سفرنامه 02، قسمت یکم
وقتی پا توی قایق میذاری، با اولین قدم، یه حالت بههمخوردن تعادل ناگهانی رو حس میکنی. دلهرهآورترین لحظۀ زدن به دل آب همون اولین لحظهست. این همونجاییه که سفر من آغاز شد...
وقتی پا توی قایق میذاری، با اولین قدم، یه حالت بههمخوردن تعادل ناگهانی رو حس میکنی. دلهرهآورترین لحظۀ زدن به دل آب همون اولین لحظهست. این همونجاییه که سفر من آغاز شد...
تازه از سفر برگشتم. امروز یه جورایی اولین روز کاری بعد از سفره. توی سفر هم تا جایی که شد تلاش کردم کار بکنم و تسکهای ضروری رو بهموقع تحویل بدم. بااینحال الان یه عالمه کار سرم ریخته.
میتونید تصور کنید بعد از 28 روز دوری از خونه و گذروندن کلی ماجرا حالا چقدر متمرکز موندن روی کار سخته. هزار تا فکر توی سرمه که باید براشون وقت بذارم. کلی متن و خاطره باید بنویسم. دربارۀ یه عالمه موضوع باید سرچ کنم و دل بیقرارم رو آروم کنم.
باز برای همۀ اینا به وبلاگ پناه میارم. وبلاگی که دنج و امن و صبوره. میشه توش یه عالمه کلمه و جمله و خط و پاراگراف نوشت، بیاینکه کسی شاکی بشه که «چه خبره بابا! کیه که بخونه» مهم نیست که خونده نشه. ماها، مایی که هنوز دل نکندیم از این فضای یادداشتنویسی توی وبلاگ، دیگه توقعی هم از مخاطبای رفته و بیحوصله و گرفتارمون نداریم. پس بهزودی بازم مینویسم. یه عالمه هم مینویسم؛ هرچند خونده نشه یا بهموقع خونده نشه!
چند شب پیش گلشیفته فراهانی مهمون یکی از برنامههای شبکههای اونور آب بود. من سخت مشغول کار بودم و صدای تلویزیون مزاحم کارم بود. از طرفی کنجکاو شده بودم حرفاش رو بشنوم. پس پاشدم و رفتم برنامه رو دیدم.
دربارۀ روند کاریش صحبت میکرد و چی شد که پروژۀ سینمایی خارجی گرفته. چرا اولین بار بدون پوشش متعارف کشورش توی جشنواره خارجی ظاهر شده. اون انتخاب پوشش چه پیامدهایی براش داشته و چه مسیر رو گذرونده تا به امروز. از بدن زن گفت و حساسیتهای بیشازاندازهای که به اون نشون داده میشه. از سینما، رفتار همکارهاش، مشکلاتی که توی ایران داشته و ... دربارۀ این گفت که از نظر اون بدن زن میتونه ابزاری برای مبارزه باشه ...
گلشیفته آدم مهمی توی سینمای ایران بوده و هست. توی ذهنم من هم همیشه آدم تحسینبرانگیزی بوده. نمیتونم نقشش توی عالم بازیگری سینمای این سالها رو نادیده بگیرم. کارهای درخشانی داشته که هر کدوم دورۀ خودشون حسابی توجه مخاطبها رو جلب کرده. از این گذشته حرکتهای جنجالی و رفتارهای غیرمتعارفش، نسبت به محیط کاری زنان در ایران، همیشه خبرساز بوده. بهم تلنگر زده. هشدار داده که بیرون از جعبهای که ارزشها، اعتقادها و باورهات رو توش نگه داشتی دنیای بزرگتری هم هست که هر رفتار و کنشی میتونه مفهوم کاملاً متفاوتی داشته باشه.
یادمه اون زمان که پرترههای برهنهش بیرون اومده بود و توی شبکههای اجتماعی دستبهدست میچرخید نمیتونستم درست درکش کنم. نمیدونستم باید با چه سنجهای یا چه روش تحلیلی کارش رو ارزیابی کنم. میفهمیدم چیزی هست که به همین سادگی تحلیلهای دمدستی «لختشدن یه آرتیست جلوی دوربین برای جلب توجه» نیست. سطح حرفهای گلشیفته بالا بود و کارهایی که توی اوایل دوران کاریش داشت هم بالاتر از خیلیهای دیگه میدرخشید. از دید من یه آرتیست به تمام معنا بود. هنر رو میفهمید و حرفی برای گفتن داشت. اصلا همین که میتونست توی فیلمهای خارجی حضور داشته باشه و چنین مسیری ساخته بود نشون میداد باید کارش رو جور دیگهای ببینم.
اون روزا کمتجربهتر از اون بودم که بخوام روی چنین مسائلی عمیق بشم. اصولاً خیلی درگیر اتفاقهایی که یهشبه موضوع بحث همۀ اقشار جامعه میشه هم نمیشم. فقط نشستم و گوش دادم. میشنیدم که مامان و آدمهای اطرافم، که نظرشون برام مهم بوده، دربارۀ این ماجرا چی میگن.
