وقتی کتابها مرهم زخم می شوند ( معرفی کتاب: کتاب دزد)

+ ۱۳۹۸/۴/۱۲ | ۱۱:۳۷ | لادن --

یه دسته از کتابخونا معتقدن، گاهی باید اجازه بدیم کتابا خواننده شون رو انتخاب کنن. راستش منم بدم نمیاد جز این دسته باشم. به همین دلیل وقتی توی کتابخونه دنبال گتسبی بزرگ اثر فیتزجرالد با ترجمه رضا رضایی بودم، (با اینکه کتابدار آدرس قفسه و ردیف رو داده بود ولی هر چه می گشتم پیدا نمیشد) چشمم افتاد به این کتاب و عنوانش دعوتم کرد برش دارم و منم رد نکردم. جلد کتاب رو که دیدم، اولش حدس زدم با کتاب نوجوانان مواجه باشم. اما با اینکه شخصیت اول داستان یه دختر بچه ی سیزده ساله است، کتاب یه داستان جدی، قوی و تر و تمیز داره و خیلی خوب هم پیش میره. داستان اینجوری شروع میشه:

ابتدا رنگ ها

سپس آدم ها. 

معمولا وقایع را اینگونه می بینم

یا بهتر است بگویم سعی می‌کنم اینگونه ببینم.

اینجا یک حقیقت کوچک وجود دارد 

خواهید مُرد. 

داستان کتابِ "کتاب دزد"  در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق میفته. در سالهای اول جنگ، مادری ناچار میشه سرپرستی دختر نوجوانش،  لیزل ممینگر رو به خانم و آقای هابرمان بسپاره. قرار گرفتن یه کتاب سر راه دختر، ماجرای کابوس های شبانه ش توی اتاقش در خانه ی هابرمان ها، هانس هابرمان مهربان و قرار کتابخونی شبانه شون، صدای آکاردئون نواختن های صبحگاهی هانس، سختگیری رزا هابرمان که از یه زن خانه دار در شرایط بحرانی جنگ طبیعی جلوه میکنه، دوستی به نام رودی، کتابهای جدید که سر راه لیزل سبز میشه و از همه مهم تر حضور مکس واندنبرگ، یه جوان یهودی که در هیاهوی آلمان در حال جنگ، توی خونه ی یه آلمانی پناه داده شده ماجراهای داستان رو شکل میدن. 

شاید تنها نکته ی منفی کتاب، شروع کند و ضعیفش باشه. طوری که حدود هجده صفحه طول میکشه تا متوجه بشید راوی کیه. اما اگه به اندازه ی کافی صبور باشید، احتمال اینکه از خوندن این کتاب لذت ببرید خیلی زیاده.


📖 از متن کتاب:

در واقع این یک داستان خیلی کوچک در میان بسیاری چیزهای دیگر است، داستانی با: 

یک دختر 

تعدادی کلمه 

یک نوازنده آکاردئون 

تعدادی آلمانی متعصب 

یک بوکسور یهودی 

و تا دلتان بخواهد دزدی.


📖 

با چرخ دستی چیزهایی که را که قرار بود سوزانده شوند آورده بودند. آنها را وسط میدان شهر تلنبار کرده و با چیزی که بوی شیرینی داشت خیس کرده بودند. کتاب ها و نوشته ها و سایر چیزهای سوزاندنی که سر می خوردند و پایین می افتادند بار دیگر میان توده ی آتش افکنده می شدند .توده از دور شبیه آتشفشان بود. یا شبیه چیزی عجیب و بیگانه که به شکلی معجزه آسا وسط شهر فرود آمده و لازم است هر چه زودتر خاموش شود...  

هر چند چیزی در درونش می گفت این یک جنایت است ، با آن که سه کتابش با ارزش ترین دارایی اش بود، اما در هر حال مجبور بود این آتش را تماشا کند. او نمی توانست کمکی به این ماجرا بکند. گمان می کنم آدم ها دوست دارند تماشاگر اندکی نابودی باشند و این کار را از تخریب قلعه های ماسه ای و خانه های مقوایی آغاز می کنند. مهارت بزرگ آنها در تشدید این قبیل امور ناخوشایند است.


