این پست همون‌طور که از عنوان پیداست ادامۀ مجموعه یادداشت‌هام از سفر اخیرمه که همه رو توی دسته‌بندی با عنوان «سفرنامه» یه‌جا ثبت می‌کنم. از کنارۀ وبلاگ می‌تونید این دسته رو پیدا کنید.

توی قسمت قبلی از مسیر سفر به مقصد تهران تا رسیدن به هاستل، تجربه‌های شب اول اقامتم توی هاستل و انقلاب‌گردی نوشتم. یه جاهایی اشاره به حس‌وحال خودم بوده و جنبه سفرنامه‌نویسی کمتر شده؛ ولی پست قبلی رو خیلی دوست دارم. یه ذره دلی شده!

این قسمت مربوط به روزیه که یکی دیگه از دوستان وبلاگی رو برای اولین‌بار دیدم و حدود سه ساعت از روز دومم رو با هم توی خیابون آزادی و حوالی میدان انقلاب گذروندیم. ناهار خوردیم و عصر همون روز هم رفتم یه جلسه داستان‌خوانی که توضیح کامل رو در ادامه می‌خونید.

از روزی که به دوستام گفتم قصد دارم بیام تهران، چندنفری بهم پیام دادن و گفتن که خوشحال میشن همدیگه رو ببینیم. اصراری نداشتم به شخص خاصی پیام بدم؛ اما پیش خودم فکر می‌کردم با آدمای آشنای بیشتری ملاقات کنم. با وجود این کیفیت رابطه‌م با دوستانی که اومدن به دیدارم و لحظه‌های خوبی که با هم ساختیم به‌اندازه‌ای بالا بود که تمام انتظارات قبلی برطرف بشه.

یکی از دوستانی که اشتیاق نشون داد «خانم ف» بود. منم خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمش؛ چون می‌دونستم شخصیت جالبی داره. خیلی از کارها، علاقه‌مندی‌ها و دغدغه‌هاش به نظر منم جالب می‌اومد.

شب آخری که اصفهان بودم ساعت حرکت و برنامه روز بعدم رو پرسید. صبح روز دوم هم بهم پیام داد و حتی اون‌قدر احساس مسئولیت داشت که بهم یادآوری کنه هوا سرد شده و پیشنهاد داد اگر لباس گرم همراه ندارم برام بیاره. همون روز بهم پیشنهاد شرکت توی یه جلسه داستان‌خوانی رو هم داد و منم گفتم آدرس و اطلاعاتش رو بهم بده؛ ولی باید بهش فکر کنم.

با خانم ف قرار داشتیم همون دوم دی که می‌رسم بریم بیرون. اما تا برسم و اتاق رو تحویل بگیرم و... نزدیک غروب شده بود و هر دو به این نتیجه رسیدیم که بهتره قرارمون بشه صبح روز بعد.

سوم دی؛ صبحانه هاستل

روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم. یه‌کم به کارهای شخصی رسیدم و یه تکلیف کلاس تصویرسازی داشتم کامل کردم. بعد منتظر شدم تا ساعت 9 بشه و بتونم برم کافه کنار هاستل صبحانه بخورم.

اینجا باز می‌خوام برم سراغ جزئیات هاستل. روزی که رسیدم گفتن کافه از 9 صبح تا 10 شب بازه و شما ساعت 9 تا 11  صبح می‌تونی برای صبحانه بری کافه. صبحانه توی هاستل هم، مثل هتل، با هزینه اتاقه. بنابراین یه‌جورایی رایگان میشه. من از پنج شبی که توی این هاستل بودم فقط سه بار برای صبحانه رفتم کافه. اونم من! که محبوب‌ترین وعده غذاییم صبحانه‌ست. دلیلش همین بازه زمانی سرو صبحانه بود.

من آدم سحرخیزی هستم. مخصوصا توی سفر که روزها همه‌ش بیرون و در تکاپو بودم و شب زود می‌خوابیدم صبح کله‌سحر بیدار می‌شدم. به نظر می‌رسه هاستل برای آدمایی مثل من جای مناسبی نیست. دست کم این یکی که نبود. حالا توی قسمت‌های بعدی احتمالاً به اینجای حرفم فلش بک می‌زنم.

