یادداشت چند و یکم

+ ۱۴۰۱/۷/۱۷ | ۱۹:۱۶ | لادن --

دلم برای اون روزایی که از دانشگاه نرسیده، لپ‌تاپ رو از کیف می‌کشیدم بیرون، می‌ذاشتم لبۀ تخت و منتظر بالا اومدن صفحه می‌نشستم تنگ شده. اون روزا یادداشت روزانه‌نویسی جدی جدی روتین جذاب زندگیم شده بود. برخلاف امروز حرف هم کم نداشتم. به لطف این نت میلی لعنتی آرشیو اون روزا هم دم دستم نیست که دوباره بخونمشون. 

 

دوست دارم برگردم به روزانه نویسی. مثلا شروع کنم بنویسم: روز اول... بعد عنوانش باشه مهم‌ترین اتفاقی که توی این روز تجربه کردم. اما خیلی وقته اتفاق‌های مهم روزم چندان توانایی ذوق‌زده کردن خودم رو نداره، شماها به کنار.

 

این روزا دارم توی «وبسایت متمم» دوره «تفکر سیستمی» رو می‌گذرونم. هر چه بیشتر می‌خونم بیشتر می‌فهمم چه‌قدر جای چنین آموزشی توی زندگی خودم و بقیۀ آدمای زندگی‌م کم بوده. اگر هر کدوم‌ از ما خودمون رو یه جز از سیستم می‌دیدیم و به جای راه حل‌های کوتاه‌مدت خودخواهانه و احمقانه به تاثیر هر رفتار و تصمیم‌مون روی کل سیستم و آینده‌ش فکر می‌کردیم چه‌قدر اوضاع با الان فرق داشت!

 

داشتم گوشی رو مرتب می‌کردم رسیدم به فایل کتاب «تماما مخصوص» عباس معروفی. گویا زمانی که نسرین هم‌خوانی کتاب گذاشته بود دانلود کردم و فراموشم شده. مدت‌ها بود از روی پی‌دی‌اف کتاب نخوندم. سختم بود هر بار شماره صفحه رو پیدا کردن و فراموش‌کردن اسم آدما و اتفاق‌ها و گشتن بین صفحه‌های کتاب پی‌دی‌اف‌شده. اما این کتاب ارزش دردسرش رو داشت. هنوز سی صفحه مونده تموم بشه. گذاشتم برای آخر شب. 

با هر بخش از کتاب منم با معروفی سُر می‌خورم توی یه خاطره یا خیال. توی خیابون‌ها باهاش می‌دوم. می‌خزم زیر ماشین‌های پارک‌شده. رخ‌به‌رخ پری می‌ایستم. وسط یخبندون قطب شمال از خشم کلافه می‌شم. هذیون می‌گم و غرق خیال می‌شم تا جایی که نتونم خیالات خودم و معروفی رو از هم بشناسم...

یا همه با هم، یا همه تنها...

+ ۱۴۰۱/۷/۶ | ۱۱:۳۷ | لادن --

زن

من دو بار با پیچیدن نسیم لای موهام خداحافظی کردم. یه بار آخرین دفعه که توی محوطۀ خوابگاه دانشجویی دوره کارشناسی دوچرخه‌سواری کردم و شالم رو دور گردنم گره زده بودم و گذاشتم باد برای آخرین بار موهام رو عقب بزنه. یه بار هم آخرین روزای خوابگاه کارشناسی ارشد، یه شب سرد زمستون بالای اون تپۀ مشرف به شهر، وقتی توی سیاهی شب و زیر آسمون ابرگرفته مقنعه‌م رو درآوردم و موهام رو از کش مو رها کردم.

هر دو بار چشمام رو برای لحظه‌ای بستم و سعی کردم جزئی‌ترین احساسات رو ثبت کنم. الان می‌تونم حرکت موهام روی گردن و تار موهای چتری‌هام روی پیشونی رو به یاد بیارم. سوزن‌سوزن‌شدن پوست صورت وقتی نسیمی که از روی برف‌های قلۀ مجاور می‌گذشت و به صورتم می‌رسید. کف دوتا دستای یخ‌زده‌م که زبری چمن‌های مقاوم زمستونی رو لمس می‌کرد. 