اواسط سخنرانی لیزل دست از تقلا کردن کشید. هنگامی که کلمه ی "کمونیست " را شنید، مابقی تک نوازی افسر نازی همانند نسیمی به پیج و تاب در آمد و جایی در میان پاهای آلمانی هایی که او را احاطه کرده بودند، گم شد. آبشار کلمات. دختری در آب قدم بر می داشت. لیزل دوباره به آن کلمه فکر کرد: کمونیست


📖 

او محکم دست های دخترک را گرفت.

<< تولد پیشوا رو یادت میاد، وقتی که اون شب با هم از آتیش بازی بر می گشتیم ؟ یادت میاد چه قولی به من دادی؟>>

دختر تایید کرد و رو به دیوار گفت: << اینکه باید یه رازی رو نگه دارم. >>

<< درسته >> کلمات رنگی در میان سایه‌هایی که دستان یکدیگر را گرفته بودند، پراکنده شده، روی شانه هایشان نشسته، بر سرشان آرام گرفته و از دست هایشان آویزان بودند. << لیزل، اگه به کسی چیزی در مورد مردی که اون بالاست بگی، اون وقت همه مون توی دردسر بزرگی می افتیم.>> مرد روی مرزی باریک حرکت می کرد، مرز ترساندن دختر تا فراموش کند و تسکین دادنش تا آرامشش را حفظ کند. جملات را به خوردش داد و با آن چشم های فلزی اش مشغول تماشایش شد. یاس و آرامش. << دست کم من و ماما رو می برن.>>  هانس به وضوح نگران بود نکند بیش از اندازه دخترک را بترساند اما با محاسبه ی خطری که تهدیدشان می کرد، ترجیح می داد تا مرتکب اشتباه در ترساندن بیش از حد او شود تا اشتباه در عدم ترساندن به اندازه ی کافی.


کتاب دزد/ مارکوس زوساک / ترجمه مرضیه خسروی/ موسسه انتشارات نگاه / چاپ سوم/ 1397/ 575 صفحه 


پ.ن: توی سال 2013 یه فیلم بر اساس این کتاب، به کارگردانی بریان پرسیوال ساخته شده .

تریلر فیلم کتاب دزد

شاید عروس دریایی ( کتاب)

+ ۱۳۹۸/۳/۹ | ۱۴:۲۹ | لادن --

دکتر لگز به صندلی اش تکیه می دهد، دست هایش را روی پاهایش قفل می کند  و سکوت من را با سکوتش پاسخ می دهد. پدر و مادر آن طرف در، منتظر می ماندند و ما هر هفته در سکوت کامل، روبروی هم می نشستیم. 

این باعث شد به موسیقی دانی که آرون یک بار برایم تعریف کرده بود فکر کنم؛ کسی که یک قطعه ی موسیقی بدون نُت نوشته بود. وقتی قطعه اجرا می شود، یک موسیقی دان به صحنه می آید، پیانو را باز می کند، زمان را تنظیم می کند و چیزی نمی نوازد. آرون گفت اولین باری که قطعه اجرا شد، شنونده ها عصبانی شدند، با هم پچ پچ می کردند و روی صندلی هایشان تکان می خوردند، حتی بعضی ها از سالن خارج شدند؛ اما حالا وقتی این قطعه اجرا می شود، مردم انتظار سکوت دارند. به جای عصبانی شدن، چیزهای دیگری می شنوند. مثل صدای خش خش لباس ها در برخورد با صندلی و صدای سرفه های آرام و مودبانه. آن ها صدای خودشان را می شنوند؛ صدایی که زیاد به آن گوش نمی دهند. نام این قطعه < چهار دقیقه و سی ثانیه > است، چون نوازنده دقیقا چهار دقیقه و بیست و سه ثانیه در سکوت می نشیند.