اتاق توی هاستل اغلب اشتراکیه و بیشتر آدما، از پرسنل گرفته تا مهمان‌ها، تمایل دارن دست کم تا 8 ونیم یا 9 استراحت کنن. توی این شرایط کارهای ساده‌ای مثل شونه‌زدن مو یا بازکردن زیپ کیف و چمدون هم می‌تونه یه صدای جزئی داشته باشه و خواب بقیه رو به‌هم بزنه.

به همین دلیل من صبح عملاً بیکار بودم و فقط توی گوشی می‌تونستم بچرخم. معمولاً این زمان برای من به سرچ توی گوگل و خوندن متن دربارۀ جاهایی که می‌خواستم سر بزنم می‌رسید یا بررسی لوکیشن جاهایی که قرار بود در طول روز برم.

هاستل دومی، که روزهای بعدی به ماجراهاش می‌رسیم، آشپزخونه راحت‌تری داشت و میز صبحانه توی آشپزخونه بود. پس خیلی باصفاتر می‌تونستی از میز سلف‌سرویس چیزایی که دوست داری به مقدار دلخواه برداری و توی بشقاب با خودت ببری روی میز آشپزخونه و صبحانه رو شبیه به صبحانه خونگی بگذرونی. من این‌جوری راحت‌تر بودم.

اما توی هاستل اولی، که الان دارم ماجراهاش رو می‌نویسم، صبحانه توی کافه سرو می‌شد. درواقع می‌رفتی و مثل مشتری‌های کافه صبحانه سفارش می‌دادی؛ اما...

وقتی رسیدم و خودم رو مهمون هاستل معرفی کردم خانم مهمان‌دار کافه با مهربونی و روی خوش بهم گفت: «صبحانه سرد داریم و گرم؛ مثلا نیمرو یا املت.» منم تشکر کردم و صبحانه سرد سفارش دادم. البته روی میز کد کیوآر منو کافه بود. طبق اون منو توی این کافه منوی صبحانه تنوع بیشتری هم داشت. اما یا واقعا همون چندتا گزینه محدود رو فقط می‌تونستن آماده کنن یا برای مهمان‌های هاستل یه صبحانه مختصر و ساده‌تر در نظر گرفته بودن!

فضای کافه شبیه به دکور داخلی هاستل سنتی بود و نیمه‌تاریک. وارد که شدم چشمم افتاد به یه تعداد پسر جوون که سازهای موسیقی دور و برشون بود و داشتن دور یه میز پایه‌کوتاه صمیمانه صبحانه می‌خوردن. دیوار سبز تیره بود و میزهای دونفره چوبی توی یه سالن کوچک چیده شده بود. به‌جز این فضا توی حیاط هم چندتا میز برای نشستن بود کنار فواره کوچک آب. من روی یکی از میزهای داخل کافه نشستم؛ چون حس کردم خنکی هوای بیرون اذیتم می‌کنه. داخل گرم و دنج بود.

تا سفارشم آماده بشه داشتم توی گوشی لوکیشن رو بررسی می‌کردم که حس کردم یه چیزی کنار پاهام تکون می‌خوره. بله! گربه بود. کلاً هرچی هاستل می‌بینم توی نت و این‌ور اون‌ور یه چندتایی گربه دارن. اینجا توی کافه و حیاط هاستل هم یه‌دونه بود.

خودم رو جمع کرده بودم که باهام زیادی صمیمی نشه. نه که از حیوونا یا گربه بدم بیاد، برعکس خیلی هم دوست داشتم باهاش بازی کنم؛ ولی نمی‌دونستم بهش حساسیت دارم یا نه. یا اینکه چه‌جوری باید باهاش ارتباط بگیرم و... پس ترجیح دادم خیلی بهش توجه نکنم. یکی از پسرهایی که تا چند دقیقه قبل داشت دور اون میز صبحانه می‌خورد اومد و گربه رو بغل کرد و برد.

 چند دقیقه بعد باز گربه برگشت؛ اما این بار فهمیده بود نباید بیاد سمت من. رفت با نخ‌های حاشیه قالیچه کف کافه بازی کرد. صبحانه که رسید یه سینی کوچک بود با مقداری پنیر، کره، مربا و خیار و گوجه. داشتم صبحانه می‌خوردم که خانم ف پیام فرستاد سوار مترو شده و کم‌کم داره میرسه. منم باید تا یه ربع بعد جلوی ساختمان تئاترشهر می‌دیدمش. پا شدم و راه افتادم.

