+
۱۴۰۰/۳/۱۴ | ۱۳:۱۸ | لادن --
سوم دبستان بودم و مدرسه تصمیم داشت دانشآموزان رو اردو ببره خانه سالمندان. باید رضایتنامه میبردیم ولی بابام راضی نمیشد منم با کلاس برم. نمیدونم استدلالش چی بود. تا همین امروز هم دلیلی نمیبینه بابت تصمیمهاش برامون استدلالی بیاره. راستش منم برای اصرارم به رفتن، دلیلی جز همراهی با جمع همکلاسیهام نداشتم. اصلا نمیدونستم خانه سالمندان کجای دنیاست و قراره با چی روبرو بشم. بابا دو قالب صابون سبزرنگ گلنار گذاشت توی کیسه پلاستیکی، داد دستم. گفت: <این رو ببر بده معلمتون تا از طرف تو ببره براشون ولی خودت نمیخواد بری.> بغض گلوم رو گرفته بود ولی هیچی نگفتم. باباها خیلی وقتها کارهایی انجام میدن که خیلی هم بزرگ نیستن ولی بچهها دوست دارن خیال کنن باباهاشون قویترین، باهوشترین و بهترین بابای دنیاست. منم فکر کردم حتما دلیلی برای نرفتن من به خانه سالمندان وجود داره به همین دلیل با این تصمیم بابام کنار اومدم گرچه مثل خیلی وقتهای دیگه باعث خجالتزدگیم توی جمع همسن و سالهام هم میشد.
روز اردو از راه رسید. دانشآموزان هیجانزدهی کلاس سوم همه رضایتنامه به دست، کیفها پر از خوراکی و لبها پر از خنده توی حیاط مدرسه جمع شده و منتظر رسیدن اتوبوس بودن. یه روز بارونی بود و بچهها زیر قسمت پوشیدهی حیاط جمع شده بودن. منم با کمی فاصله از دوستام زیر سقف ایستاده بودم و چکههای آب از لبهی شیروونی رو تماشا میکردم. هر قطره انگار نه روی زمین آسفالتی حیاط که توی قلب من میچکید و آرامش قلبم رو به هم میریخت. زیپ کیفم رو باز کردم. بوی تند صابون گلنار پیچید توی هوای مرطوب اطرافم. دلم بیشتر آشوب شد. گوشهی پلاستیک رو گرفتم و دو قالب صابون رو از لای زیپ نیمه باز کیف و از زیر کتاب و دفترهام بیرون کشیدم. اتوبوس رسید و جیغ هیجانی بچهها هوا شد. دستم رو سفت دور کیسه پلاستیک مشت کرده بودم و صابونهای آویزون توی دستم تاب میخورد. خانم معلم اسم تک تک بچهها رو از روی رضایتنامههایی که جمع کرده بود صدا میزد تا سوار اتوبوس بشن. اتوبوس وسط خیابون زیر بارون ایستاده بود. بارون شدیدتر شد. قطرههای جدا جدای بارون حالا سیل شده بودن و از سقف شیروونی توی دل من سرازیر میشدن. خانم معلم ناچار شد از خوندن رضایتنامهها دست برداره و یکی یکی بچههای هیجانزدهای که گوشهی حیاط زیر شیروونی بالا و پایین میپریدن یا زیر بارون خیس میشدن رو سوار اتوبوس کنه.
چند دقیقه بعد همراه با بقیهی همکلاسیهام توی اتوبوسی بودم که زیر شُرشُر بارون به سمت خانه سالمندان روانه شدهبود. بچهها توی اتوبوس شعر میخوندن، دست میزدن و میرقصیدن و من توی خیالاتم دربارهی خانه سالمندان غرق بودم. اتوبوس جلوی در دو لنگهی فلزی بزرگی ایستاد. دیوار ساختمان بلندتر از معمول به نظر میرسید و در بزرگ و طوسیرنگ آسایشگاه توی هوای خاکستری و مهگرفتهی اون روز کمی محو دیده میشد و این فضای مرموز دنیای پشت در رو بیشتر و بیشتر میکرد. بالای در یک تابلوی سفید وجود داشت که روی اون با رنگ آبی نوشته شده بود: آسایشگاه سالمندان. خانم معلم کمی با دانشآموزان صحبت کرد و نکتههای پایانی رو پیش از ورود به آسایشگاه تذکر داد. بعد هم خواست تا آروم منتظر بمونیم تا بهمون اجازهی ورود بدن.
بیرون هنوز بارونی و شیشهی اتوبوس بخارگرفته بود. با سر آستین بارونی سرخابیرنگم شیشه رو تمیز کردم. خانم معلم رو دیدم که جلوی در بزرگ ایستاد. در زد. مرد میانسالی با کلاه پشمی مشکی که تا روی ابروها پایین کشیده شده بود در رو باز کرد. کاغذی که دست خانم معلم بود رو خوب نگاه کرد. بعد با چشمان ریزِ زیر ابروهای پرپشتش نگاهی به اتوبوسی انداخت که نزدیک به سی بچه دبستانی با اشتیاق از پنجره بهش زل زده بودن. یک آن حس کردم نگاه مرد به پنجرهای که من پشتش نشسته بودم خیره شد. با خودم فکر کردم دیگه کار تمام شده و این بار دیگه نداشتن رضایتنامه مانع از ورودم به خانه سالمندان میشه. هیچ تصوری از دنیای پشت در طوسیرنگ نداشتم و دلم میخواست اجازه داشته باشم ببینم اون ور دیوارهای بلند و در غمزدهش چه دنیاییه که من اجازهی قدم گذاشتن بهش رو ندارم. خانم معلم با عجله به اتوبوس برگشت. بچهها یکی یکی پیاده شدن. تا نوبت به من که تقریبا انتهای اتوبوس نشسته بودم برسه انگار یه زمستون راه بود، ولی بالاخره بهار رسید.
