دلم تنگ شده برای ...

+ ۱۴۰۲/۵/۳۰ | ۲۰:۰۳ | لادن --

دلم تنگ شده برای بی‌هوا بازکردن این صفحه و خالی‌کردن حرف‌های دلم توی این چهارگوش سفید وبلاگم. اما نوشتن دیگه برام مثل قدیما نیست. خیلی چیزا مثل قبل نیست. حالا یه لادن دیگه‌م؛ با سبک زندگی و خواسته‌ها و هدف‌های متفاوت. می‌بینی! همین حرفا شد چند تا جمله از یه پست وبلاگی. وبلاگ شخصی این‌جوریه دیگه! می‌تونی این چهارگوش خالی رو باز کنی و همزمان با تق‌تق کیبوردت و بلندبلند‌فکر کردن بی‌تکلف پُرش کنی و امیدوار بمونی که وقتی، بی‌وقتی، صبحی، آخر شبی گذرِدوستی، آشنایی، رهگذری به وبلاگت بیفته و بخونه که تو دلت تنگ شده بود برای بی‌هوا نوشتن. بعد اومدی و این صفحه رو باز کردی و بی‌هوا نوشتی.

اونم توی دلش بگه: منم همین‌طور لادن! بعد صفحه ارسال مطلب جدید وبلاگش رو باز کنه و بنویسه: دلم تنگ شده برای ...

لادن و چالش وبلاگی «من دیگر در جهان موازی»

+ ۱۴۰۲/۳/۲۱ | ۲۰:۳۳ | لادن --

یاسمن گلی توی یکی از پست‌های اخیر وبلاگش درباره تصوری که از «یاسمنِ جهان موازی» داره نوشته. یه جور چالش راه انداخته و دعوت کرده بیایم و درباره این موضوع پست بنویسیم. راستش من خیلی وقت پیش، حدود دو سال پیش، درباره این موضوع فکر کردم و متنی نوشتم که توی اپیزود دوم پادکست رادیونارنگی منتشر شد. موضوع اون اپیزود هم همین «جهان‌های موازی» بود. 

هنوزم وقتی اپیزود رو می‌شنوم از چیزی که نوشتم کیف می‌کنم. نه که بی‌نقص یا بی‌نظیر باشه، نه اتفاقا از نظر نگارشی و اصول روایی کلی ایراد بهش وارده؛ اما حرف دله. حرف دلی که امیدوارم به گوش هر کسی که برسه به دلش بشینه و از من گیس‌سفید بپذیره که «هر چقدر هم که منِ دنیای موازی ماها تلاش کرده باشه و تصمیم‌های بهتری گرفته باشه، در نهایت یه جایی می‌ایسته نزدیک به همین نقطه که الان هستیم.» باور ندارید؟ اپیزود دوم رادیو نارنگی رو بشنوید.

"RadioNarengi" رو می‌تونید با همین عبارت توی کانال تلگرام یا اپ‌های پادگیر مثل کست‌باکس، ساندکلاید یا پادبین جست‌وجو و پیدا کنید. گرچه من ارتباط چندانی با مالک این پادکست ندارم؛ اما خوشحال میشم رادیو نارنگی رو توی شبکه‌های اجتماعی توئیتر و اینستاگرام هم دنبال کنید. بلکه سر ذوق بیان و اپیزود جدید منتشر کنن. :)) 

 

پ.ن: اگر پادکست رو گوش دادید؛ خوشحال میشم نظر شما رو بدونم. پس برام بنویسید.

تغییر شغلی که می‌تونه نگاهت رو به دنیا عوض کنه

+ ۱۴۰۲/۲/۱۵ | ۱۴:۴۹ | لادن --

کار، کار، بازم کار

دوتا پست قبل‌تر درباره کار جدیدم نوشتم. داره کم‌کم جدی‌تر میشه. هفته‌ای که گذشت روزهای سخت و عجیبی بود. پرتلاش‌ترین و فعال‌ترین لادنی که می‌شد بودم. همون شنبه اول هفته کاری که براش رزومه فرستاده بودم هم شروع شد. نه نمی‌تونستم بگم. کلی مدارک و فرم درخواست و سفته و... ارسال کرده بودم که بهم کار رو بدن.