قرار اول روبه‌روی تئاترشهر

اینجایی که قرار گذاشتیم رو دوست دارم. از چند نظر. یکی اینکه جای خوبی برای هماهنگی بود. دسترسی مناسبی داشت و فضا جوریه که پیداکردن و دیدن دوستی که برای اولین بار می‌بینی رو راحت می‌کنه. نزدیک به ایستگاه مترو هم بود. خود ساختمون هم به‌ نظر من زیباست و گرچه توی بوستان کناریش نرفتم؛ اما همون چنددقیقه‌هایی که توی این محوطه باصفا می‌ایستادم یا می‌نشستم در انتظار ماجراهای بعدی جالب و خاطره‌انگیز شد برام.

راه افتادم سمت خیابون ولیعصر و رفتن به طرف تئاترشهر. توی راه دست‌فروش‌هایی رو دیدم که تازه داشتن بساطشون رو می‌چیدن. نزدیک که شدم برای اولین‌بار چشمم افتاد به ساختمون تئاترشهر. با اینکه شب قبل از همین مسیر اومده بودم و روی مپ هم تشخیص داده بودم همین‌جاست، ولی توی اون شلوغی خود بنا به چشمم نخورده بود.

کنار خیابون بودم که خانم ف دوباره پیام فرستاد که خط مترو عوض کرده و الان وقتشه حرکت کنم. بهش گفتم که روبه‌روی تئاترشهرم و چون نمی‌دونم کجا باید ببینمت می‌رم سمت خود ساختمون. از خیابون رد شدم و رفتم جلوی ساختمون منتظر ایستادم.

حدود 5 دقیقه بعد دوستم رسید. می‌دونستم نیاز نیست خیلی نگران شناختنش باشم؛ چون تمام جزئیات استایلش منحصربه‌فرد بود و می‌تونستم از بین 1000 نفر هم بشناسمش. جلو رفتم، سلام و احوال‌پرسی کردیم، دست دادیم و اگر اشتباه نکنم همدیگه رو بغل کردیم. یعنی امیدوارم بغلش کرده باشم. :)

داشتیم از محوطه می‌اومدیم سمت چهارراه که اشاره کرد به دانشجوهایی که روی پله‌های روبه‌روی ساختمون تئاترشهر نشسته بودن و داشتن طرح این بنا رو می‌کشیدن. گفت: « اینا فکر کنم دانشجو هنر هستن. آره! اون خانم هم استادشونه.»

پرسیدم: « حالا چه‌جوری توی این شلوغی بریم اون‌ور خیابون؟» که برام توضیح دادم ورودی‌های ایستگاه مترو درواقع حکم زیرگذر رو هم دارن و این‌جوری مطمئن‌ترین راهه برای گذر از خیابون؛ ولی ما این کار رو نکردیم :| البته حدود ساعت 10 صبح بود و نسبت به ظهر یا شب اینجا خلوت‌تر بود.

آزادی به سمت انقلاب

چند دقیقه بعد دوتایی گرم گفت‌وگو بودیم. دربارۀ همه‌چیز صحبت می‌کردیم. من یکی خودم رو چقدر مدیون تکنولوژی و ابزارهای ارتباط از راه دور می‌دونم که اجازه می‌ده دونفر آدم از دو تا جغرافیای متفاوت، با دنیای ذهنی دور از هم، با سبک زندگی و تجربیات کاملاً غیر یکسان و حتی اختلاف‌ سنی زیاد بتونن این‌قدر به‌هم نزدیک باشن. جوری که انگار نه انگار برای بار اوله دارن همدیگه رو می‌بینن.

خیال کن دیروز وسط یه گفت‌وگو با هم خداحافظی کرده باشیم و الان باز به‌هم رسیدیم و داریم درباره کار و درس و علاقه‌مندی‌ها و تجربه‌های این روزامون صحبت می‌کنیم. من کلی سوال ازش پرسیدم و اونم باحوصله و اشتیاق جواب داد. اصلا گذر زمان یا مسیری که داشتیم طی می‌کردیم رو حس نمی‌کردم.

توی راه از کنار دست‌فروش‌هایی که کتاب، پوستر، ماگ، تیشرت و صنایع دستی و هنری می‌فروختن رد می‌شدیم. گاهی چشمم برای ثانیه‌ای روی چیزی مکث می‌کرد و باز برمی‌گشتم به گفت‌وگومون و بحثی که گل انداخته. از روبه‌روی دانشگاه تهران و بعد هم میدون انقلاب گذشتیم.

