خاطره ای با طعم ببعی

+ ۱۳۹۵/۱۲/۲۲ | ۱۹:۲۳ | لادن --
این ژله‌ای که امروز خوردم، یادگاری بود. یه روز هم‌اتاقیم خونه بود، من رفتم فروشگاه نزدیک خوابگاه خرید، کلی خرت و پرت خریدم. یکیش همین ژله‌ای بود که دیشب درست کردم. رفیق نبود بدون رفیقم که ژله خوردن نداشت. این شد که ژله موند توی کمد. بعد هم که رفیق‌جان اومد دیگه نه فرصت شد نه توی شلوغی ترم آخری دل و دماغ ژله آماده کردن بود. توی این 13 ماه گذشته از پایان دوره‌ی تحصیلم این ژله توی کابینت مونده بود. هر بار با دیدنش یاد رفیق و خوابگاه و روزای پر تلاطم و پر هیجان دفاع میفتادم؛ تا دیروز که خونه تکونی به کابینتای آشپزخونه رسید. بین اون همه ریخت و پاش و خستگی این پاکت ژله سوپرایزی بود وصف ناشدنی! یه ماه بیشتر تاریخ نداشت، کابینتا رو رها کردم و مشغول تهیه ژله شدم. آخی! رفیق اینجا نیست که بخوره.
امروز ظرف ژله رو آوردم گذاشتم جلوم، باز یاد رفیق جان افتادم و بهش پیام دادم که ژله آخریه رو یادته؟ اونم نامردی نکرد و کلی استیکر غمگین فرستاد که چرا همون موقع درست نکردی بخورم؟ بعدم مشغول تمرین نواختن آهنگ غمگینی که به تازگی یاد گرفته بود شد و هی واسه ژله مون اشک الکی ریخت! یکی بیاد به این وجدان من حالی کنه بابا ژله دو تومنی ارزش این حرفا رو نداره...

دلم تنگته رفیق!
خلاصه که گفتم: باور کن اصلا خوشمزه نیست، یه چیزیه در حد ماکارونی با طعم ببعی که تو و رفیق جون جونیت به خوردم دادید. اونم ماجرایی بود:

تو دوره‌ی کارشناسی هر بار از جمع هم‌اتاقیا و فضای اتاقمون خسته می‌شدم می‌رفتم اتاق این رفیق جان و رفیق جون‌جونیش؛ این دو تا یه روح بودن در دو بدن. در باحالی و سرخوشی و شیطنت لنگه نداشتن. سوژه ی دانشکده و خوابگاه و مشخصه‌ی بارز ورودی ما، در این حد که اگر پنجاه سال دیگه یکی از ماها با استاد قدیمیش روبرو بشه و بخواد خودشو معرفی کنه کافیه بگه: من فلانیم، ورودی اون خانم "رفیق جان و رفیق جون جونیش" و مواجه بشه با لبخند معنادار استاد به منزله‌ی یادآوری تموم آتیشاییه که این دو تا توی اون چهار سال سوزوندن.
ماجرای ببعی رو میگفتم. روزی از روزها که از کسالت زندگی خوابگاهی به اتاق این عزیزان پناه بردم و برای ناهار دعوت شده بودم با صحنه‌ی عجیبی روبرو شدم. یه قابلمه بزرگ پر از ماکارونی چرب و خوش‌رنگ و رو با بوی نه چندان دلنشین گوسفند زنده. این دو عزیز که هنوز که هنوزه بعد از گذشت قریب به پنج یا شش سال از اون روز (به اعتراف یکیشون ) هنوز آشپزی یاد نگرفتن مقدار زیادی گوشت رو تفت نداده به مایه ماکارونی اضافه کردن و در نهایت قابلمه ماکارونی فقط مونده بود بع بع کنه. چشمتون روز بد نبینه منم خجالتی( خجالتی!!!) مجبور شدم یه بشقاب از اون ماکارونی البته به زور سس مخصوص مادر یکی از اون عزیزان و کلی ترشی و ماست و نوشابه بخورم. خوشبختانه زنده موندم ولی آثار روانی این شکنجه تا سالها توی روح و روانم باقی میمونه!