اون روزا چه‌قدر همه‌چیز برامون بدیهی بود. جنگیدن برای حق زن، شنیدن خبر ممنوع‌الخروج‌شدن ورزشکارهای زن، اشک‌ و دردِ دل‌های زن‌هایی که از رای ناعادلانۀ دادگاه شکایت داشتن، تحقیر و حرفای تحکم‌آمیزشنیدن توی خونه و کوچه و مدرسه و دانشگاه و محل کار! 

چه‌قدر حق‌خواهی و رویای بی‌هوا پیچیدن باد بین موهای دخترای سرزمینم، زیر  آسمون آزاد خواستۀ دوری به‌نظر می‌رسید. الان ولی این نیست...

زندگی

وقتی توی یه خانوادۀ کارمندی به دنیا میای یعنی خوب می‌فهمی «وایسا تا سر برج» چه طعمی داره. این جمله خیلی هم ساده نیست. برای یه بچه سر برج، آخر ماه، یا عید نوروز و تابستون زیادی دوره. گرچه سر برج بالاخره میاد. همون‌طور که ماه قبل اومد. اما حقوق کارمندی تا بخواد از فیلتر اجاره خونه و قبض آب و برق و خرید خونه و... بگذره هیچی‌اش نمی‌مونه. این رو همۀ بچه‌هایی که وعدۀ سر برج بهشون داده می‌شه خوب می‌دونن. 

باوجود این برای خیلی از آدمای طبقۀ متوسط، که اتفاقا کم هم نبودن، همیشه این خیال خوش سر برج جواب می‌داد. فقط هم وعدۀ سر برج نبود. بذار کار پیدا کنیم، بذار خونه بخریم، بذار جنگ تموم بشه، بذار انتخابات بگذره، بذار توافق انجام بشه ... 

زندگی ما با این امیدها گذشت دیگه! برای شما غیر از این بود؟! 

کم‌کم دیدیم نه! انگار اون روزی که وعده می‌دن هرگز نمی‌رسه. اوضاع بدتر می‌شه که بهتر نه! شمار آدمای طبقه متوسط که به طبقۀ زیرین سقوط می‌کنن، بچه‌های محروم و گلفروش‌ها و آدامس‌به‌دست‌های حاشیۀ خیابون، زباله‌گردها، معتادها، بیمارهای بدون دارو، بابا مامان‌های شرمنده و... روزبه‌روز بیشتر می‌شد که کمتر نه. فقط این هم نبود! اخبار اختلاس، دزدی، شکاف طبقاتی، حقوق‌های نجومی، زندگی اشرافی آقازاده‌ها، خطاهای انسانی، فشارهای بیشتر روی مردم عادی، گ/شت/ار/شاد، سان‌/سور، زن‌‌/دان، سر/کوب و...

شما رو نمی‌دونم ولی من یکی حتی از شنیدن تیتر خبرهاش هم خسته‌م.

آزادی

اون کودک کار رو یادتونه که می‌گفت: آرزو؟! آرزو چیه؟!

من همونم؛ آزادی؟! آزادی چیه؟!

باید زندگی کرد قبلِ مردن

+ ۱۴۰۱/۵/۲۱ | ۲۰:۱۹ | لادن --

باز کلی فکر توی سرمه که جمع‌کردنش کار آسونی نیست. دو هفتۀ سخت رو پشت سر گذاشتم. یه بحران اساسی و پراسترس که نمیشه با هیچکس مطرحش کرد. الان که یه ذره حالت بحرانیش از بین رفته می‌تونم بسنجم چه‌قدر خوب تونستم هیجاناتم رو کنترل کنم، نترسم، دستپاچه نشم، به خودم اعتماد کنم و قاطعانه‌ترین رفتاری که در توانم بود رو نشون بدم. اینا ویژگی‌هاییه که به سختی بهشون رسیدم و میشه گفت تنها اندوخته‌های باارزش زندگیم هستن.