خانم ف پیشنهاد داد روی یکی از نیمکت‌ها بشینیم. البته چند دقیقه قبل یه سوال پرسید که بیشتر دوست دارم پیراشکی بخورم یا آش! چون اون اطراف یه پیراشکی‌فروشی و یه آش‌فروشی عالی سراغ داشت. منم چون خیلی از زمان صبحانه نگذشته بود و خیلی هم اهل شیرینی‌جات نیستم گفتم آش رو بذاریم برای یه ساعت بعد.

این‌جوری شد که روی یکی از نیمکت‌های خیابون آزادی نشستیم. لوکیشن دقیقش رو یادم نیست؛ فقط زیر یه درخت بلند بودیم و منظره روبه‌رومون نرده‌های سبز رنگی بود. تنۀ درخت‌های قدیمی محوطه داخلی اون فضا به نرده‌ها تکیه داده بودن و بعضی جاها دور نرده‌های فلزی رو هم گرفته بودن.

اینجا که نشستیم باز کلی حرف زدیم و تجربه و خاطره ردوبدل کردیم. همین‌جا بود که یه خانم میانسال رسید بانکیش آورد و ازمون خواست مبلغش رو بخونیم. بنده خدا از رقمی که به حسابش واریز شده بود متعجب بود. نمی‌دونست کی به حسابش پول ریخته یا اشتباهی اومده به حساب.

من پیشنهاد دادم اگر می‌خواد بره از بانک سراغ بگیره؛ ولی انگار خیلی هم اعصاب درستی نداشت. چون بهم گفت: برم بانک پول رو بدم به اون ...ها؟ :)

خلاصه از دوتامون خواست عدد باقیمانده حساب رو بخونیم تا مطمئن بشه داریم درست می‌گیم. بعد کم‌کم یادش اومد یه پولی قرار بوده به حسابش واریز بشه یا درخواست وام داده بوده و چنین چیزایی.

بعد از رفتن این خانم ما چنددقیقه دیگه هم اون‌جا نشستیم و ساعت نزدیک به 12 شده بود. راه افتادیم به طرف « آش نیکوصفت». این همون آش‌فروشیه بود که خانم ف تعریفش رو می‌کرد. منم که عاشق آش و سوپم و بااشتیاق همراهی کردم.

وارد که شدیم همون دم در یه دستگاه بود، شبیه به دستگاه‌های نوبت‌دهی بانک‌ها. بلیط موزه و اماکن گردشگری هم چنین حالتی داشتن. من تابه‌حال باهاشون کار نکرده بودم.

این‌جوری شد که خانم ف برای هر کدوم‌مون یه ظرف آش سفارش داد. یعنی از گزینه‌های روی صفحه یه غذا رو باید انتخاب می‌کردی. بعد تعداد رو مشخص کنی و بعد از تایید و نهایی‌کردن خرید یه پیام میاد که حالا باید از دستگاه پز کناری کارت بکشی و حساب کنی. بعد یه رسید گرفتیم و رفتیم توی صف.

بااینکه صف بود؛ ولی آن‌چنان وقت‌گیر نشد. نمی‌دونم شایدم داشت به من خوش می‌گذشت. نوبت ما که شد ظرف‌ها رو توی سینی و با تکه نون تحویل دادن. طبقه پایین جا نبود. رفتیم بالا. یه میز خالی پیدا کردیم و مشغول خوردن شدیم. طعم خوبی داشت. من آش و پیازداغ برشته روش رو دوست داشتم. حجم غذا هم به‌اندازه بود؛ نه کم نه زیاد.

تا ناهار بخوریم و بیایم بیرون ساعت حدود یک ظهر شده بود. خانم ف باید می‌رفت دانشگاه و من برمی‌گشتم هاستل. همون حوالی با هم خداحافظی کردیم و قرار گذاشتیم روز بعد باز همدیگه رو ببینیم و با هم بریم سمت تجریش و بازار و...

چند قدم که فاصله گرفته بودیم، برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. تصویری که از اون لحظه توی یادم مونده اینه که داره میره و توی جمعیت گم می‌شه. این تصویر سینمایی رو هم خیلی دوست دارم.

