کلاس  سوم راهنمایی بودم. کار پدرم به یه منطقه ی به شدت بومی منتقل شد. اولش سعی کردیم توی همون مرکز استان بمونیم و بابا بره سر کار و عصر برگرده اما بعد از چند ماه تصمیم بر این شد ما هم جمع کنیم بریم توی همون بخش زندگی کنیم. به جرات میتونم بگم از غریب ترین دوران زندگیم بود اون دو سال.

مردم اون منطقه عشیره ای زندگی میکردن. به شدت هم در برابر هر گونه تکنولوژی ( حتی برق و مخابرات) و فرهنگ جدید مخالفت و مقاومت داشتن. در نزدیکی اون منطقه یه دانشگاه دولتی بود که دانشجوهاش جرات برقراری کوچکترین ارتباطی با مردم بومی نداشتن. مظلوم ترین زنان و دخترانی که می تونم تصور کنم رو توی اونجا دیدم. هنوز یادآوری دستای زمخت و ترک خورده ی همکلاسیای نوجوانم که توی فصل برداشت کنجد می دیدم، ناراحتم میکنه. 

اولین روز مدرسه برام حال غریبی داشت. اولین بار نبود که مدرسه م رو عوض میکردم. پیش اومده بود حتی وسط سال تحصیلی برم مدرسه ی جدید اما اینجا آدماش، فرهنگش خیلی با چیزی که قبلا دیده بودم متفاوت بودن. همون روز اولی یکی از همکلاسیا برام تعریف کرد که سال قبل یه برادر سر خواهرش رو روی پله های دفتر مدرسه بریده. چرا؟ چون فکر میکرده دوست پسر داره و من که تا اون موقع حتی نمی دونستم دوست پسر یعنی چی از فرط ترس و تعجب و اضطراب دل و روده م رو بالا آوردم. هیچ وقت جرات نکردم پیگیر راست یا دروغ ماجرا بشم. 

باور کردنی نبود اما خیلی زود توی اون محیط دوستای جدیدی پیدا کردم، دوستایی که با هم کلی خاطره ساختیم. پنج نفر میشدیم. الف که درسخون ترین عضو گروه بود، اطلاعات عجیبی راجع به پیرایش و آرایش داشت و عجیب تر اینکه قرار بود با پسر عموش ازدواج کنه. ( همش سیزده سال داشت !). نفر بعد سین بود. آروم و مظلوم و سر به زیر. انقدر دیر به دیر میخندید و جدی بود و شخصیت مرموزی داشت که توی تصوراتم می تونست یه روز معلم مدرسه ی جادوگری هاگوارتز بشه. بعدی کاف بود. پدرش روحانی دانشگاه بود. توی یکی از نامه هایی که ازش مونده نوشته " یادت نره من اولین دوستت توی این مدرسه بودم ". البته من چیزی یادم نمیاد. کاف بود که به من یاد  داد چه جوری روزنامه دیواری درست کنیم که شبیه روزنامه دیواری دبستانیا نباشه. اون بود بهم یاد داد چه جوری با یه واکمن کوچک مصاحبه ضبط کنم و سوال های مصاحبه رو چه جوری مرتب کنم. اولین کسی بود که سر کلاس پرورشی یه ایده ی تازه داشت. مصاحبه ی ضبط شده با داییش که اونم طلبه بود رو به عنوان تحقیق درس پرورشی سر کلاس پخش کرد. طبع شعر هم داشت و اون وقتا فکر میکردم غزلیاتش دست کمی از غزلیات شعرای مشهور نداره. آخری خ بود. انقدر مهربونیش پر رنگ بود که هیچی دیگه ازش یادم نیست. فقط هم تا سوم راهنمایی درس خوند و دبیرستان باهامون نیومد. و من. آخرین عضو گروه پنج نفره مون. که تقریبا میشه گفت به دست یه معلم ریاضی خلاق شکل گرفت و اسمش شد " ایالت پنج نفره ". دلیل این اسم رو نمیدونم .حتی یادم نیست اولین بار کی پیشنهاد داد. اما نوشته های بر جا مونده از اون روزا نشون میده خیلی قضیه برامون جدی بوده.

اجازه بدید بیشتر از معلمای اون مدرسه بگم. جوان ترین، خلاق ترین، باحال ترین و باسواد ترین و حتی رفیق ترین معلمی رو که میشه تصور کنید. تصور کردید؟ بیشتر معلمامون این شکلی بودن. چرا؟ چون اون منطقه به عنوان یکی از مناطقی بود که همیشه کمبود نیروی ثابت تدریس داشت و دانشجویان تربیت معلم طرحشون رو اینجا میگذروندن.  شما فکر کن یه تعداد معلم بیست، بیست و چند ساله که تازه از اون دنیای رویایی و ایده آل وارد عرصه ی شغلی شدن و پر از شوق و انرژی هستن. کلاسامون پر بود از تحقیق و پروژه و مسابقه و فعالیت گروهی و...

 یه معلم تاریخ داشتیم که من رو خیلی دوست داشت. من کمی ازش بدم میومد. هنوز ذهنم عادت نداشت به پذیرفتن معلمی که مانتوی سبز زیتونی و یشمی و آبی نفتی کوتاه بپوشه و سه شنبه ها عصر نامزدش با جین مشکی و تی شرت سفید و کت اسپرت یشمی و ساعت و کفش چرمی ( خیلی سوپر استار طور) بیاد دنبالش، از اون گذشته درباره ی تاج گنده ی احمد شاه قاجار که یه پسر بچه ی کپل بوده قصه بگه . توی آلبوم عکسش رو دارم. دلم قنج میره واسه خنده ی نمکینش. 

معلم ریاضی رو که نگو. منِ فراری از ریاضی رو شیفته ی زنگ ریاضی کرد. عضو مهمان ایالت پنج نفره مون بود و گاهی زنگ ورزش یا زنگ تفریح روی سکوهای جلوی کلاس می نشست و باهامون می خندید و خاطره تعریف میکرد و درباره ی سریال های تلویزیونی نظر میداد.

دیروز داشتم به رویاهای بچه های گروهمون فکر میکردم. به تک تک استعداد هاشون، به همه ی برگه امتحانی های بیستی که می گرفتیم، به پروژه هامون که انگار جدی ترین اتفاق دنیا بود، به جشن پایان دوره ی راهنمایی که پایان تحصیل بعضی از همکلاسیام بود. با خودم فکر کردم اون روحیه ها چقدر به یه وبلاگ نویس نزدیک بود. اگه اون موقع وبلاگ رو می شناختیم، یا همه مون توی خونه کامپیوتر شخصی داشتیم حتما همگی وبلاگ نویس بودیم. اما دست سرنوشت چه بازیا که نداره، فرهنگ متعصب و ضعیف چه استعدادها رو که زیر پا له نمیکنه. از شما چه پنهون ته دلم آرزو کردم الان که دیگه همه دست کم یه گوشی هوشمند دارن، کاش وبلاگ نویس شده باشن. اینجوری می تونم امیدوار باشم یه روز زیر یکی از پستام این پیام رو دریافت کنم :

فلانی! تو عضو ایالت پنج نفره ی ما نبودی؟