 

زندگی گاهی بیرحمانه سخت می‌گیره به آدما. حقیقتا بعضی از مشکلاتم برام سنگین‌تر از توانمه. اما یه نکتۀ عجیب داره. حتی بزرگ‌ترین مشکلاتم گاهی ابزار حل مشکلات بزرگتری میشن. مشکلاتی که فقط مختص به من نیست ولی من توانایی حل‌کردنش رو دارم و این در نهایت به نفع جمعی از افراد میشه. این مسئله تا حدی جدیه که من رو به این نتیجه برسونه شاید حکمت مشکلاتم اینه که من باید رنج‌هایی رو تحمل کنم تا بتونم تکیه‌گاه و حامی دیگرانی باشم که برام مهم هستن.

این یعنی بابت شانس‌هایی که آگاهانه کنار گذاشتم و فرصت‌هایی که سوزوندم نباید سرزنش بشم. چون یه ندایی غیبی، چیزی شبیه به حس ششم و البته بر پایۀ تجربیات گذشته‌م، بهم هشدار داده که باید دست‌وبالم رو باز بذارم تا به‌وقتش بتونم زندگیم رو در مسیر کمک و حمایت از عزیزانم صرف کنم.

 

توی چند سال اخیر به شدت درگیر مفهوم خانواده هستم. هر بار از یه زاویۀ تازه بهش نگاه می‌کنم. به‌شدت نیاز به فراغ بال نسبی دارم که راجع‌بهش بیشتر مطالعه کنم. چون دانش و تجربه‌های فعلیم خیلی کمتر از چیزیه که من رو به یه جواب درست و قابل اعتنا برسونه.

به این فکر می‌کنم که ماجرای ارزشمندی جایگاه خانواده و زندگی خانوادگی تا چه اندازه واقعیت داره؟ سیستم خانواده چه اندازه به نفع شخصه، چه اندازه به نفع حکومت‌ها؟!

ما توی فرهنگی زندگی می‌کنیم که برای مفاهیمی مثل پدر/مادر و خانواده تقدس قائله. اما تجربه نشون میده این تقدس‌بخشیدن و عزت دادن می‌تونه ضربه‌های سنگینی به آدما و فردیت‌شون بزنه. تا جایی که به خودمون حق بدیم آدمی رو که بدون درنظر گرفتن صلاح اعضای خانواده‌ش تصمیمی برای زندگی شخصی‌ش می‌گیره سرزنش کنیم.

شما رو نمی‌دونم؛ ولی من هنوز متقاعد نشدم که آدما حق انتخاب آزادانه دارن. توی دلم فرزندی که پدر و مادر پیرش رو رها می‌کنه و برای ساختن آینده‌ش مهاجرت می‌کنه یا راه خودش رو از والدین جدا می‌دونه بی‌مسئولیت می‌بینم. مادر یا پدری رو که به‌خاطر رفاه و رشد فردی خودش آرامش فرزندش رو قربانی می‌کنه هم همین‌طور. همسری که منفعت خودش رو از همسر و فرزندانش برتر می‌دونه هم ...  

منم بلدم ژست روشنفکری بگیرم و بگم هیچ‌کسی نباید خودش رو قربانی زندگی دیگری کنه، حتی مادر نسبت به فرزند. اما به چشم خودم دیدم اگر چنین گزینه‌ای بدون در نظر گرفتن تبعات و تلاش برای کنترل شرایط و به‌حداقل‌رسوندن آسیب‌ها انتخاب بشه چه رنجی ایجاد می‌کنه. عملا فرصت زندگی سالم رو از یه آدم یا گروهی از افراد اون جامعه می‌گیره. از نظر من کسی حق نداره برای منافع شخصی خودش چنین آسیبی بزنه؛ حتی اگر این آسیب صرفا پیامد نبودن و حضورنداشتنش باشه. 

