دلم برای اون روزایی که از دانشگاه نرسیده، لپ‌تاپ رو از کیف می‌کشیدم بیرون، می‌ذاشتم لبۀ تخت و منتظر بالا اومدن صفحه می‌نشستم تنگ شده. اون روزا یادداشت روزانه‌نویسی جدی جدی روتین جذاب زندگیم شده بود. برخلاف امروز حرف هم کم نداشتم. به لطف این نت میلی لعنتی آرشیو اون روزا هم دم دستم نیست که دوباره بخونمشون. 

 

دوست دارم برگردم به روزانه نویسی. مثلا شروع کنم بنویسم: روز اول... بعد عنوانش باشه مهم‌ترین اتفاقی که توی این روز تجربه کردم. اما خیلی وقته اتفاق‌های مهم روزم چندان توانایی ذوق‌زده کردن خودم رو نداره، شماها به کنار.

 

این روزا دارم توی «وبسایت متمم» دوره «تفکر سیستمی» رو می‌گذرونم. هر چه بیشتر می‌خونم بیشتر می‌فهمم چه‌قدر جای چنین آموزشی توی زندگی خودم و بقیۀ آدمای زندگی‌م کم بوده. اگر هر کدوم‌ از ما خودمون رو یه جز از سیستم می‌دیدیم و به جای راه حل‌های کوتاه‌مدت خودخواهانه و احمقانه به تاثیر هر رفتار و تصمیم‌مون روی کل سیستم و آینده‌ش فکر می‌کردیم چه‌قدر اوضاع با الان فرق داشت!

 

داشتم گوشی رو مرتب می‌کردم رسیدم به فایل کتاب «تماما مخصوص» عباس معروفی. گویا زمانی که نسرین هم‌خوانی کتاب گذاشته بود دانلود کردم و فراموشم شده. مدت‌ها بود از روی پی‌دی‌اف کتاب نخوندم. سختم بود هر بار شماره صفحه رو پیدا کردن و فراموش‌کردن اسم آدما و اتفاق‌ها و گشتن بین صفحه‌های کتاب پی‌دی‌اف‌شده. اما این کتاب ارزش دردسرش رو داشت. هنوز سی صفحه مونده تموم بشه. گذاشتم برای آخر شب. 

با هر بخش از کتاب منم با معروفی سُر می‌خورم توی یه خاطره یا خیال. توی خیابون‌ها باهاش می‌دوم. می‌خزم زیر ماشین‌های پارک‌شده. رخ‌به‌رخ پری می‌ایستم. وسط یخبندون قطب شمال از خشم کلافه می‌شم. هذیون می‌گم و غرق خیال می‌شم تا جایی که نتونم خیالات خودم و معروفی رو از هم بشناسم...