اگر مردم ساکت بودند، می توانستند صدای زندگی شان را بهتر بشنوند. اگر مردم ساکت بودند، هر وقت تصمیم می گرفتند حرف بزنند، حرف هایشان اهمیت بیشتری داشت. اگر ساکت بودند، می توانستند پیام های همدیگر را درک کنند؛ درست مثل موجودات زیر آب که برای هم نور می فرستند یا رنگشان تغییر می کند.

انسان ها در خواندن و درک پیام های هم ضعیف اند؛ تازگی ها این راه فهمیده ام.



گاهی وقت ها اگر بخواهی بعضی چیزها تغییر کنند، حتی نمی توانی اتاقی را که در آن هستی، تحمل کنی. 



شاید عروس دریایی، الی بنجامین، آرزو قلی زاده، انتشارات پرتقال، چاپ پنجم 96


پ.ن: گاهی کتابا قرار نیست چیز زیادی بهت یاد بده. فقط کافیه جای یه سری چیزا رو توی ذهنت مرتب کنه. شاید عروس دریایی، برای من چنین نقشی داشت.

یک عضو غیر فعال ایالت پنج نفره ( خاطره)

+ ۱۳۹۸/۳/۱ | ۲۱:۲۱ | لادن --

کلاس  سوم راهنمایی بودم. کار پدرم به یه منطقه ی به شدت بومی منتقل شد. اولش سعی کردیم توی همون مرکز استان بمونیم و بابا بره سر کار و عصر برگرده اما بعد از چند ماه تصمیم بر این شد ما هم جمع کنیم بریم توی همون بخش زندگی کنیم. به جرات میتونم بگم از غریب ترین دوران زندگیم بود اون دو سال.

مردم اون منطقه عشیره ای زندگی میکردن. به شدت هم در برابر هر گونه تکنولوژی ( حتی برق و مخابرات) و فرهنگ جدید مخالفت و مقاومت داشتن. در نزدیکی اون منطقه یه دانشگاه دولتی بود که دانشجوهاش جرات برقراری کوچکترین ارتباطی با مردم بومی نداشتن. مظلوم ترین زنان و دخترانی که می تونم تصور کنم رو توی اونجا دیدم. هنوز یادآوری دستای زمخت و ترک خورده ی همکلاسیای نوجوانم که توی فصل برداشت کنجد می دیدم، ناراحتم میکنه. 

اولین روز مدرسه برام حال غریبی داشت. اولین بار نبود که مدرسه م رو عوض میکردم. پیش اومده بود حتی وسط سال تحصیلی برم مدرسه ی جدید اما اینجا آدماش، فرهنگش خیلی با چیزی که قبلا دیده بودم متفاوت بودن. همون روز اولی یکی از همکلاسیا برام تعریف کرد که سال قبل یه برادر سر خواهرش رو روی پله های دفتر مدرسه بریده. چرا؟ چون فکر میکرده دوست پسر داره و من که تا اون موقع حتی نمی دونستم دوست پسر یعنی چی از فرط ترس و تعجب و اضطراب دل و روده م رو بالا آوردم. هیچ وقت جرات نکردم پیگیر راست یا دروغ ماجرا بشم. 