 

از طرفی هر آدم فقط یه بار زنده ست. یه بار شانس زندگی داره. توی یه دوره از زندگی حق انتخاب‌های نسبتا مهم و متنوعی داره. شانس ازدواج با یه آدم مناسب، داشتن یه شغل خوب و نزدیک به ایده‌آل، شانس قبولی توی آزمون یا پذیرش دانشگاهی خاص یا هر هدف دیگه ممکنه فقط یکی دو بار برای هر آدمی رخ بده. 

اینه که میگم زندگی بیرحمه. بشینید پای صحبت آدمای میانسال و سالخورده. ببینید چه‌قدر حسرت ماجراهایی رو دارن که مجبور شدن به‌خاطر شرایط ویژه‌ای از یه شانس زندگی‌شون بگذرن. مثلا به خاطر تولد فرزند، بیماری اعضای خانواده، فقر یا نیاز به کسب درآمد فرصت‌های جبران‌ناپذیری رو از دست دادن. 

 

من هنوز نمی‌دونم کار درست چیه! شاید اصلا هیچ درستی در کار نباشه. هر انتخاب هزینه‌ای داره و تو باید بپذیری که حاضری اون هزینه رو بپردازی. فکر می‌کنم تنها در این صورته که میشه از شر حسرت و اون حس آزاردهندۀ سرزنش‌های پس از سوزوندن فرصت رها شد.

محمدرضا شعبانعلی توی یکی از مصاحبه‌هاش یه حرف جالبی زد. متاسفانه دقیقش رو یادم نیست اما مفهوم کلی‌ش یا اون ایده‌ای که توی ذهن من از شنیدن حرفاش شکل گرفت این بود؛ که ما اغلب با خودمون روراست نیستیم. مثلا نمی‌خوایم بپذیریم که زمان تصمیم‌گیری دربارۀ مهاجرت میشه به این فکر کرد که به‌هرحال والدین ما زندگی خودشون رو کردن. مهم‌ترین مراحلی رو که آدمای عادی توی زندگی‌شون می‌تونن انجام بدن رو گذروندن. شغلی داشتن، ازدواج کردن، صاحب فرزند شدن و احتمالا لذت‌هایی رو تجربه کردن. اما یه جوون اول راه زندگیش هنوز چنین مسیری رو طی نکرده و منصفانه نیست ازش بخوایم خودش رو فدای کسی بکنه که سطوح مختلفی از زندگی رو، کم یا زیاد، تجربه کرده.

با این حساب می‌تونیم به خودمون حق بدیم که بریم دنبال زندگی خودمون و ما هم این مسیر رو به‌تنهایی یا با آدمایی که انتخاب می‌کنیم طی کنیم. 

اما کاش ماجرا به همین سادگی بود ...

 

بازم میگم من هر چه بیشتر به این موضوعات فکر می‌کنم کمتر به نتیجه می‌رسم. در اصل هر بار پرسش‌های جدیدی دربارۀ انتخاب‌های زندگیم و حق انتخاب‌هام پدیدار میشه. پس حالا حالاها این بحث به پایان نمی‌رسه.

 

پ.ن: عنوان بخشی از ترانۀ سرودۀ مرحوم هوشنگ ابتهاج که من با صدای علی عظیمی شنیدم و خیلی وقتا زمزمه‌ش می‌کنم.

برام آیینه بمون

+ ۱۴۰۱/۴/۱۳ | ۱۰:۲۱ | لادن --

وبلاگ همیشه جایی بوده که بهم ثابت کرده میشه بدون کمال‌گرایی هم کاری رو انجام داد. همیشه لحظه‌هایی که پر از حرف بودم و می‌خواستم گوشه‌ای خلوت و دنج برای ثبت افکارم داشته باشم اومدم سراغ وبلاگ. جواب هم داده. گاهی خودم بعد از چند روز برگشتم و خوندم. به این نتیجه رسیدم که چه خوب اون لحظه ثبت شد.