رفیق جان پررو پررو میگه: مزه ماکارونی انقدر خاص بوده که مزه‌ش زیر زبونته. شیطونه میگه... تازه یه خاطره تخم مرغ آبپز داره ازم خواهش کرده دیلیتش کنم از ذهنم.‌ منم گفتم هفتصد جا ازش نسخه پشتیبان تهیه کردم مبادا فراموشم بشه، فقط دیگه دلم سوخت رسانه‌ایش نکردم.
اونم جهت تلافی خاطره‌ی فرنی منو رو کرد. اینجا هم باز یه درصدی خودش مقصر بود، برداشته از خونه نمک فله اورده. منم فکر کردم شکره، ریختم توی فرنی. دیگه بقیه‌ش نیاز به توصیف نداره! می‌فرمایند: آخه نمک به جای شکر؟ شیمیدان باشی و بلورا رو نبینی؟
در جواب فرمودیم: فرض رو به این گذاشتم که موقع کریستالیزیشن محلول رو زیادی هم زدن بلوراش زیادی ریز شده. :)
باز از غصه‌ی اون شب در غم از دست دادن فرنی‌ای که حتی شیرش از اتاق بغلی قرض گرفته شده بود نمی‌نویسم.

ماییم و خاطراتی با آوای دلنشین بع بع!

یادداشت 171، تب داری عزیزم

+ ۱۳۹۵/۱۲/۱ | ۱۸:۱۹ | لادن --

اسفند شروع شد، اسفند با خودش بوی بهار میاره، کم کم یه ساعتایی از روز میشه پنجره ها رو باز کرد و نسیمی ملایم و خنک رو مهمون هوای زمستونی خونه کرد. اسفند میشه توی گلدون بذر تازه کاشت تا اوایل بهار جوونه بزنه و نوید سرسبزی و زندگی بده. هر سال این موقع ها برای ما خوزستانی ها بهار پیش پیش رخ نشون میداد. صحراها سرسبز و با صفا میشد و هوا رو به گرمی می گذاشت. آخر هفته ها خانواده ها دل به جاده میزدن و از طراوت سبزه های سیراب از بارش های زمستانی و عطر خوش گل های خودروی دشت و صحرا لذت می بردن، اینا تحمل تابستون گرم و شرجی هوا،جیره بندی و قطع گاه و بیگاه برق، کیفیت بد آب آشامیدنی و حتی ریزگردهای موذیِ وقت و بی وقتش رو راحت تر میکرد. اما امسال خوزستان به خودش بهار ندید و احتمالا هم نمی بینه، گرد و خاک هوا که با شروع گرمای هوا قدرت نمایی می کرد امسال پاشو از گلیم همیشگی درازتر کرده و سهم بهار زمستونی ما رو هم تصاحب کرده. خوزستان هوا، آب، برق نداره، اما زنده ست، بالا سر زنده که گریه نمیکنن؛ هوا نداره ولی نفس میکشه. به فکر چاره و درمان موثر و اساسی باید بود.

با این وجود ما هنوزم میزبان مهمانان نوروزی و راهیان نور هستیم، بیایید ببینید راستی راستی جنگ برای ما هنوز تموم نشده، ما توی شرایط جنگی و پسا جنگی موندیم تا شما بیدار بمانید و ارزش ها فراموش نشه. ببینید ما هنوز داریم سهم خودمون رو نسبت به وطن میدیم، نفت و گاز زیر پامون کمه از هوامونم باید بگذریم تا وطن یکپارچه  بمونه؟! به ما خرده نگیرید که چرا هوا، آب، برق نداریم و اون جور که باید صدامون در نمیاد، زندگی مرز نشینی مسئولیت داره.

خوزستان پیشونی تب دار کشور عزیزمونه...


