یادداشت 329، همان لحظه ی همیشگی 2 ( گنجشک روزی)

+ ۱۳۹۸/۲/۲۳ | ۰۱:۴۶ | لادن --

پیچ هیتری که ظرف واکنشم روی اون بود چرخوندم تا خاموش بشه. رفتم سمت پنجره که یک سانتی برای تهویه ی هوای آزمایشگاه باز گذاشته بودم. قبل از اینکه ببندمش وسوسه شدم کامل بازش کنم و تا کمر خم بشم بیرون. ارتفاع چهار طبقه ای و سیاهی نقره پاشی شده ی شب خستگی سیزده ساعت کار رو ازم می گرفت. اون شب از آزمایشگاه ما فقط من مونده بودم تا کار جداسازی محصولم کامل بشه. تنهایی اون لحظه م واسه خاطر تلاشی بود که برای خالص سازی محلول پیریمیدینم صرف کرده بودم. دوستش داشتم. هنوزم دارم. نتیجه ی چند ماه زحمت بی وقفه ست. مال خود خودمه. منحصر به فردترین چیزی که توی دنیا دارم. چه اهمیتی داره که چند ماه بعد یکی دیگه مقاله ش رو به اسم خودش چاپ کرد و بعدم پایان نامه ش رو و بعدم ازش دفاع کرد. منم هیچ غلطی نتونستم بکنم. چرا؟ چون درگیر مشکلات شخصی و خاله زنکی بی پایان آدمای دور و برم بودم.

پنجره رو بستم، پریز آون رو از برق کشیدم بعدم پریز لامپ یو وی و دستگاه اندازه گیری نقطه ی ذوب. بعد شیر روتاری رو که یه سر به هوا باز گذاشته بود بستم و کلید رو از جای همیشگیش برداشتم. چراغا که خاموش میشد، کلید که توی قفل در چوبی بزرگ می چرخید، سکوت هراس انگیزی همه جا رو می گرفت. توی راهرو صدای گفتگوی دانشجوهای آزمایشگاه کناری میومد. چند تایی آقا بودن که عصر با هم میومدن و تا دیر وقت میموندن. یکیشون با من خیلی بد بود. یه بار بد جور جلوی دانشجوهای دختر ارشد رشته شون زده بودم توی پرش. داستانش مفصله اینجا جاش نیست. فقط از شنیدن صداش حالم بد شد. خسته بودم، بوی تلخ بنزالدهید و تندی اتیل استات هنوز توی تنم بود.  

کلید رو تحویل نگهبانی دادم و توی دفتر خروجی نوشتم: جوکار ، بیست و چهل و پنج دقیقه. هنوز یک ربع به نه مونده بود. آخرین سرویس دانشگاه به خوابگاه ساعت نه میومد. مسافراش هم دانشجوهای ارشد دکتری ای بودن که مثل من از کار بی مزد و مواجب طولانی در حال هلاک شدن بودن. همه ساکت، همه غمگین همه...

تا ایستگاه اتوبوس و صندلی فلزی یخ زده ش کمتر از پنج دقیقه راه بود. می تونستم همون جا روی صندلی های کنار نگهبانی بنشینم و منتظر بمونم تا ده دقیقه ای بگذره. اما فکر نقره پاشی آسمون توی این شب مهتابی تشویقم کرد برم توی محوطه. همه ی گیاه های جلوی دانشکده، چمن پر پشتش، درخت کاج و افرای بلند بالاش توی هاله‌ای از یه نور براق و شفاف پیچیده بودن. هوای خنک نیمه ی اردیبهشت بود. برف روی کوههای اطراف شهر هنوز آب نشده بود. ماه اون بالا سروری میکرد و سخاوتمندانه مشغول نورافشانی بود. کاش من سنگ میشدم و تا همیشه توی همین فضا میموندم.

سمت راستم به فاصله ی چند قدم ایستگاه اتوبوس بود و سمت چپم پله هایی که امتدادش نوک قله ای رو نشونه گرفته بود که مقصدم بود. اتاق و تخت خوابم توی خوابگاه. یه حسی بهم میگفت، خلوتِ شب و مسیرِ تاریک و بی نور ِِِچراغِ بخشی از جاده ی پیچ پیچ دانشگاه به خوابگاه و صدای پارس سگی که از دور دست میاد و هزار خطر ریز و درشت دیگه رو ندیده بگیر و خودت رو به یه پیاده روی تک نفره ی شبانه دعوت کن. حس شروری بود که خیلی زود کنترل پاهام رو دست گرفت. چشم باز کردم دیدم هم قدم برگای به زمین افتاده ی افراها هستم که خودشون رو به دست باد سپردن. 

