ماجرای یک گفتوگوی نسبتا جادویی و هیولای بیشاخ و دم تغییر
بعد از چندین هفته خونه ساکت شده بود. من بودم و در و دیوار و وسایل بیزبون خونه. نشستم روی مبل، داشتم فکر میکردم باید چکار کنم؟ حواسم به غذای روی گاز باشه. وسایل شام رو آماده کنم که تا مهمونا رسیدن سفره بکشیم و...
به خودم گفتم: نه! صبر کن. برای خودت چهکار میخوای بکنی؟ تویی و چند دقیقه خلوت، میخوای با چی پرش کنی؟ طومار بلندبالایی از «حالا باشه برای بعدها» توی سرم باز شد. بینشون پیامک نسرین از همه پررنگتر بود. بهش گفته بودم یه وقتی که فرصت باشه با هم تلفنی حرف میزنیم. بهجز نسرین به دوستای دیگه هم چنین قولی داده بودم؛ ولی اون لحظه نسرین اومد توی ذهنم. بهش پیامک دادم و چند دقیقه بعد بهم زنگ زد.
جادو، بدون نیاز به چوب جادویی
حرفزدن با آدمای امن ذهنم رو باز میکنه. مثل این که یه چوب جادویی برداشته باشم و اجی مجی لاترجی!
حالا همه چیز توی قفسههای خاص خودش قرار گرفته، دیوارهای ذهنم کمی به عقب کشیده شدن و یه فضای خالی باز شده. البته که وقتی غمگینم دو تا لبهام قد یه سلام و احوالپرسی هم به زور باز میشه. اما خب! ناچارم خودم رو توی شرایطی قرار بدم که حرف بزنم. چون هم من بهش احتیاج دارم هم رابطههامون. صدای نسرین در چشمبهمزدنی یخم رو باز کرد. اولهای تماس خیلی ذوق داشتم. مخصوصا که وقتی زنگ زد داشتم حرکتهای ورزشیم رو انجام میدادم و هیجانم کمی بالا رفته بود.
با هم کلی حرف زدیم. از ماجراهای پیرامون کانالهای تلگرامی، دوستامون، تحلیلهامون دربارۀ اوضاع و احوال روز جامعه، دربارۀ اینکه هر کدوم باید چهجوری برخورد کنیم و از دیگران چهاندازه انتظار داشته باشیم. حتی دربارۀ چیزای شخصیتر مثل ضعفهامون هم صحبت کردیم.
شفاف! مثل آبی که روی سنگریزههای کف رودخونه در جریانه؛ همونی که میره به دریا برسه
حرفزدن با نسرین یه ذره از جنس گفتوگوهایی بود که بین من و صبا هست. شکل و نوع ارتباط، موضوع حرفا، و خالصبودنش از همون جنسه. داشتم برای نسرین از یه تجربه میگفتم. یه تجربۀ شوکهکننده! یه مسیر ذهنی که وقتی به تهش رسیدم نتیجه برام باورنکردنی بود؛ اما کاملا منطقی به نظر میرسید. دیروز وقتی برای نسرین تعریف کردم یه بار دیگه همهچیز رو کنار هم چیدم و بله! درست بود. انگار خودم رو از نو کشف کرده باشم.
نمیدونم تاثیر این حرفا روی طرف مقابلم چی بود. صبا همیشه اینجور وقتا با ذوق میگه حرفزدن با من یه چیزی بهش اضافه کرده و خیلی خوشش اومده. قطعا برای منم همینقدر خوب و خوشحالکننده ست. در مجموع با نسرین خیلی کمتر از صبا حرف زدم. نمیدونم وقتی برام از دغدغهها و باورها یا احساساتش میگه چهقدر احساس میکنه من تونستم درکش کنم، یا وقتایی که من حرف میزنم چهقدر خودش رو توی حرفها و تجربههای من میبینه و درکشون میکنه. با این حال بخشی از اون تجربه رو مینویسم، چون دلم میخواد اینجا هم بمونه.
ذرهبین رو بردار، بریم ببینیم ماجرا چی بوده؟!
یه دوست قدیمی و صمیمی دارم که متاسفانه چند سالی هست رابطهمون در آستانۀ فروپاشیه. یعنی نه درست میشه، شبیه به اون وقتا که همکلاسی یا هماتاقی بودیم و خیلی راحت مشکلاتمون رو با هم حل میکردیم، نه قطع رابطه میکنیم. مدام بهش فکر میکنم، به صفحه اینستاگرامش سر میزنم و گهگداری هم احوال هم رو جویا میشیم.