الان چند وقته این ویژگی رو از دست دادم. یعنی این‌جوریه که هر چی بیشتر با محتوا و اصول محتوانویسی آشنا میشم وبلاگ‌نویسی به روش قبل برام سخت‌تر میشه. احساس مسئولیت بیشتری در برابر زباله‌های اطلاعاتی که دارم توی اینترنت می‌ریزم می‌کنم. شدیدا دلم می‌خواد در برابر این مسئله مقاومت کنم و وبلاگ برام همون خونۀ امن و راحت بدون رودرواسی بمونه. 

دلم می‌خواد بنویسم که از روتین جدیدم خوشحالم. از اون چهل و پنج دقیقه تا یک ساعتی که قبل از صبحانه برای یادگیری مهارت‌های جدید گذاشتم. از اینکه بالاخره برای همراه شدن با سایت متمم قدم برداشتم. 

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که چه‌قدر قضاوتم نسبت به خودم و آدمای دیگه خطا داشته. باورم نمیشه ما آدما که این اندازه درگیر بازی هورمون‌هامون میشیم و در اوقات بیماری الگوهای رفتاری یکسانی داریم چه‌جوری از خودمون و دیگران انتظارات عجیبی داریم. یا خودمون رو آدمای متفاوتی می‌بینیم. تصور اینکه اختیار افکار و رفتارم چه اندازه متاثر از ژنتیک، باورهای تربیتی-محیطی و نوسانات مواد شیمیایی درون بدنم هست برام هولناکه. از اینکه چیزی به نام «من»، با اون تعریفی که همیشه توی ذهنم بوده، وجود نداره می‌ترسم و برام مایوس‌کننده ست.

با این شرایط چرا دارم مدام خودم و دیگران رو سرزنش می‌کنم؟! چرا دست از سر خودم برنمی‌دارم؟! حد تلاش و سقف ایده‌آل‌ها رو کجا باید انتخاب کنم؟! اصلا جواب این سوال‌ها واقعا اهمیتی هم داره؟

کاش مثل قبل بیشتر بنویسم. کاش خالی کنم ذهنم رو از افکاری که شلخته و درهم توی سرم می‌چرخه. کاش ببخشید و بگذرید از نوشته‌های سرسری که آیینه‌‌ایه برای دیدن تصویر شفاف‌تری از چهرۀ روحم.

نگاهی گذرا به تجربه‌های مصاحبۀ شغلی‌ام

+ ۱۴۰۱/۳/۲۷ | ۱۱:۰۵ | لادن --

حرف برای نوشتن زیاده ولی زود باید برم؛ چون باید به کارام برسم. فردا یه مصاحبۀ شغلی تلفنی دارم که قبلا دو بار تماس گرفتن و نتونستیم گفت‌وگو کنیم. الان علاوه بر برنامه روزانه‌م باید زمان بذارم برای مصاحبۀ فردا هم آماده بشم. دلم می‌خواد جلسۀ خوبی باشه. اصلا اگر خوب شد میام اینجا یه پست مفصل جدید برای دسته‌بندی «مصاحبه کاری» وبلاگم می‌نویسم. 

تا ایجا هم چند تا مصاحبه داشتم که ماجرای هر کدوم یه جورایی برام جالب بوده.

روزی که رفتم آموزشگاه کنکور مدیر آموزشگاه ازم سوال تخصصی شیمی پرسید. مثلا پرسید توی کتاب یازدهم به چه عنصری گفته فلان؟ خب! من اون کتاب جدید رو نخونده بودم و صادقانه همین رو گفتم. بعد ازم یه سری سوال پرسید که اون روز حس کردم شخصی هستن. مثلا اینکه فاصلۀ بین پایان تحصیلت تا الان چرا کار نکردی؟ بعدا فهمیدم حق با اون بوده. راستش الان برای خودمم مهمه. در واقع نه اینکه مهم باشه اون شخص چه‌کارا کرده، بلکه شیوۀ استدلالش و اینکه بدونه چرا الان اینجاست اهمیت داره.

