داشتم تلفنی صحبت می‌کردم و راه می‌رفتم. از پشت شیشۀ پنجره چشمم افتاد به آسمون. گفتم: دیدی امشب چه‌قدر ماه قشنگ‌تر شده؟ گفت: چند شبه این‌جوریه. انگار بزرگ‌تر از همیشه ست. گفتم: و نزدیک‌تر...

 

من اتاق‌ها رو با پنجره‌هاشون به خاطر دارم. مثلا پنجرۀ اتاق آخری خونۀ قدیمی بابابزرگ یه مربع فسقلی بود که به انباری گوشۀ حیاط راه داشت. وقتی بازش می‌کردی نسیم می‌وزید توی اتاق، ولی خبری از تابش نور خورشید نبود. به‌جاش پنجرۀ خونۀ خودمون توی اون سال‌ها حسابی نورگیر بود. بعد از ظهرها دراز می‌کشیدم کف اتاق تا نوری که از لای پردۀ توری می‌افتاد کف زمین به صورتم بتابه. بعد چشم‌هام رو می‌بستم و توی تصویر نارنجی و قرمزی که روی پلک‌های داغ بسته‌م می‌افتاد دنبال جرقه‌های درخشان می‌گشتم.

پنجرۀ خونۀ عمه‌ هم خیلی باصفا بود. یه پنجرۀ قاب آلومینیومی کشویی با شیشه‌های مشجر گل‌دار. به اندازه‌ای نورگیر بود که تابستون‌ها علاوه بر پرده پشت شیشه‌ها رو با کاغذ کادو می‌پوشوندن. پنجرۀ خونه سازمانی خودمون هم قشنگ بود. با اینکه اون ساختمونی که دو سال توش زندگی کردیم شبیه به ساختمون‌های مسکونی نبود و اتاق‌ها هنوز پرده‌های کرکره‌ای اداری زیتونی‌رنگ داشت؛ اما من دوستش داشتم. پنجرۀ اتاق من باز می‌شد به حیاط پشتی. اصل حیات وحش بود این حیاط پشتی. بوته‌های گیاه‌های خودرو، درختچۀ انار، حوض بزرگ خالی که جابه‌جا توی ترک‌های دیواره و کف‌اش بوته‌های خاردار رشد کرده بود. یه بار وقتی عمه‌اینا خونه‌مون بودن راسوها به لونۀ بچه‌خرگوش‌هامون حمله کردن. همۀ مهمون‌ها جمع شده بودن پشت پنجره تا نزاع خرگوش ماده‌ای که روی دو پاایستاده و داره با راسو می‌جنگه رو تماشا کنن.

پنجرۀ اتاق خوابگاه‌مون رو هم دوست داشتم. همون که رو به هتل باز می‌شد. هتل چهارفصلی که بهارش پر از شکوفه بود، تابستونش درخت‌های پرشاخ و برگ داشت، خزون برگ‌ریزونش زرد و نارنجی می‌شد و زمستون که می‌رسید رخت سفید به تن می‌کرد. پنجرۀ آشپزخونۀ خوابگاه رو هم دوست داشتم. همون که وقتی منتظر سرخ‌شدن خلال‌های سیب‌زمینی‌ بودم تا کمر رو به بیرونش خم می‍شدم و پشت تلفن یه دل سیر می‌خندیدم. پنجرۀ اتاق الانم رو هم دوست دارم. راه ارتباطی من و مردم کوچه و محله‌مونه. زنجیر اتصالم به آسمون و عالم خیال...

این پنجره‌ها هستن که به اتاق‌ها معنا میدن. اتاق بدون پنجره چه فرقی داره کجا باشه؟ چه وقت از سال باشه، خونه باشه، خوابگاه باشه، بازداشتگاه باشه، انفرادی باشه... 

 

داشتم بهش می‌گفتم: ببین من می‌دونم راه درست چیه. دست کم می‌دونم در حال حاضر چه راهی به نظرم درست‌تر میاد. مسئله این نیست که نمی‌تونم یا نمی‌خوام قدم توی این راه بذارم. مسئله اینه خسته‌م. نیاز به هواخوری دارم. انگار کن مغزم رو انداختن توی یه اتاق بدون در، بدون پنجره... آخ! بدون پنجره...