باور کردنی نبود اما خیلی زود توی اون محیط دوستای جدیدی پیدا کردم، دوستایی که با هم کلی خاطره ساختیم. پنج نفر میشدیم. الف که درسخون ترین عضو گروه بود، اطلاعات عجیبی راجع به پیرایش و آرایش داشت و عجیب تر اینکه قرار بود با پسر عموش ازدواج کنه. ( همش سیزده سال داشت !). نفر بعد سین بود. آروم و مظلوم و سر به زیر. انقدر دیر به دیر میخندید و جدی بود و شخصیت مرموزی داشت که توی تصوراتم می تونست یه روز معلم مدرسه ی جادوگری هاگوارتز بشه. بعدی کاف بود. پدرش روحانی دانشگاه بود. توی یکی از نامه هایی که ازش مونده نوشته " یادت نره من اولین دوستت توی این مدرسه بودم ". البته من چیزی یادم نمیاد. کاف بود که به من یاد  داد چه جوری روزنامه دیواری درست کنیم که شبیه روزنامه دیواری دبستانیا نباشه. اون بود بهم یاد داد چه جوری با یه واکمن کوچک مصاحبه ضبط کنم و سوال های مصاحبه رو چه جوری مرتب کنم. اولین کسی بود که سر کلاس پرورشی یه ایده ی تازه داشت. مصاحبه ی ضبط شده با داییش که اونم طلبه بود رو به عنوان تحقیق درس پرورشی سر کلاس پخش کرد. طبع شعر هم داشت و اون وقتا فکر میکردم غزلیاتش دست کمی از غزلیات شعرای مشهور نداره. آخری خ بود. انقدر مهربونیش پر رنگ بود که هیچی دیگه ازش یادم نیست. فقط هم تا سوم راهنمایی درس خوند و دبیرستان باهامون نیومد. و من. آخرین عضو گروه پنج نفره مون. که تقریبا میشه گفت به دست یه معلم ریاضی خلاق شکل گرفت و اسمش شد " ایالت پنج نفره ". دلیل این اسم رو نمیدونم .حتی یادم نیست اولین بار کی پیشنهاد داد. اما نوشته های بر جا مونده از اون روزا نشون میده خیلی قضیه برامون جدی بوده.

اجازه بدید بیشتر از معلمای اون مدرسه بگم. جوان ترین، خلاق ترین، باحال ترین و باسواد ترین و حتی رفیق ترین معلمی رو که میشه تصور کنید. تصور کردید؟ بیشتر معلمامون این شکلی بودن. چرا؟ چون اون منطقه به عنوان یکی از مناطقی بود که همیشه کمبود نیروی ثابت تدریس داشت و دانشجویان تربیت معلم طرحشون رو اینجا میگذروندن.  شما فکر کن یه تعداد معلم بیست، بیست و چند ساله که تازه از اون دنیای رویایی و ایده آل وارد عرصه ی شغلی شدن و پر از شوق و انرژی هستن. کلاسامون پر بود از تحقیق و پروژه و مسابقه و فعالیت گروهی و...

 یه معلم تاریخ داشتیم که من رو خیلی دوست داشت. من کمی ازش بدم میومد. هنوز ذهنم عادت نداشت به پذیرفتن معلمی که مانتوی سبز زیتونی و یشمی و آبی نفتی کوتاه بپوشه و سه شنبه ها عصر نامزدش با جین مشکی و تی شرت سفید و کت اسپرت یشمی و ساعت و کفش چرمی ( خیلی سوپر استار طور) بیاد دنبالش، از اون گذشته درباره ی تاج گنده ی احمد شاه قاجار که یه پسر بچه ی کپل بوده قصه بگه . توی آلبوم عکسش رو دارم. دلم قنج میره واسه خنده ی نمکینش. 

معلم ریاضی رو که نگو. منِ فراری از ریاضی رو شیفته ی زنگ ریاضی کرد. عضو مهمان ایالت پنج نفره مون بود و گاهی زنگ ورزش یا زنگ تفریح روی سکوهای جلوی کلاس می نشست و باهامون می خندید و خاطره تعریف میکرد و درباره ی سریال های تلویزیونی نظر میداد.

دیروز داشتم به رویاهای بچه های گروهمون فکر میکردم. به تک تک استعداد هاشون، به همه ی برگه امتحانی های بیستی که می گرفتیم، به پروژه هامون که انگار جدی ترین اتفاق دنیا بود، به جشن پایان دوره ی راهنمایی که پایان تحصیل بعضی از همکلاسیام بود. با خودم فکر کردم اون روحیه ها چقدر به یه وبلاگ نویس نزدیک بود. اگه اون موقع وبلاگ رو می شناختیم، یا همه مون توی خونه کامپیوتر شخصی داشتیم حتما همگی وبلاگ نویس بودیم. اما دست سرنوشت چه بازیا که نداره، فرهنگ متعصب و ضعیف چه استعدادها رو که زیر پا له نمیکنه. از شما چه پنهون ته دلم آرزو کردم الان که دیگه همه دست کم یه گوشی هوشمند دارن، کاش وبلاگ نویس شده باشن. اینجوری می تونم امیدوار باشم یه روز زیر یکی از پستام این پیام رو دریافت کنم :