+ زمان آلودگی هوا برای کمتر کردن تاثیرش روی بدن مایعات بیشتر بنوشید مخصوصا شیر، شربت آبلمیوی ترجیحا تازه و دمنوش دارچین ( چوب دارچین). پونه و نعناع و به لیمو و بهار نارنج هم مفیده. دود کردنی ها مثل عود، کندر، اسفند، مشک، زعفران، برگ درخت مورد و پوست انار به طوری که نیم تا یک ساعت توی فضای خونه بمونه تا 24 ساعت اثر میکند و آلوگی های میکروبی رو از بین میبره. توی این شرایط تا حد امکان از خونه خارج نشید و فضای خونه رو پاکسازی کنید، با برش هایی از لیمو و پرتقال و نارنج تازه توی جاهای مختلف خونه. (این روش ها برای آلودگی هوای شهرهای صنعتی و پر ترافیک مثل تهرانم مفیده)


+ هنوزم توی کتاب جغرافی دبستان مینویسن «جلگه ی خوزستان»؟ چه جوری روشون میشه؟

+ من با واژه ی «ریزگرد» خیلی مشکل دارم. یه جورایی سوسول بازیه، ابهت نداره. الان به شدت دنبال اینم یه واژه ی جدید و در خور این پدیده ی شوم براش پیدا کنم.

کتاب 1984

+ ۱۳۹۵/۱۱/۲۵ | ۲۳:۲۳ | لادن --

« روزی آفتابی و سرد در ماه آوریل بود و ساعت­ ها زنگ ساعت سیزده را می­ نواختند. وینستون اسمیت، که در تلاش گریز از دست سرمای بی پیر چانه در گریبان فرو برده بود، به سرعت از لای درهای شیشه­ ای عمارت بزرگ پیروزی به درون رفت. با این حال، سرعتش آن اندازه نبود که مانع ورود انبوه خاک شنی به داخل شود.

سرسرا بوی کلم پخته و پادری نخ ­نمای کهنه می­داد. در یک طرف آن پوستری رنگی را، که برای دیوار ساختمان بسیار بزرگ بود، به دیوار زده بودند. بر این پوستر چهره­ ی بسیار بزرگی نقش شده بود به پهنای بیش از یک متر، چهره ­ی آدمی چهل و چند ساله که سبیل مشکی پر­پشت و خطوط زیبای مردانه داشت. وینستون به سوی پله رفت. سراغ آسانسور رفتن بی­ فایده بود. روز روزش کار نمی­کرد تا چه رسد به حالا که جریان برق، به عنوان بخشی از برنامه ­ی صرفه­ جویی به مناسبت هفته ­ی نفرت، در ساعات روز قطع بود. آپارتمان وینستون در طبقه­ ی هفتم بود، و آدم سی و نه ساله ای مثل او که به واریس قوزک پای راست مبتلا بود، چاره ­ای جز این نداشت که از پله ها آهسته بالا برود و چند بار استراحت کند. در هر طبقه، روبروی در آسانسور تصویر چهره­ ی غول ­آسا بر روی دیوار به آدم زل می­زد. به قدری ماهرانه نقشش زده بودند که آدم به هر طرف که می ­رفت چشم­ های آن دنبالش می ­کردند. زیر آن نوشته بودند: ناظر کبیر می­ پایدت.

درون آپارتمان، صدایی گرم و گیرا از روی فهرست ارقامی می ­خواند که به تولید قطعات آهن مربوط می­شد. صدا از صفحه­ ی فلزی مستطیل شکلی شبیه آیینه ای تار می ­آمد و بخشی از سطح دیوار سمت راست را تشکیل می­داد. وینستون کلید را چرخاند و صدا، به رغم مسموع بودن کلمات اندکی فروکش کرد. صدای دستگاه مستطیل شکل را (که  به آن تله اسکرین می­گفتند) می­شد کمتر کرد، اما هیچ راهی برای خاموش کردن کامل آن وجود نداشت. به سوی پنجره رفت. اندامی ریز نقش و نحیف داشت، و روپوش آبی حزب جز خردی اندامش را جلوه­ گر نمی­ ساخت. موبور و سرخ چهره بود. پوستش از مصرف صابونِ زبر و تیغِ کند و سرمای زمستانِ تازه به سر رسیده، زبر شده بود.

