باید زندگی کرد قبلِ مردن
باز کلی فکر توی سرمه که جمعکردنش کار آسونی نیست. دو هفتۀ سخت رو پشت سر گذاشتم. یه بحران اساسی و پراسترس که نمیشه با هیچکس مطرحش کرد. الان که یه ذره حالت بحرانیش از بین رفته میتونم بسنجم چهقدر خوب تونستم هیجاناتم رو کنترل کنم، نترسم، دستپاچه نشم، به خودم اعتماد کنم و قاطعانهترین رفتاری که در توانم بود رو نشون بدم. اینا ویژگیهاییه که به سختی بهشون رسیدم و میشه گفت تنها اندوختههای باارزش زندگیم هستن.
زندگی گاهی بیرحمانه سخت میگیره به آدما. حقیقتا بعضی از مشکلاتم برام سنگینتر از توانمه. اما یه نکتۀ عجیب داره. حتی بزرگترین مشکلاتم گاهی ابزار حل مشکلات بزرگتری میشن. مشکلاتی که فقط مختص به من نیست ولی من توانایی حلکردنش رو دارم و این در نهایت به نفع جمعی از افراد میشه. این مسئله تا حدی جدیه که من رو به این نتیجه برسونه شاید حکمت مشکلاتم اینه که من باید رنجهایی رو تحمل کنم تا بتونم تکیهگاه و حامی دیگرانی باشم که برام مهم هستن.
این یعنی بابت شانسهایی که آگاهانه کنار گذاشتم و فرصتهایی که سوزوندم نباید سرزنش بشم. چون یه ندایی غیبی، چیزی شبیه به حس ششم و البته بر پایۀ تجربیات گذشتهم، بهم هشدار داده که باید دستوبالم رو باز بذارم تا بهوقتش بتونم زندگیم رو در مسیر کمک و حمایت از عزیزانم صرف کنم.
توی چند سال اخیر به شدت درگیر مفهوم خانواده هستم. هر بار از یه زاویۀ تازه بهش نگاه میکنم. بهشدت نیاز به فراغ بال نسبی دارم که راجعبهش بیشتر مطالعه کنم. چون دانش و تجربههای فعلیم خیلی کمتر از چیزیه که من رو به یه جواب درست و قابل اعتنا برسونه.
به این فکر میکنم که ماجرای ارزشمندی جایگاه خانواده و زندگی خانوادگی تا چه اندازه واقعیت داره؟ سیستم خانواده چه اندازه به نفع شخصه، چه اندازه به نفع حکومتها؟!
ما توی فرهنگی زندگی میکنیم که برای مفاهیمی مثل پدر/مادر و خانواده تقدس قائله. اما تجربه نشون میده این تقدسبخشیدن و عزت دادن میتونه ضربههای سنگینی به آدما و فردیتشون بزنه. تا جایی که به خودمون حق بدیم آدمی رو که بدون درنظر گرفتن صلاح اعضای خانوادهش تصمیمی برای زندگی شخصیش میگیره سرزنش کنیم.
شما رو نمیدونم؛ ولی من هنوز متقاعد نشدم که آدما حق انتخاب آزادانه دارن. توی دلم فرزندی که پدر و مادر پیرش رو رها میکنه و برای ساختن آیندهش مهاجرت میکنه یا راه خودش رو از والدین جدا میدونه بیمسئولیت میبینم. مادر یا پدری رو که بهخاطر رفاه و رشد فردی خودش آرامش فرزندش رو قربانی میکنه هم همینطور. همسری که منفعت خودش رو از همسر و فرزندانش برتر میدونه هم ...
منم بلدم ژست روشنفکری بگیرم و بگم هیچکسی نباید خودش رو قربانی زندگی دیگری کنه، حتی مادر نسبت به فرزند. اما به چشم خودم دیدم اگر چنین گزینهای بدون در نظر گرفتن تبعات و تلاش برای کنترل شرایط و بهحداقلرسوندن آسیبها انتخاب بشه چه رنجی ایجاد میکنه. عملا فرصت زندگی سالم رو از یه آدم یا گروهی از افراد اون جامعه میگیره. از نظر من کسی حق نداره برای منافع شخصی خودش چنین آسیبی بزنه؛ حتی اگر این آسیب صرفا پیامد نبودن و حضورنداشتنش باشه.
از طرفی هر آدم فقط یه بار زنده ست. یه بار شانس زندگی داره. توی یه دوره از زندگی حق انتخابهای نسبتا مهم و متنوعی داره. شانس ازدواج با یه آدم مناسب، داشتن یه شغل خوب و نزدیک به ایدهآل، شانس قبولی توی آزمون یا پذیرش دانشگاهی خاص یا هر هدف دیگه ممکنه فقط یکی دو بار برای هر آدمی رخ بده.
اینه که میگم زندگی بیرحمه. بشینید پای صحبت آدمای میانسال و سالخورده. ببینید چهقدر حسرت ماجراهایی رو دارن که مجبور شدن بهخاطر شرایط ویژهای از یه شانس زندگیشون بگذرن. مثلا به خاطر تولد فرزند، بیماری اعضای خانواده، فقر یا نیاز به کسب درآمد فرصتهای جبرانناپذیری رو از دست دادن.
من هنوز نمیدونم کار درست چیه! شاید اصلا هیچ درستی در کار نباشه. هر انتخاب هزینهای داره و تو باید بپذیری که حاضری اون هزینه رو بپردازی. فکر میکنم تنها در این صورته که میشه از شر حسرت و اون حس آزاردهندۀ سرزنشهای پس از سوزوندن فرصت رها شد.
محمدرضا شعبانعلی توی یکی از مصاحبههاش یه حرف جالبی زد. متاسفانه دقیقش رو یادم نیست اما مفهوم کلیش یا اون ایدهای که توی ذهن من از شنیدن حرفاش شکل گرفت این بود؛ که ما اغلب با خودمون روراست نیستیم. مثلا نمیخوایم بپذیریم که زمان تصمیمگیری دربارۀ مهاجرت میشه به این فکر کرد که بههرحال والدین ما زندگی خودشون رو کردن. مهمترین مراحلی رو که آدمای عادی توی زندگیشون میتونن انجام بدن رو گذروندن. شغلی داشتن، ازدواج کردن، صاحب فرزند شدن و احتمالا لذتهایی رو تجربه کردن. اما یه جوون اول راه زندگیش هنوز چنین مسیری رو طی نکرده و منصفانه نیست ازش بخوایم خودش رو فدای کسی بکنه که سطوح مختلفی از زندگی رو، کم یا زیاد، تجربه کرده.
با این حساب میتونیم به خودمون حق بدیم که بریم دنبال زندگی خودمون و ما هم این مسیر رو بهتنهایی یا با آدمایی که انتخاب میکنیم طی کنیم.
اما کاش ماجرا به همین سادگی بود ...
بازم میگم من هر چه بیشتر به این موضوعات فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم. در اصل هر بار پرسشهای جدیدی دربارۀ انتخابهای زندگیم و حق انتخابهام پدیدار میشه. پس حالا حالاها این بحث به پایان نمیرسه.
پ.ن: عنوان بخشی از ترانۀ سرودۀ مرحوم هوشنگ ابتهاج که من با صدای علی عظیمی شنیدم و خیلی وقتا زمزمهش میکنم.