بالشی که کالسکه نشد

+ ۱۳۹۸/۱۱/۵ | ۲۳:۳۲ | لادن --

میگه: چرا شبا اینقدر زود میخوابی؟

میگم: دلتنگی اغلب بعد از نیمه شب میاد سراغم. کز میکنه گوشه‌ی اتاق و حرف حساب هم سرش نمیشه. می‌خوابم بلکه وقت رسیدنش بیدار نباشم.

میگه: اِ ! مثل قصه‌ی سیندرلا.

 

و من به پری مهربونی فکر میکنم که فقط توی قصه هاست.

 

تجربه های جدی کاری

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۰ | ۱۶:۲۴ | لادن --

بیشتر از چهار ماه گذشته. اینکه اینجا دربارهش ننوشتم هزار تا دلیل داره، یکیش اینکه مطمئن نبودم این وضعیت چه مدت ماندگاره. از صبحی شروع شد که تلفنم زنگ خورد. اون ور خط خانمی بود که برای مدیر قرار ملاقات تعیین میکرد. از زمانی که تلفن رو قطع کردم تا لحظه‌ای که روی صندلی اتاق انتظار نشسته بودم ده دقیقه هم طول نکشید. چند دقیقه بعد به چند تا سوال جواب دادم و تمام. 

تصمیمم رو گرفته بودم. باید زود سر کار می‌رفتم. مشغول به کار شدم. با تمام وجود و به شیوهی خودم. انقدری برای یه کار پاره وقت، زمان گذاشتم و دربارهی کیفیت کار و منظم شدن شرایط کاری ایده دادم و اجرایی کردم که همه‌ی همکارا تعجب میکردن. نمیدونستن این اخلاق خاص منه که نمی‌تونم هیچ کاری رو سرسری و در حد رفع تکلیف انجام بدم. یه مدت که گذشت حس کردم دارن باهام لج میکنن. یاد صمد آقایی افتادم که توی فیلم از روستا رفته بود شهر و انقدر خالصانه و با جدیت کار می‌کرد که بقیهی کارگرا باهاش بد شدن و اذیتش میکردن. 

این بار برام مهم بود کار رو درست انجام بدم، برام مهم بود کار یاد بگیرم، تجربه‌ی خوب و مفیدی باشه و روابط خوبی با آدمای دور و برم داشته باشم. سعی کردم همه رو مدیریت کنم. یه چیزی از همه مهمتر بود، اینکه این قطعا کار طولانی مدتی نیست و باید ازش خیلی خوب استفاده کنم برای فرصت‌های بعدی.

حالا بیشتر از چهار ماه گذشته. بین همکارا مسئولیت بیشتری به من داده شده، البته درآمدمم متناسب با این شرایط کمی بیشتره. با همکارامم خیلی خوبم. من که خیلی دوستشون دارم، اونام گمونم بیشتر ازم حساب میبرن تا دوستم داشته باشن. خب!  طبیعیه باید بابت هر پروژه بهم جواب پس بدن و اغلب نمیشه کسی که باید بهش جواب پس بدی رو زیاد دوست داشته باشی. ولی اینقدری باهام خوبن که براشون مهمه جواب سلامشون رو گرم بدم یا موقع خداحافظی حتما بهشون نگاه کنم، لبخند بزنم و خسته نباشید بگم. اگه این نباشه فوری بهم میگن. مخصوصا یکی که از همه مهربونتر و صمیمیتره. 

مثل هر جای دیگه آدمایی بینمون هست که خیلی سخت میشه باهاشون کنار اومد. اما به وقتش کارایی منحصر به فردی دارن. این جور وقتا بیشتر میشه فهمید چرا نظریهی انتخاب طبیعی این همه به تاثیر سازگاری گونهها با محیط تاکید داره. وقتی بتونیم با هم کنار بیایم، به بهترین هماهنگی و هارمونی میرسیم. 

گاهی به خودم میگم، هر روز یه تجربهی جدیده. کاش میشد لحظه لحظهش رو ثبت کرد، بعد جواب میدم: یعنی واقعاً ممکنه این روزا فراموشم بشه؟!

چشماش یه نم اشکی داشت و گفت: تا حالا کسی برای تولد سورپرایزم نکرده بود. بعد صد بار به هر بهانه از تولدی که براش گرفتیم تشکر کرد. این فراموشم میشه؟

به هر کدوم از مراجعین بیشتر توجه نشون میدم، بیشتر مدعی میشه. اونی رو که فکر میکنم خودش از پس خودش بر میاد بیشتر نیاز به حمایت داره و قدردانتره. کلی طول کشید تا یاد بگیرم چه جوری رفتار متناسب با شرایط نشون بدم. اینا یادم میره؟ 

یه روزی فهمیدم چرا شرط هر چی آگهی استخدامی خوندم، داشتن سابقه کار بوده. با خودم عهد بستم اگه روزی صاحب شرکت خودم شدم، با تازه کار جماعت کار نکنم. یا شرایط خاص رو حتما در نظر بگیرم. اینا چی؟ اینام یادم میره؟

نه!  من این روزا دارم تجربههای عمیقی به دست میارم که مطمئنم تا همیشه‌ی عمرم خیلی خوب به یادم می‌مونه.