گذشت و گلشیفته نشست جلوی دوربین و از اتفاقهایی گفت که بهتعبیر خودش اون رو به تبعید کشوندن. حرفهایی که سالها منتظر بودم از دهان خود آرتیست بشنوم. دلم میخواست خط فکریش و انگیزۀ کارهای جسورانه و ساختارشکنانهش رو بشناسم. اما گفتههاش توی این مصاحبه همون چیزی بود که میخواستم بشنوم؟
راستش اون برنامه و حرفهای گلشیفته بهاندازهای منظم، منسجم و تاثیرگذار بود که بهنظر میرسید روی تکتک جزئیات حرفها، اکتها، نوع پوشش و احساساتش فکر شده. این لزوما بد هم نیست. سیر داستانی مصاحبه، بدون پرسش و پاسخی که به حرفهاش جهت بده، گیرا و منسجم بود. همین برنامه رو دیدنیتر میکرد. شبیه به یه پرفورمنس تکنفرۀ عالی.
اما بدیهیه که بیدلیل این برنامه در چنین شبی پخش نمیشه. واضحه که باز هم پای درگیرکردن احساسات مخاطب در میانه. نمیخوام بگم کاملاً باهاش مخالفم یا موافق. فقط میدونم خوبه مصاحبهش رو شنیدم. شاید برای اینکه حرفهایی که شنیدم توی ذهنم تهنشین بشه و بتونم خوب هضمش کنم بازم باید زمان بگذره؛ اما دوست داشتم تا همین مقدارش رو اینجا بنویسم.
پ.ن: احتمالاً ادامه دارد...
خیلی وقتا با خودمون میگیم «ارزش یه کار فقط به درآمد و منفعت کوتاهمدتش نیست.» اما باز توی انتخابها پول معیار مهمی میشه. به طور خاص در رابطه با مسائل شغلی این جمله خیلی تکرار میشه و اتفاقا درست هم هست. من بهش باور دارم. همین باوره که من رو از خیلی موقعیتها دور کرده. مثال خیلی سخت و عجیبی نمیخوام براش بیارم. حتی الان که باورم هست هم نمیخوام یه جوری ازش بنویسم که شما رو متقاعد کنم، یا چنین چیزی.
یکی از پروژههای محتوانویسی که باهاشون همکاری دارم درآمد وسوسهکنندهای نداره. چون محتوا پزشکیه مسئولیت هم داره و معمولا وقت زیادی میذارم برای درست و دقیق نوشتن. یه بخش از محتواها مربوط به ورزشها و حرکتهای اصلاحیه. تمرینهای سادهای که میتونیم توی خونه انجام بدیم تا انحرافهای غیر طبیعی که در اثر عادتهای غلط ایجاد شدن رو کمتر کنیم یا از بین ببریم.
یکی از این عادتهای غلط خمشدن و قوزکردن روی گوشی و کیبورده. چنین مشکلی میتونه باعث ایجاد درد توی نواحی متفاوتی از بدن بشه. خیلی هم رایجه. توجه کردم تقریبا تمام بچههای فامیل مهرههای گردنیشون جابهجا شده و میشه دید که مهرهها بیرونزده. مال خودم هم تا چند ماه پیش همینشکلی بود.
برای تشخیصش کافی بود انگشتهای دستم رو بهم بچسبونم و پشت گردنم رو لمس کنم تا حس کنم مهرههای گردنی با مهرههای ستون فقرات کمریم در یه راستا نیستن. شروع کردم تمرینهایی که توی بلاگپستهام نوشته بودم رو مرتب بهصورت روزانه تکرار کردم. تقریبا به همون ترتیب و تعدادی که توی مقالهها نوشته بودم. الان خیلی بهتر شده. از نظر ظاهری خودمم حس میکنم گردنم به اندازهی قبل جلو نیست و از اون برجستگی و بیرونزدگی مهرههای گردن هم دیگه خبری نیست.
خلاصه که حضور توی شرایط مناسب و کمتنش، کنار آدمای بااخلاق و محترم و توجه به نیازهای واقعی سازگار با شرایط زندگی شخصی برای من مهمترین معیارهای شغلی هستن. با تلاش مستمر و پایبندی به اصل "همیشه در حال یادگیری باش" میتونم بقیه چیزا رو به دست بیارم.
دلم تنگ شده برای بیهوا بازکردن این صفحه و خالیکردن حرفهای دلم توی این چهارگوش سفید وبلاگم. اما نوشتن دیگه برام مثل قدیما نیست. خیلی چیزا مثل قبل نیست. حالا یه لادن دیگهم؛ با سبک زندگی و خواستهها و هدفهای متفاوت. میبینی! همین حرفا شد چند تا جمله از یه پست وبلاگی. وبلاگ شخصی اینجوریه دیگه! میتونی این چهارگوش خالی رو باز کنی و همزمان با تقتق کیبوردت و بلندبلندفکر کردن بیتکلف پُرش کنی و امیدوار بمونی که وقتی، بیوقتی، صبحی، آخر شبی گذرِدوستی، آشنایی، رهگذری به وبلاگت بیفته و بخونه که تو دلت تنگ شده بود برای بیهوا نوشتن. بعد اومدی و این صفحه رو باز کردی و بیهوا نوشتی.
اونم توی دلش بگه: منم همینطور لادن! بعد صفحه ارسال مطلب جدید وبلاگش رو باز کنه و بنویسه: دلم تنگ شده برای ...