همزمان تیم هنری‌ای که قرار بود من رو به عنوان کارآموز بپذیرن پیام دادن که پروژه بزرگی گرفتیم و اگر می‌خوای بیا شروع کن. اینجا هم نمیشد نه گفت. چند ماه برای چنین فرصتی انتظار کشیده‌ بودم. این شد که یه صبح تا ظهر یه جا بودم. ظهر تا عصر می‌رفتم سر پروژه ساختمونی. بعدازظهر دوباره کار پاره‌وقتی که به امید حقوق ثابت و بیمه‌ش درخواست داده بودم. 

روزهای سختی بود و ترس این رو داشتم که از نظر جسمی کم بیارم و پیش خودم و اطرافیانم خجالت‌زده بشم. اما نشدم. از پسش براومدم و هرچند سخت بود؛ ولی گذشت. نمی‌دونم برنامه هفته آینده قراره چقدر سنگین باشه. اما مطمئنم قرار نیست دیگه از پشت میز نشینی و دورکاری بپرم وسط میدونی که همه‌ش باید بدوم و فعالیت جسمانی داشته باشم. دست کم این بار می‌دونم چه میدون جنگی در انتظارمه.

تجربه‌های جدید و لادنی که می‌خوام باشم

فعالیت‌های این روزام باعث شده با آدمای متفاوتی گفت‌وگو کنم و محیط‌های جدیدی رو ببینم. احتمالا می‌تونید حدس بزنید که این یعنی باز شدن دریچه‌های ذهنی تازه و رسیدن ایده‌های نابی که می‌تونه مسیر زندگیم و اهدافم رو تغییر بده.

مدیر پروژه جدیدم از من کم‌سن‌وسال‌تره ولی یه جورایی مثل بزرگتر داره بهم کار یاد می‌ده و ازم حمایت می‌کنه. آدم تاثیرگذاریه و از اینکه می‌تونم کنار چنین آدمی فعالیت کنم خوشحالم. راستش خیلی از نداشتن دوست توی این شهر شاکی بودم؛ ولی الان با اینکه رابطه دوستانه‌ای بین من و اعضای تیم شکل نگرفته اون حس خلاء دوست رو هم ندارم. در کل راضیم از این جنبه ماجرا و لادنی که داره با گذر از این تجربه‌ها ساخته میشه.

محتوا رو نتونستم کامل کنار بذارم

دو تا از پروژه‌های محتوانویسی خودبه‌خود کنسل شد. مدیر محتوای شرکت هاستینگ از تیم جدا شد. منم که فقط با اون در ارتباط بودم ترجیح دادم ادامه ندم. وبسایت مهاجرتی هم که دیگه بلاگ‌پست و رپرتاژ منتشر نمی‌کنه و تمرکزش رو روی محتوای ویدئویی و به‌روزرسانی محتوا گذاشته. درنتیجه فعلا پروژۀ محتوای متنی تعریف نکردن که من رد کنم یا نه.

می‌مونه وبسایت پزشکی که هرچند درآمدش از بقیه کمتر بود و دنبال بهونه بودم که از پروژه کنار بکشم، به دلیل نوع محتواش که برای خودم هم آموزنده‌ست و ساختار تمیزی که میدن و مدیر به‌شدت محترم و خونسردش دلم نیومد بیرون بیام از تیم. پس ارتباطم با محتوانویسی در سطح نوشتن یه بلاگ‌پست در هفته برقراره. از این بابت خوشحالم و امیدوارم بتونم حفظش کنم.