 عصر روز دوم؛ جلسه داستان‌خوانی

بعد از خداحافظی از خانم ف برگشتم هاستل. کمی استراحت کردم تا برای برنامه‌های عصر و شب آماده بشم. از روز قبل نگران این بودم که کلاس تصویرسازی آنلاینم رو از دست ندم. یکی از دوستان هم پیشنهاد داده بود بریم نمایشگاه عکس پیمان هوشمندزاده و من دقیقاً برای همین کلاس پیشنهاد رو رد کرده بودم.

اما زمانی که خانم ف گفت می‌تونم برم جلسه داستان‌خوانی با حضور نویسنده محبوبش، البته کسی که منم قلمش رو دوست دارم، نتونستم ساده از کنارش بگذرم. با خودم فکر کردم شاید بشه برم و زودتر جلسه رو ترک کنم. همین رو هم پرسیدم و گفت: « آره! یه وقت استراحت هست. معمولاً وسط جلسه چند دقیقه زمان می‌دن. می‌تونی از اون‌جا دیگه بری که به کلاست برسی.» منم با همین حساب قبول کردم.

ظهر که داشتیم آش می‌خوردیم بلیط آنلاین گرفتم. اما نت ضعیف بود و به مشکل برخورد. منم فکر کردم چون پول از حساب برداشت شده لابد درخواستم ثبت شده. بعداً فهمیدم فرایند خرید بلیط کامل نشده و درخواستم به ثبت نرسیده و اون پیام برگشت هزینه به حساب هم بین پیام‌های دیگه گم شد و نخوندمش.

خانم ف گفته بود محل جلسه نزدیک اقامتگاه منه. روی نقشه بررسی کردم و دیدم آره نزدیکه. حدود ساعت پنج از هاستل زدم بیرون. وقتی رسیدم خیابون وصال هنوز ساعت پنج و نیم نشده بود. هوا یه‌کم گرفته و دم غروبی بود. توی کوچه لوکیشنی که باید می‌رفتم رو دیدم. یه جور کافه بود.

وارد شدم. دم ورودی یه خانم جوان راهنمایی کرد که برای جلسه داستان‌خوانی باید برم طبقه بالا. رفتم و دیدم جلوی در سالن یه میز هست و یه خانم دیگه از روی کاغذ اسامی ثبت نام شده‌ها رو چک می‌کرد و خط می‌زد. خانم ف گفته بود بلیط محدوده و معمولاً زود تموم میشه. اما سپرده بود اگر مشکلی پیش اومد بهش بگم. چون اینجا آشنا داشت و می‌تونست کارم رو راه بندازه تا به جلسه برسم.

رفتم اسمم رو به خانمه گفتم و چک کرد اسمم توی لیست نبود. منم اومدم زمان خرید بلیط رو از روی اس‌ام‌اس برداشت از حساب بگم که مشخص شد اون مبلغ برگشت خورده. ماجرا رو تعریف کردم. گفت: اشکال نداره. الان برات ثبت می‌کنم. فقط منتظر بمون.

چند نفری اومدن و اسمشون رو چک کردن و وارد سالن شدن. منم به خانم ف پیام دادم و ماجرا رو گفتم. اما خدا روشکر مشکلی نبود و کارت کشیدم و هزینه رو مجدد واریز کردم و رفتم توی سالن.

دور تا دور سالن میزهای چوبی بود و کلی صندلی. شاید حدود شصت هفتادتا! یه گوشه دنج تقریبا مشرف به میزی که لوگوی گروه و جلسه روی اون قرار داشت نشستم. قبلاً از طریق پیج خانم ف با این جلسات و حال‌وهواش آشنا شده بودم. اما آدما!

من زود رفته بودم و تا شروع رسمی جلسه ربع ساعتی وقت بود. آدما یکی‌یکی از راه می‌رسیدن. کارکترا جالب بود. نوع رابطه‌شون. جوری که با هم سلام‌واحوال‌پرسی و خوش‌وبش می‌کردن. حتی استایل و نوع آرایش و مدل‌های موی بعضیا نشون می‌داد توی فاز هنری و فرهنگی هستن.