بیرون، حتی از میان شیشه ­ی پنجره­ ی بسته هم، دنیا سرد می­ نمود. در خیابان، بافه­ های باد، غبار و کاغذ پاره­ ها را به صورت گردبادی رقصان درمی­ آوردند، و هر چند که خورشید می­ درخشید و آسمان به رنگ آبی تند بود، چنین می­ نمود که بر چهره­ ی هیچ چیز رنگ نبود مگر بر چهره­ ی تصاویر که همه جا نصب شده بود. چهره­ ی سبیل مشکی از هر گوشه­ ای به آدم زل می­زد. یکی از آن­ ها جلوی خانه­ ی مقابل قرار داشت. زیر آن نوشته بود: ناظر کبیر می­ پایدت، و چشمان سیاه آن به چشمان وینستون خیره نگاه می­ کرد. کمی پایین­ تر، تصویر دیگری با گوشه­ ی پاره در باد پریشان می­شد و تنها واژه­ ی روی آن، سوسیانگل، به تناوب پوشیده و آشکار می­ گشت...»


« وینستون لحظه ­ای از خواندن باز ایستاد. جایی در دوردست­ های دور غرش بمب موشکی به گوش می­ رسید. احساس سعادت بار تنها بودن با کتاب ممنوع، در اتاق خالی از تله اسکرین، از میان نرفته بود. تنهایی و امنیت، حس­ های جسمی بودند که به گونه­ ای با خستگی جسمی او و نرمای صندلی و بازی نسیم ملایم بر گونه­ اش در هم می­ آمیختند. کتاب افسونش می­کرد یا، دقیق­ تر، به او اطمینان می­داد. در یک معنا سخن تازه­ ای برای او نداشت، اما بخشی از افسونگری همین بود. از چیزی دم می­زد که اگر برای وینستون امکان داشت اندیشه­ های پراکنده اش را به نظم دربیاورد، همان را می­ گفت. محصول ذهنی شبیه ذهن خودش بود، منتها قدرتمند تر، با اسلوب­ تر و واهمه زدگی آن کمتر. با خود اندیشید که بهترین کتاب آن است که دانسته­ های آدم را برایش نقل می­ کند. تازه به فصل اول بازگشته بود که صدای پای جولیا را روی پله­ ها شنید و به دیدارش شتافت...»

1984 / جورج اورول/ ترجمه صالح حسینی/ انتشارات نیلوفر/چاپ چهاردهم پاییز 1391

 

 

+ آخرین باری که یه نوشته تا به این حد ذهنم رو درگیر خودش کرده یادم نمیاد.

چرا می نویسیم؟

+ ۱۳۹۵/۱۱/۱۷ | ۱۸:۳۶ | لادن --

اینکه چرا این روزا کمتر مینویسم و بیشتر میخونم و فکر میکنم بماند برای یه وقت دیگه. به این چند پست اخیرم هم حواسم هست. 

توی سایت صدای معلم مطلبی با عنوان <چرا نوشتن همیشه خطرناک است؟ چرا می نویسیم؟> توجهم را جلب کرد، شاید برای شما هم جالب باشه. مطالعه بفرمایید.

مرض ترس

+ ۱۳۹۵/۱۱/۵ | ۰۱:۲۶ | لادن --

((دکتر عبدالله خان چشم در چشم زری دوخت و گفت : اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته نیست. مرضی است مسری. باید پیش از اینکه مزمن بشود ریشه کنش کنی گاهی هم ارثی است.

زری پرسید: سرطان؟

دکتر گفت: نه جانم، چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس. خیلی ها دارند. گفتم که مسری است.))


سووشون، سیمین دانشور 

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!