیدبخش!

زن

همه‌چیز داره کم‌کم تغییر می‌کنه. این روزا حس می‌کنم آدما دارن از یه خواب هیپنوتیزی بیدار میشن. دارن به یاد میارن. کم‌کم، به‌آرومی و به‌سختی. اما ته‌اش بیداریه!

توی جمع شلوغی نشسته بودیم. یکی گفت: 

- لرها براشون موی زن حرمت داره. قسم‌شون موی مادرشونه. زن و دختر رو قایم نمی‌کنن.

یکی دیگه گفت:

- همه جا همینه. تا همین چند سال قبل این‌قدر حساسیت روی زن و مرد نبود.

من گفتم: 

- قشنگی رقص محلی به چیه؟ دیدید توی مراسم‌های سنتی زن و مرد حلقه‌های بزرگ می‌سازن. یه زن، یه مرد، کنار هم. من دوستای بختیاری زیاد دارم. چند سال باهاشون هم‌اتاقی بودن. بهم رقص محلی یاد می‌دادن. می‌گفتن توی جشن‌هامون که زن و مرد حلقه درست می‌کنن و با هم می‌رقصن کسی براش مهم نیست زن و مرد کنار هم چه نسبتی دارن. معمولا هم زن و شوهرای جاافتاده کنار هم نمی‌رقصن. براشون یه جور لوس‌بازیه انگار. 

یکی دیگه گفت: 

- مردم مریض که نیستن. کسی کاری به کسی نداره. الکی حساسیت ایجاد کردن روی موی زن وحجاب.

خوشحال میشم آدما به ریشه‌هاشون نگاه کنن. به ته ذهن و قلب‌شون!

یادم افتاد همین چند وقت پیش داشتم به شوخی به یکی از آقایون دوست و همکار می‌‌گفتم: به قول لرها، «کُر! تونم کوکامی». اصلا اینکه تو هم برادر منی یا مثل برادرم می‌مونی چیز عجیبی نیست. مردم عادی سال‌هاست با دل‌های پاک و بی‌شیله‌پیله چنین حسی نسبت به هم داشتن. چنین سبک زندگی‌ای داشتن. خانواده‌ها منسجم‌تر بود. دوستی پاک‌تر بود. به‌قول خودمون «قوم و خویشی‌گری‌ها قشنگ‌تر بود.»

چی شد این شد؟ چی شد مردم این‌جوری با هم غریبه شدن؟ چی شد دورویی و جدایی و بددلی رسم‌مون شد؟ چی شد زن‌بودن زن در برابر مرد‌بودن مرد ایستاد؟

زندگی

می‌دونید که! منم از اونام که می‌ترسم. از همون اول هم ترسیدم. از فردایی که براش آماده نبودیم ترسیدم. از آینده‌، از نوری که توی تاریکی راهی بهش پیدا نمی‌کردیم ترسیدم. از خارج‌شدن‌مون از این نقطۀ به اصطلاح امن ترسیدم. از توهین به مقدسات و خراب‌شدن حرمت‌ها ترسیدم. از رسیدن فردا و سختی‌هاش ترسیدم. 

شبیه به مادری که خبر باردارشدنش رو شنیده. می‌دونه چه راه سختی باید بره. می‌دونه چه دردی رو باید تحمل کنه. می‌دونه تولد یه طفل چه اتفاق بزرگیه. می‌دونه یه آن و یه لحظه نیست؛ یه عمره. یه عمر تازه داره از بطنش شکل می‌گیره و زاده میشه. می‌دونه و می‌ترسه. بابت تمام دانسته‌ها و ندانسته‌ها، بابت مسئولیت سنگینی که به دوش می‌گیره می‌ترسه و رنج می‌کشه.

اما در نهایت جوونه‌های خوابیده توی تاریکی راه‌شون رو به سوی نور پیدا می‌کنن. کودکِ فردا زاده میشه و زندگی ادامه پیدا می‌کنه...

آزادی

یکی نوشته بود: «بیایید فردای آزادی رو تصور کنید و درباره‌ش بنویسید.» داشتم فکر می‌کرم تصورم از یه کشور آزاد چیه؟! دیدم هر چی می‌خوام شخصی نیست. یعنی خیلی برام مهم نیست پوششم چه‌قدر با الان تفاوت خواهد داشت. برام خیلی مهم نیست چه‌کارهایی قراره خودم انجام بدم. هر چی می‌خوام جمعیه.

مثلا همه بتونن نقد و نظرشون رو توی رسانه‌های پرمخاطب با اطمینان بگن؛ نویسنده، شاعر، فیلمساز، استاد دانشگاه، پژوهشگر، اقتصاددان و...

خبری از دورویی و نون‌به‌نرخ‌روزخوری نباشه. آدما به دو دستۀ خودی و غیر خودی تقسیم نشن.