هوا بی نظیر بود. یه سکوت خالی از صدای انسان و دست سازه هاش پیرامونم رو فراگرفته بود. صدایی اگه بود، یا خش خش برگ و سوت نسیم و رقص شاخه ها بود یا صدای پارس سگ و جیرجیر حشره ها. وسطای راه ایستادم. هنوز یه حس ترس ته دلم رو قلقلک میداد. اما لذت بی پروا قدم زدن توی سیاهی شب زیر بارون مهتاب رو مگه من چند بار دیگه توی عمرم می تونستم تجربه کنم؟ شاید هرگز چنین فرصتی دوباره به دست نیاد. 

ایستادم و چشم چرخوندم دور تا دورم رو تماشا کردم. شهر زیر پاهام بود. دنیا و واقعیت های تلخش زیر پاهام بود. شده بودم جزیی از خیال. خیالی که تا بی نهایت میشد ادامه ش داد. اما خیال فقط خیاله. هر چه زیبا هر چه باشکوه هر چه دلنشین. فقط یه خیال فریبکار بی چشم و رو و بی رحمه که با یک باره رفتنش زهر رویارویی با حقیقت رو به جونت میریزه. 

حرکت برگها تندتر شد. نسیم دلربای اردیبهشت بازیش گرفته بود. منم میخواستم هم بازی برگ و شاخه و علف ها باشم. دستام رو از هم باز کردم. اجازه دادم نسیم از آستین لباسم سر بخوره تا نیمه ی کمرم. بعد پاهام وارد بازی شدن.

 به این فکر می کردم که لذت هراس آلودِ بی هوا پرسه زدن توی شب کوهستان از اون حس هاست که دیگه هیچ وقت قرار نیست به این شکل تجربه بشه. پس باید با تمام وجودم ثبتش میکردم. چنان با دقت که حتی الان بعد از گذشت چهار سال در حالی که جلوی باد کولر لمیدم اون حس برام زنده و تازه ست. سهم من از خیلی لذت های زندگی همین‌قدر جزیی، کوتاه و گذرا و آمیخته با خیال و رویا بوده و هست. پس در سکوت از پیمودن باقیمونده ی مسیر کوتاهم لذت بردم و جسم و جانم رو به رویا سپردم.



پ.ن: بیش از یک سال پیش، متنی نوشتم با عنوان همان لحظه ی همیشگی. این متن توی همون حال و هوا نوشته شده. 

دستاش

+ ۱۳۹۷/۹/۲۵ | ۱۹:۲۰ | لادن --

دستای کوچولو و یخ زده ش رو توی دستم می گیرم و میگم: الان که فصل آب بازی نیست. ببین چه یخ کردی. سرما میخوریا ! لبخند شرورانه ای تحویلم میده و میگه: بذار سردت کنم. بعد فوری دستاش رو میذاره روی گونه هام و از واکنشم خنده ش میگیره.

 به خاطر همین شیطنتاش، خنده ی نمکینش، کلمه های قلنبه سلمبه ش و دستای مهربونشه که بیش تر دوستش دارم. 

فقط

+ ۱۳۹۷/۸/۳۰ | ۲۳:۱۵ | لادن --

نیازی به دروغ گفتن نبود زیرا اصلا واقعیت را نمی دانستم حتی اگر هم آن را می دانستم فقط یک واقعیت محسوب می شد و اگر هم این طور نبود، خلاف آن واقعیت دیگری بود. حتی من و تو هم  در غیاب کوبلیان جور دیگری بودیم تا با او. من هم بدون تو جور دیگری هستم.  و فقط برای خودت همان کسی باقی می مانی که هرگز جور دیگری نیست. 

 

نفس بریده، هرتا مولر، ترجمه مهوش خرمی پور، کتابسرای تندیس، چاپ اول، 1389، 344 صفحه

کتاب "نفس بریده "

+ ۱۳۹۷/۸/۱۲ | ۱۳:۴۷ | لادن --

از متن کتاب: 

" بند کفش ها بسته شدند. سر میز نشستم و منتظر نیمه شب ماندم. نیمه شب آمد، اما افراد گشت نیامدند .باید سه ساعت می گذشت، ساعت هایی که تحملشان دشوار بود و بعد آن ها آمدند. مادر پالتوی دم دستی که دور یقه اش نوار مخملی داشت، را برایم گرفت، درونش خزیدم. او گریه کرد. من دستکش های سبز را به دست کردم. مادربزرگ از راهروی چوبی، درست همان جایی که کنتور گاز بود، گفت: شک ندارم که دوباره بر می گردی.