چند ماه پیش داشتیم سر یه موضوع بحث میکردیم. در واقع دومینوی سوتفاهمهامون به جاهای حساسی رسیده بود. اون روز وقتی یه مهرۀ دومینوی دیگه افتاد که دوستم گفت: تو اونقدر بیتفاوت جواب میدی که انگار دلت نمیخواد با من حرف بزنی. کلمۀ «بیتفاوت» من رو خشمگین کرد. چون تا اون روز فکر میکردم اونی که نسبت به این رابطۀ دوستانه بیتفاوته اونه نه من. اونه که درگیر چالشهای دوران دکتری شده. سخت داره برای مهاجرت تلاش میکنه. نامزد و دوستای جدیدش رو توی اولویت قرار داده و... یه جورایی حس میکردم دیگه به این دوستی نیازی نداره و به نظرش کماهمیتتر شده.
به همین دلیل بهش گفتم: «اصلا تو خیلی تغییر کردی. من نمیتونم باهات ارتباط برقرار کنم. اصلا نمیفهمم چی میگی و تو هم اصلا من رو درک نمیکنی. سر فلان اتفاق و فلان ماجرا و فلان روز هم نشون دادی که چهقدر نسبت به من بیتفاوتی و ...» اونم قسم و آیه که: «بابا من همونی هستم که بودم؛ فقط یه ذره سرم شلوغه. تازه از آزمون جامع و آزمون زبان و پروپوزالنوشتن خلاص شدم. ولی هنوز همونقدر خلم. همونقدر با بچههای دیگه دانشگاه در ارتباطم و فقط تویی که میگی تغییر کردم.»
هیچکدوم از حرفهاش به من اثر نمیکرد. حتی بهاش گفتم: نکنه پیش خودت فکر میکنی من به تو حسودیم شده یا ...!
تا حد زیادی مطمئنم حسم به اون، هر چی باشه، حسادت نیست. اما حتی این مورد رو توی بحث مطرح کردم. بعدها هم وقتی بیشتر دیالوگمون رو بررسی کردم و دنبال ریشهیابی مشکل بودم به همۀ احتمالات فکر کردم. بازم به این نتیجه رسیدم این یکی احتمال خیلی ضعیفه. پس مشکل چی بود؟!
تغییر سخته... نه! تغییر وحشتناکه!
چند روز بعد خشمم تا حدی فروکش کرده بودم. به نظر میرسید رفتار و حرفام چندان منصفانه نبوده. اما نمیتونستم تشخیص بدم مشکل کجاست. همۀ حرفایی که زده بودم رو باور داشتم. هنوز معتقد بودم چیزی این وسط تغییر کرده. عاملی هست که من نمیتونم با اون دوستم و خیلی از آدمای دیگهای که قبلا باهاشون صمیمی بودم مثل قبل رابطۀ عمیق دوستانه داشته باشم.
کمکم داشتم به جواب نزدیک میشدم. طبیعیه که برای چنین مسئلهای تنها یه جواب اصلی وجود نداره و عوامل ریز و درشت زیادی رو میتونیم پیدا کنیم. به شرطی که نخوایم صرفا توپ رو توی زمین دیگری بندازیم یا خودمون رو با عذاب وجدان شکنجه بدیم. یادتونه چند پاراگراف بالاتر گفتم نتیجه نهایی برام شوکهکننده بود؟! اوووم... خب! اعتراف به این نکته آسون نیست؛ اما راستش اونی که تغییر کرده منم نه دوستم.
آره! این منم که فعالیت حرفهای و شغلم رو تغییر دادم. منم که به این نتیجه رسیدم که دلم نمیخواد یه مسیر شغلی و تحصیلی روتین داشته باشم. دلم میخواست از حوزههای دیگه هم سردربیارم. دلم کنجکاوی و ماجراجویی میخواست. اونی که پیه دلکندن از رشتۀ تحصیلی و سروکلهزدن با هزار تا چالش رو به تنش مالید من بودم. اونی که وقتی دید هیچی از نویسندگی، ادبیات، تاریخ، فلسفه، جامعهشناسی، اقتصاد، مدیریت و بازاریابی و... سرش نمیشه افسوس خورد من بودم.