دلم می‌خواد هر کسی به جایگاه و مقامی می‌رسه، چه توی جایگاه‌های مدیریتی کشوری، چه دانشگاه، چه مدرسه غیرانتفاعی دو کوچه بالاتر از خونه‌مون براساس شایستگی بوده باشه. اینکه خبر انتصاب یکی رو شنیدیم شک نکنیم این شایسته‌ترین فرد برای این پست بوده یا نیتش خدمته یا نه.

دلم می‌خواد وقتی دانشجویی قدمش به دانشگاه می‌رسه نور امید توی دل خودش و خانواده‌ش جوونه بزنه. نه مثل دورۀ ما که از همون اول گفتن: «حالا فلان رشته رو بخونی کار هم هست براش؟ فلانی توی خونه سه تا فوق لیسانس بیکار داره...»

می‌خوام دانشگاه‌ها دانش و ایده‌های دست اول‌شون رو هدایت کنن سمت صنعت. صنعت کشور جون بگیره. توی اخبار، تیتر روزنامه‌ها خبر اتفاق‌های قشنگ و شادی‌بخش رشد تکنولوژی، فناوری‌های جدید، درمان‌های تازه باشه.

دلم جاده‌ها و خیابون‌های امن می‌خواد. خودروهای پیشرفته و سیستم حمل و نقل عمومی سالم و مجهز و ارزون. 

دوست دارم هر آماری منتشر میشه قابل اعتماد باشه. نمودارهای فقر و تورم و بیکاری سرازیری باشه. نمودارهای رشد اقتصادی و تولید و ... سربالایی. 

خبری از رانت و اختلاس و دزدی و... نباشه. متخلفی هم اگر هست متناسب با جرمش مجازات بشه.

دلم امکانات رایگان عمومی می‌خواد. فرهنگسرا، سینما، موزه، اداره‌های دولتی، ایستگاه‌های راه‌آهن و مترو و فرودگاه‌های پیشرفته. تحصیل واقعا رایگان توی مدارس. سیستم آموزشی به‌روز و تربیت کودکانی آگاه و اخلاق‌گرا و شاد. 

دلم خیابون و پارک و شهر بدون معتاد و متکدی و کارتن‌خواب می‌خواد. دوست دارم هیچ‌جای این کشور، از پایتختش گرفته تا حاشیه‌ای‌ترین روستاهاش خبری از کثیفی و فاضلاب سطحی و بیماری‌های عفونی ناشی از این شرایط نباشه.

دلم می‌خواد هیچ بچه‌ای به خاطر فقر, اعتیاد یا بی‌لیاقتی والدینش در رنج نباشه. دولت حمایت کافی از کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست، سالمندان و افراد ناتوان رو برعهده بگیره. مردم بتونن انجمن‌ها و نهادهای مختلفی راه‌اندازی کنن و سرمایه‌های مالی، فرهنگی و عاطفی بین آدما به‌درستی توزیع بشه.

دلم آزادی و برابری و امنیت همۀ اقلیت‌ها رو می‌خواد.

کشوری می‌خوام که توش همۀ بیمارهای خاص حق زنده‌بودن داشته باشن. دارو کمیاب نباشه. جون آدما برای مسئولینش فقط عدد و رقم نباشه. شنیدن اخبار شبانه‌ش دل و روح آدم رو ریش نکنه. هر ارگان و سازمان کار خودش رو درست انجام بده. پلیس مهربون و حامی آدم‌خوبا باشه و با بدخواه‌های مردم بجنگه.

دلم کشوری می‌خواد که مردمش، جووناش ازش فراری نباشن. هر آشنایی رو می‌بینیم فکر رفتن توی سرش نباشه. به کسی نگم: «فلانی! تا جوونی فکر رفتن باش. آدم فقط یه بار زندگی می‌کنه.» اونایی که رفتن بتونن برگردن. فرودگاه‌های بین المللی‌مون هر روز اشک‌های پدر و مادرهایی رو نبینه که جگرگوشه‌هاشون رو طوری بدرقه می‌کنن که انگار دیگه قرار نیست ببینن‌شون. مادربزرگ و پدربزرگا حسرت دیدن نوه‌ها رو نداشته باشن. زبون هم رو بلد باشن. 

می‌دونی! من دلم یه آرمان‌شهر خیالی نمی‌خواد. می‌دونم دنیا قرار نیست از غم و رنج خالی بشه. می‌دونم بدی و شرارت همیشه بوده و هست. اما نمی‌خوام مجبور بشم به زیستن توی دل این شرارت عادت کرده باشم. نمی‌خوام ناچار به تایید یا احترام‌گذاشتن بهش باشم. دلم اون جنس آزادی رو می‌خواد که هر کسی در هر جایگاهی بدونه اگر خطا مرتکب شد باید جوابگو باشه. 

 

شما بگید! تصورتون از آزادی چیه؟!

بنویسید. اینجا، توی وبلاگ‌تون، کانال‌هاتون، اینستاگرام، هر جا. فقط وقتی نوشتید به منم لینک بدید تا بخونم و قربون قد و بالای افکار قشنگ‌تون برم.