وسط حیاط خانه سالمندان ایستاده بودم. دور تا دورم درختهای سبز و باطراوت بارونخورده به آسمان سر کشیده بودن. شدت بارون کمتر شده بود و میشد با حوصله به همه جا نگاه انداخت. چند زن و مرد مسن کنار ورودی ساختمان ایستاده بودن. به نظر میرسید از دیدن بچهها کمی خوشحال باشن. همراه با سایر دانشآموزان آروم آروم به طرف ساختمان رفتم. ورودی ساختمان سالنی بزرگ بود با یک دیوار شیشهای. از بیرون اون ور شیشه دیده نمیشد. چیزی که به چشم میرسید انعکاس انبوهی از بچههای پرجنب و جوشی بود که چسبیده به خانم معلم پیش میرفتن و هنوز خبر نداشتن به چه جور جایی قدم گذاشتن.
هوای توی سالن گرم ولی گرفته و سنگین بود. یکی از پیرزنهایی که دم ورودی ایستاده بود و همراه با بچهها به سالن وارد شدهبود، پلیور دستبافت لیموییرنگ بلندی به تن داشت. مامان من خیلی خوب این نوع بافت رو بلد بود. دلم میخواست به جای اون خانم، مامانم اونجا بود و میتونستم سرم رو توی پلیورش فرو کنم. به خودم اومدم دیدم خانمه خیره شده به من. خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. صابون هنوز توی دستم آویزون بود. همه چیز به اندازهای سریع رخ داد که فراموش کرده بودم دوباره توی کیف بذارمشون. چند دقیقه بعد خانم پرستاری با لباس فرم یکدست سفید از راه رسید. اول باهامون سلام کرد و بعد راهنماییمون کرد تا بریم و بخشهای مختلف آسایشگاه رو ببینیم.
اولین بخشی که رفتیم یه سالن دراز شبیه به راهروی بیمارستان و عرض کمیبیشتر بود با چند مبل چرمی مستطیلی شکل. بوی تند مواد ضدعفونیکننده هوا رو پر کرده بود. چند خانم مسن با لباسهای گشاد صورتیرنگ با گلهای ریز سفید توی سالن نشسته بودن. روسریهای همرنگ لباسهاشون رو خیلی سرسری و بیدقت زیر چونه گره زده بودن و موهای کوتاه به برف نشستهشون آشفته از زیر روسری بیرون زدهبود. بیشتر خانمهای پیر حال و حوصلهی بچهها رو نداشتن. آخه چه طور میشه از صبح تا شب توی یه سالن دراز با دیوارهای یک دست سفید و بوی حالبههمزن ضدعفونیکننده توی آرامشی نزدیک به سکوت مطلق سر کنی و حضور یکبارهی سیتا بچهی پرانرژی بهتزده با نگاههای پرسشگر و کنجکاوشون آزارت نده! دو طرف سالن اتاقهایی بود با درهای نیمهباز. گاهی از اتاقها صدای پچ پچ، به هم خوردن ظرف فلزی و جیر جیر لولای زنگزدهی در میومد. بچهها آروم و ساکت چسبیده به خانم معلم ایستاده بودن و به دور و برشون نگاه میکردن. خانم پرستار داشت چیزهایی درباره نحوهی رسیدگی به سالمندان، سابقه و نوع خدمات آسایشگاه و... میگفت ولی توی چنین موقعیتی به سختی میشد به گفتههاش توجه کرد. گفتههایی که تقریبا هیچکدوم اون لحظه به نظر مهم نمیرسید.
در یکی از اتاقها تقریبا به طور کامل باز بود. خانمی با لباس صورتیِ رنگ و رو پریده و با موهای کوتاه یکدست سفید پشت به من و رو به پنجره نشسته بود. دستهاش روی زانو مشت شده و آروم میلرزید. منظرهی پشت پنجرهی بخارگرفته شفاف نبود. تصویر مات دنیای پشت پنجره به شکل انبوهی از رنگهای سبز، قهوهای و خاکستری بود که پیرزن و من تماشا میکردیم.
با صدای خانم معلم به خودم اومدم. باید به بخش بعدی میرفتیم. یه سالن بزرگ با یک عالمه تخت فلزی. بعضی از تختها نردههای بلندی داشتن که مشخص نبود برای محافظت طراحی شده یا اسارت. آدمهایی روی تختها دراز کشیده بودن که تنها واکنششون به حضور ما چرخوندن مردمک چشمها برای برانداز کردن دستهای موجود فسقلی بیگانه بود. هوای دمکردهی این سال که ترکیبی از بوی تند مادهی ضدعفونی کننده و ادرار و رطوبت بود دیگه برام قابل تحمل نبود. داشتم بالا میاوردم. صابونها توی دستم سنگینی میکرد. با عجله اونها رو روی میز فلزی رنگپریدهی کنار یک تخت خالی گذاشتم و مسیری که اومده بودیم رو با دو برگشتم.
بیرون بارون بند اومده بود. کلاغها بیخبر از دنیای داخل ساختمان روی بلندترین شاخههای درخت با قار و قار ابلهانهشون هنگامهای به پا کرده بودن. دوباره چشمم به پنجرههای کدر بارونخوردهای افتاد که تنها انعکاسی از منظرهی بیرون ساختمان آسایشگاه رو نشون میداد. حتما حالا پیرزن پشت پنجره، میان انبوه رنگهای سبز، قهوهای و خاکستری لکهی سرخابیرنگی میدید.