اون روز من نمی‌دونستم چرا اون‌جام. تنها چیزی که می‌دونستم این بود که می‌خواستم جایی مشغول به کار باشم که بتونم در جواب خیلی از سوال‌ها و درخواست‌ها بگم من الان سرکارم و... اما یه چیزی رو دربارۀ خودم مطمئن بودم اینکه توی هر موقعیتی قرار بگیرم تلاش می‌کنم مهارت‌های لازم رو براش یاد بگریم و درست انجامش بدم. البته تبدیل به جمله کردن چیزایی که دربارۀ خودم می‌دونستم کار آسونی نبود. ولی امروز می‌دونم این برای یه مصاحبۀ موفق ضروریه.

با وجود این وقتی وارد کار شدم هم به خودم و هم به مدیر ثابت شد چه‌قدر برای اون کار توانایی دارم. بدون قرار قبلی مسئولیت‌های جدید می‌گرفتم. حتی خیلی وقتا خودم پیشنهاد می‌دادم که بدید این کار رو انجام بدم. هنوز گاهی عکس و فیلم‌های اون آموزشگاه رو توی شبکه‌های اجتماعی می‌بینم، رد پایی از ایده‌هام مثلا چیدمان انواع کارنامه‌ها و شیوۀ تحلیل‌شون یا انواع خدمات اون نمایندگی روی دیوارها سر جاش هست. با وجود اینکه خودم خواستم از کار کنکور فاصله بگیریم شاید اگر از اون شهر نرفته بودیم هنوزم ارتباطم با اون آموزشگاه برقرار بود.  

 

دربارۀ مصاحبۀ دولتی آزمون استخدامی آموزش و پرورش هم که قبلا کامل توی سه تا پست توضیح دادم. مصاحبۀ نسبتا جدی بعدی وقتی بود که توی شرکتی که توش فریلنسری و دورکار مشغول بودم قرار شد یه مسئولیت جدید بپذیرم. قرار بود با مسئول یه پروژۀ دیجیتال مارکتینگ گفت‌وگو کنم. هیچ حس خاصی نداشتم. یادم نمیاد استرس داشته باشم. حتی خیلی مشتاق اون موقعیت شغلی هم نبودم. صرفا بهم پیشنهاد شده بود و من چون عضو تیم بودم فکر کردم خوبه بهشون کمک کنم تا پروژه راه بیفته. نمی‌دونم مصاحبۀ خوبی بود یا بد! در واقع از نظر مالی که نوعی فاجعه بود :) ولی از نظر اینکه کمی خیال کارفرما راحت بشه که داره کار رو دست کسی می‌سپاره که بتونه در حد قابل قبولی انجامش بده خوب بود.

اون روز بدون اینکه از قبل فکر کرده باشم، یا سوالات احتمالی رو پیش‌بینی و جواب‌هام رو آماده کرده باشم شروع کردم به تعریف کردن یه مسیر. اونم به شکلی که برای خودمم تازگی داشت و جالب بود. عجیب بود که تونستم مسیر دو سال گذشته‌م رو در عرض دو تا سه دقیقه بگم. اونم به شکلی که با پوزیشنی که داشتم براش مصاحبه می‌شدم ارتباط داشته باشه. 

اون خلاصۀ دو-سه دقیقه‌ای هنوزم به اندازه‌ای خوب و کامل هست که کمتر از یک ماه پیش به عنوان بخش «دربارۀ من» رزومه‌م نوشتمش. همون توضیح سادۀ کوتاه و صادقانه که به زبان تقریبا غیر رسمی به رزومه اضافه شده بود تا امروز چند تا نوبت مصاحبه برام جور کرده. چون قبلش هم رزومه‌م رو برای خیلی جاها می‌فرستادم؛ ولی بازخورد خوبی نمی‌گرفتم.

این رو این‌جا نوشتم که اگر شما هم براتون سواله که اون بخش دربارۀ من رو چه‌جوری پر کنید، یا اصلا چه‌قدر اهمیت داره،شاید این تجربه براتون مفید باشه. حالا دیگه دیدم به هر جلسۀ مصاحبۀ شغلی اینه که یا من رو به یه شغل جدید می‌رسونه، یا یه چیز جدید دربارۀ خودم یاد می‌گیرم. در هر حال تجربۀ خوبیه.  

 

التماس دعا رفقا! 

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!