این منم که از یه جایی دیدم خودم رو، شیوۀ فکری و تربیتیام رو دوست ندارم. منم که دلم نمیخواد مثل بقیۀ خانمهای فامیل و اطرافیانم باشم. چون احساس میکنم بنای باورهام رو اشتباهی چیدن، کلنگ برداشتم و همه چیز رو از بین بردم تا این بار خودم آجربهآجر این بنا رو بسازم. باور داشتم این بار حتی اگر درست نباشه میدونم کجا رو چهجوری ساختم و تصحیح اشتباههام احتمالا امکانپذیرتره.
این منم که اولویتهای زندگیم رو انتخاب کردم. به خودم گفتم نباید از تغییر بترسی و نباید از مسیر سختی که نهایت نداره دست بکشی. نباید مایوس بشی...
اما ترسیدم. میدونستم تغییر سخته، میدونستم کم میارم، میدونستم تمام سلولهای عصبیم علیهام شورش میکنن. میدونستم تا مرز از هم پاشیدن میرم... اما نه! خیال میکردم میدونم. چون تغییر فقط سخت نبود. وحشتناک، هولناک و بهظاهر غلبهناپذیر بود. بنابراین ناخودآگاهم این تغییر رو تاب نمیاره و سعی میکنه مسئولیت این عدم تعادل رو نپذیره. توی آدمهای دیگه دنبالش بگرده و بخشی از این فشار رو به اونا تحمیل کنه. حقیقت اینه من نمیتونم به تنهایی هزینۀ این همه تغییر رو بپردازم و در نتیجه گاهی ناآگاهانه از دیگران انتظار دارم بخشی از هزینه رو گردن بگیرن.
همه چیز داره خوب پیش میره. چوب جادویی و ذرهبین رو بذار سر جاش!
نسرین بعد از اینکه پرگوییهای من رو شنید، گفت: خیلی جالبه!
منم فکر میکنم جالبه. کشف یه نقطهضعف جدید توی وجود «خود» مثل پیدا کردن یه معدن طلا ست با ذخیرۀ بینهایت. وقتی چنین منبعی رو درون خودت پیدا میکنی، حالا میزان برداشت از اون به همت خودت برمیگرده. نتیجهش هم میشه اینکه یه ذره به احساساتت نسبت به آدما و حرفا و رفتارشون مسلطتر و مقاومتر میشی. هر مسئلۀ کوچکی تو رو برافروخته و خشمگین نمیکنه و به اشتباه نمیافتی که به آدما یا اتفاقها، بیش از اندازهای که باید، توجه نشون بدی.
داشتم به نسرین هم میگفتم که چنین نتایجی هر چند به سختی به دست میاد، اما مهمه. چون بخشی از فرایند خودشناسی و معرفته. اصلا چی از این مهمتر؟! تو داری دنیا رو از دریچۀ خودت میبینی. همۀ آدما و پدیدهها رو در نسبت با خودت میسنجی. پس تا زمانی که خودت رو نشناسی و دنیای درونت رو میزون نکنی نمیتونی انتظار داشته باشی که روابطت با دنیا و آدماش متعادل باشه.
پ.ن: حالا که به اینجا رسیدم فکر میکنم، دربارۀ خیلی از مسائل دیگه به چنین جادویی نیاز دارم. مثل همیشه امیدوارم خوندن و نوشتن چنین قدرتی داشته باشه. پس به جای نگرانبودن و دل به احساسات و هیجانات سپردن، یه تصمیم جدید گرفتم. دست کم برای مدتی وقت آزادم رو به مطالعه هدفمند، یا به قول استاد شعبانعلی یادگیری کریستالی، موضوعاتی قرار میدم که برای تحلیل اتفاقهای روز جامعهمون بهشون نیاز دارم. اگر تونستم چنین کریستالی بسازم حتما توی وبلاگم هم دربارهش مینویسم.
چقدر رسیدن به همچین نقطهای که آدم بپذیره اون تغییر از خودشه، مهم و با ارزشه. خیلیامون همچنان اصرار داریم به اطرافیانمون فرافکنیش بکنیم. ممنون که ازش نوشتی لادن.
کشف یه نقطهضعف جدید توی وجود «خود» مثل پیدا کردن یه معدن طلا ست با ذخیرۀ بینهایت.
این نگاهت رو هم خیلی دوست داشتم. امیدوارم بتونم منم به همچین دیدی دربارهی نقطهضعفای خودم برسم..
چقدر خوشحالم که گفتگومون مقدمۀ این پست شد:)
پس لازم شد زین پس بیشتر با هم گفتگو کنیم زیبارو.
مثل همیشه حق مطلب رو تو نوشته ات بیان کردی
چقدر خوب مینویسی
چقدر خوب ک اتقدر خوب مینویسی