بغل دستم یه آقای جوان تپلی نشسته بود با یه خانم که دوستش بود احتمالاً. اینا خون کردن به دل من. از همه نظر. بیشتر اینکه یه ریز از همون لحظه که نشستن تا وقتی پاشن و رفع زحمت کنن داشتن خوراکی، آجیل، قهوه، کیک و... می‌خوردن. همه رو هم می‌پاشیدن روی میز و کف زمین و اصلا یه وضعیت عجیب!

این طرف بغل دستم یه خانم بانمک نشسته بود که خنده از روی لبش نمی‌رفت. موهای خیلی کوتاه رنگ روشن داشت و استایل بامزه اسپرت. کنار دستش یه آقاهه بود که اینم شخصیت جالبی داشت و با خیلیا دوست بود. نوع حرف‌زدن و لحن و وسواسی که برای ارتباط با آدما داشت، حتی کلکسیون کارت فوتبالی‌هاش من رو یاد عموم می‌انداخت.

یه دفتر بزرگ قدیمی جلد گالینگور گذاشته بود روی پاهاش و برگ می‌زد. مجموعه کارت‌های فوتبالی داشت، که قدیما پسربچه‌ها جمع می‌کردن و پشتشون اسم، قد، تعداد گل و مشخصات بازیکن‌ها نوشته شده بود. درباره هر کدوم از کارت‌ها، زندگی فوتبالیسته و گل‌های مشهورش با جزئیات برای دوستاش تعریف می‌کرد.

اون طرف روی میز مقابل یه خانم میانسال بود که بهش می‌خورد نویسنده‌ای چیزی باشه. هر کسی از راه می‌رسید هم یه جور خاص و محترمانه‌ای باهاش سلام می‌کرد. دخترای جوون و پسرهای شاعر مسلک، شبیه به همونا که پاتوق‌شون توی شب شعرهای دانشگاه ست، تا دلتون بخواد اون‌جا پیدا می‌شد.

این وسط فقط من آروم نشسته بودم و داشتم به جمعیت نگاه می‌کردم. حس می‌کردم همه می‌دونن غریبه هستم. نگاه‌شون که به من می‌افتاد یه کنجکاوی توی نگاه‌شون می‌شد خوند. البته با یه لبخند آروم تموم می‌شد.

از نشست خوشم اومد

کم‌کم شلوغ شد. آقای نویسنده که گردانندۀ جلسه هستن رسیدن و بعد از کمی خوش‌وبش با جمع و هماهنگی با عکاس و... اولین نفر رو دعوت کردن داستان‌شون رو بخونن. توی مدت جلسه دو تا داستان و اگر اشتباه نکنم دو تا شعر خونده شد و مورد بحث و نقد قرار گرفت.

مدیریت آقای نویسنده هم این‌جوری بود که در جواب همه یه جواب کوتاه طنزآمیز می‌گفتن و با خنده جمع همراه می‌شد. رسم جلسه این بوده که پیش از شروع اولین داستان باید اعضای جدید خودشون رو معرفی کنن. یعنی یا خودشون داوطلب می‌شن یا آقای نویسنده چشم می‌چرخونه و در صورتی که چهره جدید ببینه میکروفن رو می‌ده دستش. منم با این رسم آشنا بودم؛ چون خانم ف بهم گفته بود.

نفر سومی بودم که میکروفن به دستم رسید. خودم رو معرفی کردم و گفتم به ادبیات علاقه دارم و از طریق خانم ف با این جلسه آشنا شدم. چند نفر با لبخند و مهربونی واکنش نشون دادن که «آآآآرره! فلانی!». آقای نویسنده گفت: «البته چهره‌تون بی‌شباهت به دوست‌مون، خانم فلانی هم نیست.» چند نفر اینو تایید کردن و گفتن آره ما هم که اول دیدیم فکر کردیم خانم فلانیه. آخرشم متوجه نشدم این خانم فلانی که شبیه به منه، یا برعکس، کی بود.

با شروع داستان همه سرها رفت توی گوشی. یادآوری کردن که فایل داستان توی کانال به اشتراک گذاشته شده. منم با کمک خانم بغل دستی، که گفتم ازش خوشم اومده، کانال رو پیدا کردم و فایل رو دانلود و باز کردم. همون موقع خانم ف هم فایل رو برام فرستاد. تشکر کردم و گفتم نگران نباشه، به کانال گروه پیوستم.