 

 

رنج+ رنج

+ ۱۳۹۸/۹/۲ | ۱۵:۴۲ | لادن --

رنج + رنج + رنج +... 

حاصل عبارت بالا چیه؟

دوستی دارم که مدتیه درگیر بیمارستان و آزمایشگاه و رادیولوژی و این دکتر، اون دکتره. تازه یکی از پزشکا تشخیص وجود غدهی احتمالا خوش خیمی در بدنش داده. تلفنی جویای احوالش شدم. با کمال خونسردی دربارهی محل دقیق غده، جنسش، نادر بودنش و همهی جزییات مهمان ناخواندهی درون بدنش صحبت میکنه. تلاش میکنم جلوی بغضم رو بگیرم و بگو بخند کنم. موضوع گفتگو رو عوض می‌کنم و از کسب و کاری که سالهاست درگیر راه اندازیش هستن میپرسم. با کلی هیجان غیر قابل پیش بینی از پایان کار میگه. از اینکه تمام این چهار سال و چند ماه بعد از ازدواجشون چه جوری با صرفه جویی و قناعت و امید زحمت کشیدهن تا چنین روزی رو ببینن و الان از خوشحالی روی زمین بند نمیشه. 

دارم از تعجب شاخ در میارم از سر سختی، مقاومت، بیخیالی و صبر دوستم که لوسترین و نازک نارنجیترین دختری بود که میشناختم. یه بار دیگه شرایطش رو میسنجم. نه طعم فقر چشیده نه اختلاف خانوادگی، نه شکست عشقی خورده نه پی کار گشته که رنج بیکاری بدونه چیه. نه حقش خورده شده، نه مجبور به سکوت شده نه چشم پوشی از خطای دور و بریهاش. و برای اولین بار در حالی به مشکل برخورده که از جانب حمایت اطرافیان و احتمالا آیندهی شغلی و خانوادگی مطمئنه. نه! درسته. همه چیز این معادله درسته. رنج به تنهایی قابل تحمله. رنج + رنج هم همینطور. حتی رنج + رنج+ رنج هم.

اما رنج + رنج+ رنج+ رنج +... برابره با فشار طاقت فرسای روانی، با قرص اعصاب، با خشم، با بغض همیشه در گلو، با سکوت ظاهری و هیاهوی درونی، با زیر چشمای همیشه تیره، با بوی همیشگی سیگار، با آستانهی تحمل پایین، با زیر پا گذاشته شدن با ارزشترین ارزشات، با آتش بی هوا سرکشیده وسط خیابون، با پدر بی خبر از پسر، پسر بی خبر از پدر، با ناامیدی مطلق، با سر از شرم به زیر افتاده، با چشم به بیرون دوخته شده، با...

حاصل عبارت (رنج + رنج+ رنج+ رنج +...) سرسام‌آوره.

به اینا زنده م

+ ۱۳۹۸/۸/۱۰ | ۲۳:۱۳ | لادن --

عمه جان! من درس خودم رو میخونم، تو هم درس خودت رو بخون.

( و سرگرم نوشتن میشه)

 

 

کسی چه میدونه صدای به هم خوردن تنه ی مداد مشکی و قرمزش، موقع مشق نوشتن چه عشقی نصیب روح خسته م میکنه.

همین؟ سینما یعنی همین؟

+ ۱۳۹۸/۷/۱۱ | ۰۰:۵۶ | لادن --

شش ساله بودم که برای اولین بار رفتم سینما. قبلترش رو به یاد ندارم. فیلم "کلاه قرمزی و پسر خاله" بود. کلاه قرمزی زل میزد به تلویزیون پشت شیشه‌ی مغازه و محو صحبتهای آقای مجری می‌شد. من زل می‌زدم به پردهی سینما و محو تماشای داستان پسر بچهی ساده و خوش باوری میشدم که به مهربونی آقای پشت قاب شیشهای اعتماد کرد و راهی غربت شد. هشت سال بعد وقتی "کلاه قرمزی و سروناز" ساخته شد باز رفتم سراغ همون پرده جادویی که قرار بود من رو به دنیای آدم خوبا و قصههاشون ببره. اما این طور نشد. برخلاف فیلم اول ، دیگه قصهی آدمای خوب توی شرایط سخت نبود، آدم بدجنسها سهم بیشتری از قصه رو به خودشون اختصاص داده بودن. کلاه قرمزی هم دیگه اون بچه خنگ دوست داشتنی نبود. منم دیگه اون بچهی شش ساله‌ی خوش خیال نبودم. من و سینما جفتمون عوض شده بودیم.