فلانی! تو عضو ایالت پنج نفره ی ما نبودی؟

یادداشت 329، همان لحظه ی همیشگی 2 ( گنجشک روزی)

+ ۱۳۹۸/۲/۲۳ | ۰۱:۴۶ | لادن --

پیچ هیتری که ظرف واکنشم روی اون بود چرخوندم تا خاموش بشه. رفتم سمت پنجره که یک سانتی برای تهویه ی هوای آزمایشگاه باز گذاشته بودم. قبل از اینکه ببندمش وسوسه شدم کامل بازش کنم و تا کمر خم بشم بیرون. ارتفاع چهار طبقه ای و سیاهی نقره پاشی شده ی شب خستگی سیزده ساعت کار رو ازم می گرفت. اون شب از آزمایشگاه ما فقط من مونده بودم تا کار جداسازی محصولم کامل بشه. تنهایی اون لحظه م واسه خاطر تلاشی بود که برای خالص سازی محلول پیریمیدینم صرف کرده بودم. دوستش داشتم. هنوزم دارم. نتیجه ی چند ماه زحمت بی وقفه ست. مال خود خودمه. منحصر به فردترین چیزی که توی دنیا دارم. چه اهمیتی داره که چند ماه بعد یکی دیگه مقاله ش رو به اسم خودش چاپ کرد و بعدم پایان نامه ش رو و بعدم ازش دفاع کرد. منم هیچ غلطی نتونستم بکنم. چرا؟ چون درگیر مشکلات شخصی و خاله زنکی بی پایان آدمای دور و برم بودم.

پنجره رو بستم، پریز آون رو از برق کشیدم بعدم پریز لامپ یو وی و دستگاه اندازه گیری نقطه ی ذوب. بعد شیر روتاری رو که یه سر به هوا باز گذاشته بود بستم و کلید رو از جای همیشگیش برداشتم. چراغا که خاموش میشد، کلید که توی قفل در چوبی بزرگ می چرخید، سکوت هراس انگیزی همه جا رو می گرفت. توی راهرو صدای گفتگوی دانشجوهای آزمایشگاه کناری میومد. چند تایی آقا بودن که عصر با هم میومدن و تا دیر وقت میموندن. یکیشون با من خیلی بد بود. یه بار بد جور جلوی دانشجوهای دختر ارشد رشته شون زده بودم توی پرش. داستانش مفصله اینجا جاش نیست. فقط از شنیدن صداش حالم بد شد. خسته بودم، بوی تلخ بنزالدهید و تندی اتیل استات هنوز توی تنم بود.  

کلید رو تحویل نگهبانی دادم و توی دفتر خروجی نوشتم: جوکار ، بیست و چهل و پنج دقیقه. هنوز یک ربع به نه مونده بود. آخرین سرویس دانشگاه به خوابگاه ساعت نه میومد. مسافراش هم دانشجوهای ارشد دکتری ای بودن که مثل من از کار بی مزد و مواجب طولانی در حال هلاک شدن بودن. همه ساکت، همه غمگین همه...

تا ایستگاه اتوبوس و صندلی فلزی یخ زده ش کمتر از پنج دقیقه راه بود. می تونستم همون جا روی صندلی های کنار نگهبانی بنشینم و منتظر بمونم تا ده دقیقه ای بگذره. اما فکر نقره پاشی آسمون توی این شب مهتابی تشویقم کرد برم توی محوطه. همه ی گیاه های جلوی دانشکده، چمن پر پشتش، درخت کاج و افرای بلند بالاش توی هاله‌ای از یه نور براق و شفاف پیچیده بودن. هوای خنک نیمه ی اردیبهشت بود. برف روی کوههای اطراف شهر هنوز آب نشده بود. ماه اون بالا سروری میکرد و سخاوتمندانه مشغول نورافشانی بود. کاش من سنگ میشدم و تا همیشه توی همین فضا میموندم.