هر استراتژی‌ای که می‌چینی؛ به فکر دفاع هم باش

+ ۱۴۰۲/۲/۱ | ۱۰:۴۱ | لادن --

فصل پنج کتاب «چرا تا به حال کسی این‌ها را به من نگفته بود؟» درباره کارهایی توضیح میده که مثل بازیکنان دفاع تیم‌های ورزشی هستن. درباره اهمیت ورزش، تغذیه و معاشرت با دیگران میگه. کارهایی که اغلب اهمیتشون نادیده گرفته میشه و وقتی افسرده هستیم یا تحت هر نوع فشار روانی قرار داریم اول از همه قربانی میشن. 

داشتم با خودم فکر می‌کردم این سال‌های اخیر من بیش از هر چیز به اهمیت سیستم دفاعی خودم فکر کردم و براش قدم برداشتم. از ذره‌ذره ساختن رژیم غذایی مناسب با وضعیت بدنیم گرفته تا برنامه ورزشیم توی خونه و حفظ ارتباطم با دوستان از طریق شبکه‌های اجتماعی و چندین تلاش نسبتا ناکام برای حضور توی جلسات و فعالیت‌های فرهنگی حضوری شهرمون.

جدا از اینکه چقدر موفق بودم و چقدر نه! شناختن نسبی خودم و مسیری که احتمالا برای زندگی من مناسب‌تره بهم امیدواری میده. یادمه چند سال پیش یه جایی توی همین وبلاگ نوشتم حس موشی رو دارم که توی ظرف روغن افتاده و منتظره یه دست از غیب برسه و پس کله‌ش رو بگیره بکشه بیرون.

الان اصلا چنین حسی ندارم و خبری از موش‌بودن و ظرف روغن هم نیست. گرفتاری زیاد دارم؛ ولی باور دارم خودم به‌تنهایی از پسشون برمیام. راستش هیچ دستی در کار نبود. هیچکس به بود و نبود من اهمیتی نداد و نمیده. چه برسه به اینکه بخواد از اون شرایط چندشناک بیرونم بکشه. اما الان اینا اصلا برام مهم نیست. بعد از همه اون تجربیات بد امروز لادنی اینجا نشسته که دهنش سرویس شده ولی توی دلش فریاد می‌زنه:

«من هنوزم زنده‌م لعنتیا

بزرگتر که شدی می‌فهمی من چی میگم!

+ ۱۴۰۱/۱۱/۱۶ | ۱۰:۱۴ | لادن --

این روزا کمتر از خودم می‌نویسم و این حیفه!

حیفه، چون جنگیدن‌های این روزام نباید فراموش بشه. افکارم، چالش‌هایی که باهاشون دست‌به‌گریبانم، امیدهام، احساس ترس‌هام و انرژی فراوانی که برای تامین هزینه زندگی و دست‌نکشیدن از اهدافم و حفظ خانواده دارم وسط می‌ذارم تمامشون اهمیت دارن. همه‌شون در کنار هم زندگی من رو ساختن و اینکه من نمی‌رسم یا بلدنیستم درست و حسابی ثبت‌شون کنم اصلا خوب نیست.

کلی هم کار و برنامه عقب‌افتاده دارم. مثلا از ابتدای همون ماه‌های سیاه و تاریکی که ازش گذشتیم، متاسفانه خودآموزی با سایت متمم از برنامه‌هام جا افتاد. برمی‌گردم بهش. فشار شب عیدم کمتر بشه بهش برمی‌گردم اما احساس می‌کنم دارم زمان مهمی رو از دست میدم و کمی جفا می‌کنم در حق خودم.

ادبیات، پاسترناک و استبداد 

این روزا دارم کتاب «ادبیات علیه استبداد» رو می‌خونم. دوستش دارم و برام عجیبه که یه کتاب با این سبک و متفاوت از خونده‌های قبلیم این‌اندازه تونسته جذبم کنه. اما تندتند دارم می‌خونم که تموم بشه. چون کتاب بعدی که به‌تازگی خریدمش «چرا کسی این‌ها را به من نگفته بود؟» رو زودتر باید بخونم. به آموزه‌های اون کتاب هم نیاز دارم.