اینکه خانم ف هر لحظه حواسش بهم بود، اونم روزهای اول سفر، حس آرامش و امنیت عمیقی بهم می‌داد. می‌دونید؟! سفر به یه شهر بزرگ برای من که تا حالا فقط با خانواده سفر رفته بودم یا شهرهای دانشجویی رو در حد خوابگاه و بازار معروفش می‌شناختم ترسناک به نظر می‌رسید. می‌تونست هر لحظه‌ش حس غربت و تنهایی داشته باشه و ترس از اینکه جای اشتباهی برم، کار اشتباهی بکنم، به دردسر بیفتم یا خطری سر راهم باشه یا اصلا نه! سوتی بدم و حس و حالم به‌هم بریزه و... اما حمایت و توجه خانم ف اون‌قدر زیاد بود که اصلاً درگیر چنین ترس‌‌هایی نمی‌شدم.

داستان اول که تموم شد، اعضای اصلی یک‌به‌یک نظرشون رو می‌گفتن. من با این جو ناآشنا نبودم. توی دوران کرونا که خیلی از نشست‌ها و کارگاه‌ها و جلسات انجمن‌ها آنلاین برگزار می‌شد جلسات مشابه زیادی رو شرکت کرده بودم. اینجا هم بدم نمی‌اومد چیزی بگم؛ اما حس کردم سطح سواد ادبی آدم‌ها اون‌قدر بالاست و اشاره‌هایی که می‌شد نشون می‌داد به حدی اطلاعات دارن که بهتر بود همون در سکوت به تماشا بشینم.

ساعت به 8 نزدیک می‌شد و اگر می‌خواستم به کلاسم برسم باید جلسه رو ترک می‌کردم. اما وقتی فهمیدم بعد از آنتراکت نوبت به شعرخوانی می‌رسه منصرف شدم. دلم می‌خواست به‌جای جلسه‌های آنلاین و اون فضای سرد توی گوشی و لپ‌تاپ بودن بین آدمای واقعی باشم. بغل دستم همین پسر خپله پوست پسته رو با دندون بشکنه، از اون پشت صدای خنده بیاد، دو نفر روبه‌رویی با هم قرار بذارن آخر هفته برن تئاتر تماشا کنن و در کل حضور آدما رو از نزدیک حس کنم. دیگه خسته شدم از اینکه کنج اتاقم بشینم و این فضاها رو فقط از راه دور تجربه کنم. الانم که اینا رو این گوشه از اتاقم، توی تنهایی، می‌نویسم دلم واقعا تنگ شده برای اون حال‌وهوا.

تصمیم گرفتم تا آخر جلسه بمونم. حتی وقت استراحت هم نرفتم پایین، از کافه خوردنی و نوشیدنی بگیرم. هندزفری رو از توی کیف درآوردم و به جلسه آنلاینم هم وصل شدم. صدا رو کم کردم و مدام بین اینجا و اون‌جا در رفت‌وآمد بودم. خوشبختانه کلاس جوری بود که مربی حین تدریس ازمون می‌خواست چیزهایی بکشیم و این یعنی خیلی حرف نمی‌زد و من می‌تونستم به بخشی از شعر گوش بدم. مخصوصا اون بخشی که مربوط به جنگ و خاطرات اون دورانه. این بحث‌ها همیشه یه بغضی همراهش می‌آره که هیچ وقت بهش عادت نکردم.

از شعر و داستان‌هایی که خونده شد، نقدها و نظراتی که اعضای گروه اشاره کردن و بودن توی اون جمع استفاده کردم. امیدوارم بازم فرصتی پیش بیاد که بتونم برم. البته این بار با خانم ف.

اون عصر و ماجراهای داستان‌خوانی کافه هم گذشت. آقای نویسنده از نویسنده‌ها و شاعرایی که اثرشون رو خونده بودن و از حضار تشکر کرد. توضیحاتی درباره جشن رونمایی از کتابی که قرار بود به زودی برگزار بشه داد و جلسه به پایان رسید.

توی راه برگشت به هاستل از توی کیفم شیرکاکائو درآوردم و همین‌جور که داشتم خیابون وصال رو می‌اومدم پایین به همون شب و ماجراهاش فکر می‌کردم. هیچ تصویری از روزهای بعدی سفرم نداشتم و نمی‌دونستم چی در انتظارمه. فقط امیدوار بودم اون‌قدری قوی بمونم که از لحظه لحظه‌های این تجربه استفاده کنم.