سمت راستم به فاصله ی چند قدم ایستگاه اتوبوس بود و سمت چپم پله هایی که امتدادش نوک قله ای رو نشونه گرفته بود که مقصدم بود. اتاق و تخت خوابم توی خوابگاه. یه حسی بهم میگفت، خلوتِ شب و مسیرِ تاریک و بی نور ِِِچراغِ بخشی از جاده ی پیچ پیچ دانشگاه به خوابگاه و صدای پارس سگی که از دور دست میاد و هزار خطر ریز و درشت دیگه رو ندیده بگیر و خودت رو به یه پیاده روی تک نفره ی شبانه دعوت کن. حس شروری بود که خیلی زود کنترل پاهام رو دست گرفت. چشم باز کردم دیدم هم قدم برگای به زمین افتاده ی افراها هستم که خودشون رو به دست باد سپردن. 

هوا بی نظیر بود. یه سکوت خالی از صدای انسان و دست سازه هاش پیرامونم رو فراگرفته بود. صدایی اگه بود، یا خش خش برگ و سوت نسیم و رقص شاخه ها بود یا صدای پارس سگ و جیرجیر حشره ها. وسطای راه ایستادم. هنوز یه حس ترس ته دلم رو قلقلک میداد. اما لذت بی پروا قدم زدن توی سیاهی شب زیر بارون مهتاب رو مگه من چند بار دیگه توی عمرم می تونستم تجربه کنم؟ شاید هرگز چنین فرصتی دوباره به دست نیاد. 

ایستادم و چشم چرخوندم دور تا دورم رو تماشا کردم. شهر زیر پاهام بود. دنیا و واقعیت های تلخش زیر پاهام بود. شده بودم جزیی از خیال. خیالی که تا بی نهایت میشد ادامه ش داد. اما خیال فقط خیاله. هر چه زیبا هر چه باشکوه هر چه دلنشین. فقط یه خیال فریبکار بی چشم و رو و بی رحمه که با یک باره رفتنش زهر رویارویی با حقیقت رو به جونت میریزه. 

حرکت برگها تندتر شد. نسیم دلربای اردیبهشت بازیش گرفته بود. منم میخواستم هم بازی برگ و شاخه و علف ها باشم. دستام رو از هم باز کردم. اجازه دادم نسیم از آستین لباسم سر بخوره تا نیمه ی کمرم. بعد پاهام وارد بازی شدن.

 به این فکر می کردم که لذت هراس آلودِ بی هوا پرسه زدن توی شب کوهستان از اون حس هاست که دیگه هیچ وقت قرار نیست به این شکل تجربه بشه. پس باید با تمام وجودم ثبتش میکردم. چنان با دقت که حتی الان بعد از گذشت چهار سال در حالی که جلوی باد کولر لمیدم اون حس برام زنده و تازه ست. سهم من از خیلی لذت های زندگی همین‌قدر جزیی، کوتاه و گذرا و آمیخته با خیال و رویا بوده و هست. پس در سکوت از پیمودن باقیمونده ی مسیر کوتاهم لذت بردم و جسم و جانم رو به رویا سپردم.



پ.ن: بیش از یک سال پیش، متنی نوشتم با عنوان همان لحظه ی همیشگی. این متن توی همون حال و هوا نوشته شده. 

دستاش

+ ۱۳۹۷/۹/۲۵ | ۱۹:۲۰ | لادن --

دستای کوچولو و یخ زده ش رو توی دستم می گیرم و میگم: الان که فصل آب بازی نیست. ببین چه یخ کردی. سرما میخوریا ! لبخند شرورانه ای تحویلم میده و میگه: بذار سردت کنم. بعد فوری دستاش رو میذاره روی گونه هام و از واکنشم خنده ش میگیره.

 به خاطر همین شیطنتاش، خنده ی نمکینش، کلمه های قلنبه سلمبه ش و دستای مهربونشه که بیش تر دوستش دارم. 

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!