وقتایی که از روتین کتاب‌خونی فاصله می‌گیرم واقعا غصه‌دار میشم؛ چون کلی کتاب توی لیست دارم که خوندنشون ضروریه و اگر الان در زمان مناسبش نخونم شاید هیچ‌وقت فرصت نشه برم سراغشون.

این ادبیات علیه استبداد درباره کتاب دکتر ژیواگو و نویسنده‌ش پاسترناک و اتفاقات بعد از انقلاب‌ روسیه است. از یه طرف به‌روم میاره که چقدر دانش تاریخیم کمه و باید تقویت بشه، از طرف دیگه یادم می‌ندازه که کلاسیک‌خوانی و شعر رو به‌اشتباه از برنامه‌م حذف کردم و باید یه جایی براشون پیدا کنم.

وقتایی که نمی‌نویسم!

آها! کار جدید یافتم. یعنی نه که جایی استخدام شده باشم ها! یه مهارت تازه یاد گرفتم که می‌تونم کنار شغل قبلی گاهی مشغولش بشم و ازش پول دربیارم. اتفاقا از نظر درآمدی کار خوبیه و امیدوارم بهش. مستقیم که نمی‌خوام اینجا درباره‌ش بنویسم؛ ولی جز دسته کارهای هنری برای بازار قرار می‌گیره. چی گفتم؟! :)) کلا خوبه دیگه...

یه خوبیش اینه که ترسم از هنر نقاشی و تصویرگری رو کمرنگ‌تر می‌کنه. آخه نقاشی و تصویرگری، به‌ویژه برای کتاب فانتزی کودک، جز رویاهام هست؛ ولی همیشه به‌ این دلیل که استعدادی توی این زمینه ندارم نادیده گرفتمش. از نقاشی بدتر توی عکاسی خنگم! خنگ ها!!!! می‌دونم همه قرار نیست هر کاری رو بتونن خوب و حرفه‌ای انجام بدن ولی من توی عکاسی از آماتورم ده‌پله پایین‌ترم.

این یه چالش کار جدید هم برام هست. چون اگر نخوام با تیم کار کنم و مجبور بشم پروژه مستقل بگیرم یا نمونه‌های کوچک‌تر قابل فروش بسازم بازم باید برای جلب مشتری و ارائه محصول عکس بگیرم. حالا این رو یه کارش می‌کنم.

بلای بزرگسالی

 چند وقت پیش داشتم فکر می‌کردم که یکی از ویژگی‌های مثبتم، که وقت‌شناسی و نظم زمانی باشه، رو دارم از دست میدم. مثل هر آدم دیگه‌ای داشتم دنبال مقصر می‌گشتم که تقصیر از وصل‌نبودن اینترنت و فلان شخص و شرایطه که من به کلاسم نمی‌رسم یا پروژه‌ای رو در زمان توافق‌شده نمی‌رسونم و...

آخرش دیدم این بی‌نظمی رو باید جز پیامدهای طبیعی زندگی در این دوران و دوره بزرگسالی خودم بپذیرم. می‌دونید چرا میگم بزرگسالی؟ چون یادمه تا همین چند سال پیش همیشه من بودم که به بقیه غر می‌زدم که چرا کاری رو سر موعد انجام نمیدن. بی‌اینکه در نظر بگیرم بخشی از وظایف من رو دیگران دارن انجام میدن. اما الان همون دیگران نه‌تنها دیگه نمی‌تونن به من کمک کنن، بلکه ازم انتظار دارن کارهایی رو براشون انجام بدن. البته انتظار نابه‌جایی هم نیست و خودم استقبال می‌کنم.

اصلا تا بچه‌ای، حتی تا دوران دانشجویی، بخشی از مسئولیت‌های زندگی رو اصلا نمی‌بینی و احساس نمی‌کنی چنین کارهایی هست. یه سری کارها هم که کلا ربطی به تو نداره.