من به این جمله از روی عمد توجه نکردم اما بی آنکه بدانم آن را با خود به اردوگاه بردم و اصلا خبر نداشتم که همراهم آمده. البته که یک چنین جمله ای مستقل عمل می کند. اثری که این جمله در من گذاشت خیلی بیش تر از اثر همه ی کتاب هایی بود که همراه خود برده بودم. شک ندارم که دوباره بر می گردی، این جمله شریک بیل قلبی شکل و حریف فرشته ی گرسنگی شد. چون من از آن جا زنده برگشتم، به خودم اجازه می دهم که بگویم: یک چنین جمله ای، انسان را زنده نگه می دارد. "



"هر کسی برای دستیابی به شانس باید هدف داشته باشد. پس من باید هدفی پیدا کنم اگر شده برداشتن برف از روی نرده ها باشد."

نفس بریده/ هرتا مولر/ ترجمه مهوش خرمی پور/ کتابسرای تندیس/ چاپ اول 1389/ 344 صفحه 



نویسنده ی کتاب، هرتا مولر برنده ی جایزه نوبل ادبیات سال 2009 متولد روستایی آلمانی تبار در غرب رومانی بوده. پس از جنگ جهانی دوم تمام مردان و زنان 17 تا 45 سال رومانی به عنوان کارگر اجباری به اتحاد جماهیر شوروی تبعید شدند، که مادر نویسنده هم یکی از این افراد بوده. کتاب بر اساس وقایع اون دوران، درباره ی جوانی نوشته شده که با دید عمیق، تفکری شاعرانه و نیمه فلسفی حوادث و ماجراهای زندگی و کار در چنین شرایطی رو توصیف میکنه. آشنایی با فضای اردوگاه های کار اجباری، جایی که آدمهای بی گناه صرفا به دلیل زندگی کردن در جغرافیایی خاص محکوم به تحمل رنج های باورنکردنی شدن، از زبان این شخصیت بسیار خوندنیه. بعضی قسمت ها، ترجمه ی کتاب کمی گنگ به نظر میرسه که شاید به خاطر سبک خاص نویسنده و بازی با معنای مختلف واژه ها در زبان آلمانی بوده. در مجموع از اون دست کتابهاییه که حقیقتا ارزش خوندن داره.

و جمله ی زیبایی کمیته نوبل ادبیات: 

نوبل ادبیات به هرتا مولر تعلق می گیرد که با تمرکز بر شعر و نثر ساده دورنمای زندگی کسانی را به تصویر کشیده که زندگی شان مصادره شده است. 

کتاب "رویا در شب نیمه تابستان "

+ ۱۳۹۷/۸/۲ | ۰۰:۱۴ | لادن --


یه کتاب کمدی، رویایی، عاشقانه، خیال انگیز.

نمیدونم چرا به اشتباه فکر می کردم تمام نوشته های شکسپیر تراژدی های تلخ و پیچیده ای هستن که خوندنشون سخته. این کتاب دقیقا بر خلاف تصور من رو ثابت کرد.

داستان دارای چهار بخشه که ارتباط جالبی با هم دارن. تیسیوس(دوک آتن) قراره با هیپولیتا ( ملکه ی آمازون ها) ازدواج کنه. از طرفی پدر هرمیا تصمیم داره دخترش رو به زور به ازدواج دمیتریوس دربیاره در حالی که هرمیا دلباخته ی لایسندره، داستان وقتی جذاب تر میشه که هلنا هم شیفته ی دمیتریوس و از علاقه ی دمیتریوس به هرمیا غمگینه و...

 ماجرای بعد درباره ی گروهی از کارگران آتنه که تصمیم دارن به مناسبت جشن ازدواج دوک یه نمایش عاشقانه اجرا کنن ( اینجاست که شخصیت محبوب من میاد وسط، باتم، یه خودشیفته ی به تمام معنا😁). اما بخش چهارم که روی کل داستان هم تاثیر داره و به نوعی اتفاقات جالب بعد رو هم شکل میده، داستان پریان و قهر و آشتی اوبران (شاه پریان) با تیتانیا ( ملکه ی پریان) و شیطنت های پوک جن بازیگوش ماجراست.

در کل کتاب فوق العاده ایه. من نزدیک سه هفته ست دارم ازش لذت میبرم. بخونیدش حتماً.



رویا در شب نیمه تابستان، ویلیام شکسپیر، ترجمه مسعود فرزاد، انتشارات ناهید، چاپ چهارم 1390، 185 صفحه. 

📖

از متن کتاب: 

برق، در سیاهی شب سیاه، در یک جنبش ناگهانی، آسمان و زمین را آشکار می کند ولی پیش از آن که انسان بتواند بگوید: بنگر! دهان ظلمت، بار دیگر آن را فرو می بلعد. همه ی چیزهای درخشان به همان سرعت دچار تباهی می گردند. 

.

عشق می تواند چیزهای پست و پلید را که قدر و مقداری ندارند دارای وزن و خاصیت نماید. عشق با چشم نمی بیند، بلکه با ذهن نگاه می کند.


زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!