مثلا من یادمه وقتی یکی از دنیا می‌رفت و پدر و مادرم غصه می‌خوردن از فوتش و برنامه‌ریزی می‌کردن برای شرکت در مراسم خاکسپاری و... یا وقتی کسی بیمار و گرفتار بود با بقیه هماهنگ می‌کردن برای کمک‌رسانی به اون شخص یا خانواده من اصلا مسئولیتی حس نمی‌کردم. چه بسا خانواده رو توی دلم سرزنش می‌کردم که خودشون رو گرفتار دردسرهای دیگران هم می‌کنن. (ماجرای چراغی که به منزل رواست و اینا مثلا. نه اینکه آدم بدجنسی باشم و مفهوم نیکی و همدلی و اینا سرم نشه)

اما از یه سنی به‌بعد، یادم نیست دقیقا چندسالگی، کم‌کم منم بیشتر آدمایی که خبر فوتشون می‌رسه می‌شناسم. فلانی که می‌اومد خونه‌مون، فلانی که برامون سوغات آورد از فلان سفرش، خاله مامان که بچگی برامون قصه‌شب می‌گفت، بابابزرگ، بابای دوست و دخترهمسایه‌ها و... 

حالا منم خودم رو مسئول می‌دونم که به این آدما خدمت کنم یا به حرمت لطفی که در حقم کردن و رابطه‌ای که با بازماندگانشون دارم توی مراسم‌هاشون شرکت کنم.  یا وقتی به مشکل می‌خورن باهاشون تماس بگیرم و... حتی بخشی از درآمدم صرف چنین هزینه‌های غیر قابل پیش‌بینی میشه.

یه نمونه دیگه اینکه به شکل وحشتناکی رهایی دوره‌های قبلی رو ندارم، بدون اینکه کسی محدودم کرده باشه. به‌ویژه به‌خاطر نوع کاری که مشغولش هستم. اینه که وقتی می‌خوام برم بیرون باید چک کنم همه کلید همراهشون باشه، چون عادت دارن من خونه باشم و نگران نیستن پشت در بمونن. حواسم باشه فلان‌فامیل چیزی جا نذاشته، کسی در نبودم کاری نداره و...

از اون‌طرف منی که همه کارهای اداریم رو بقیه انجام می‌دادن الان باید به دیگران کمک کنم توی بردن فلان نامه به اداره و تحویل فلان مدارک و گرفتن جواب آزمایش این یکی و پیداکردن داروهای اون‌یکی و... 

اینا هیچ‌کدوم جایی توی تودولیست‌های هفتگی و ماهانه آدم بزرگسال نداره، اما از زیر هیچ‌کدوم هم نمیشه در رفت و نمیشه اولویتشون رو جابه‌جا کرد. حالا می‌فهمم چرا بابا همیشه در جواب غرزدنام می‌گفت: «بابا! من هزار تا گرفتاری دارم. فکرم هزارجاست. تو باید چندبار بهم یادآوری کنی» حالا می‌فهمم داستان اون کاغذ تاشده کوچک توی جیب پیراهنش چی بوده؛ درحالی که برای روز و هفته و ماه جاری و آینده توی سالنامه برنامه‌ریزی می‌کرد. چرا هیچ‌وقت پول نقد توی کیف‌پولش نمی‌موند بااینکه هر بار می‌دیدم از عابر چقدر اسکناس می‌گیره.

داستانیه این بزرگسالی!

اینا رو چند روز پیش می‌خواستم بنویسم. همون‌موقع که یه دوستی توی کامنت‌های کانال تلگرامی یکی از دوستان بهمون گفت: شما که شاغل هستید و مجرد، و گمان کرد این یعنی خرج خونه نمی‌دیم و مسئولیت خانواده گردنمون نیست و...، «چرا از خانواده‌هاتون جدا نشدید؟» جواب کوتاهش این بود: شرایطش رو نداریم. و این جواب کوتاه شرحی داره مثنوی هفتادمن! که نه توی چت تلگرام جا میشه نه توی پست وبلاگی...

خلاصه که این روزا به شکل متفاوتی با زندگی سرشاخ شدم و راضی‌ام که برای این مبارزه، دست کم د‌ر این لحظه، به‌اندازۀ کافی انرژی دارم.

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!