راهنمایی بودم که از طرف مدرسه رفتیم سینما. همه خدا خدا میکردیم که فیلم دستهای آلوده باشه. تازه هدیه تهرانی معروف شده بود و قرار گرفتنش کنار ابوالفضل پورعرب یا فروتن، وسوسهی سینما رفتن رو به جان خیلی‌ها می‌انداخت. اون روز ولی فیلم " متولد ماه مهر " رو دیدیم. اولین بار بود که یه فضای جدی از دانشگاه و فعالیتهای دانشجویی رو میدیدم. برام خیلی جالب و عجیب بود. تا به حال دیدم به دانشگاه محدود به سریالهای تلویزیونی مثل "در پناه تو " بود. اونم هیچ شباهتی با خاطرهای که از دانشگاه رفتن به همراه پدر و دیدن فضای قبل از انتخابات سال 76 توی ذهنم بود نداشت. با همهی بچگیم فکر میکردم دارم دنیای دانیال و مهتاب این فیلم رو تجربه میکنم.

چند سال بعد " دختری با کفش های کتانی"،  " من ترانه پانزده سال دارم" هر کدوم تصویر تازهای از دنیایی که قرار بود باهاش مواجه بشم رو بهم نشون داد. " قرمز "،  " شوکران"، " کاغذ بی خط" لایههای جدیدی رو برام آشکار میکرد. مهاجرت و غم ترک شدن رو اولین بار تو صدای حامد " شب یلدا " ( فروتن)  شناختم. فرار از بیپناهی خونهی ناامن رو توی " زیر پوست شهر " دیدم و از بریده شدن گیس معصومه بغضم ترکید و حجب و حیای عباسش دلم رو برد. بیعدالتی رو شاید از " شهر زیبا " شناختم و اون روی دیگهی عشق رو توی "شام آخر " دیدم. 
یه کم دیگه که گذشت سری زدم به سینمای دهه و دهههای قبل " پری"، " هامون"، " دو زن"، " سارا "، " روسری آبی" هر کدوم یه قطعه از جهان بزرگی بود که دور و برم قد می‌کشید و کش می‌اومد.

من شیفتهی سینما بود. با سینما بزرگ شدم. دنیام هم قد فیلمهایی بود که دیده بودم. من توی اون فیلم‌ها زندگی کرده بودم، عاشق شده بودم، ترک شده بودم، شکنجه شده بودم، گریخته بودم، جنگیده بودم و قهرمان دنیای قصهها بودم. اما امروز چی؟

بعد از یه دوره فیلمهای به اصطلاح طنز لوس و بالا شهری که توشون دخترای پولدار عاشق پسرای بی پول می‌شدن و همه چیز گل و بلبل تموم می‌شد، بعد از یه دوره که توصیف حقیقی واژه‌ی ابتذال بود، سینمای امروز چی شد؟ اگه یه روزی مشکل قانونی بی شناسنامه موندن بچههای حاصل از ازدواج موقت توی سینما مطرح و بعد رسیدگی میشد، اگه کاستی های قانونی در قالب قصه های متحرک روی پرده ی سینما برطرف می‌شد، اگه نگاه غلط جامعه به مشاغلی مثل پرستاری یا شکاف بین جامعه‌ی تحصیل کرده و مدرن با افراد سنتی به رخ کشیده می‌شد سینما داشت رسالتی رو انجام می‌داد که کمتر رسانهای از پسش بر می‌اومد. اما امروز چی؟

دلمون خوشه به فیلم‌های اجتماعی، به " ابد و یک روز " که مشکلاتی رو نشون میده که تمامی نداره، به " متری شش و نیم"، به بقیهی فیلم هایی که توشون نوید محمد زاده بغض می‌کنه، فریاد می‌زنه، بعد ما باهاش بغض میکنیم از مشکلات آگاه می‌شیم، اشک میریزیم. از سینما بیرون میایم و به سیمرغی فکر میکنیم که به حق روی شونه هاش نشسته. باز ماییم و جامعه‌ای که توش اعتیاد، فقر، دو رویی، خیانت، تن فروشی، کودک آزاری و هزار بلای دیگه روز به روز شایع‌تر میشه. انگار این وسط سینما جز نمایش دادن و بی حس کردن ماها نسبت به این فجایع کار دیگهای ازش برنمیاد.

شاید قشنگ ترین حرفی که توی این سینما می‌شد زد همون قسمت از متری شش و نیم بود که سانسور شد. اونجا که پیمان معادی به همکارش میگه:

( روزی که ما این کار رو شروع کردیم یک میلیون معتاد داشتیم، الان شش میلیون معتاد داریم).

و وقتی جواب کلیشه ای رو میشنوه که( اگه ماها نبودیم از اینم بدتر بود) جواب میده:

( همین؟!  ما اینهمه جون کندیم از شش میلیون بیشتر نشه؟*).

حالا درباره ی سینمای این روزا هم همین رو میشه گفت: همین؟ قرار بود مشکلات رو نشون بدید که از این بدتر نشه؟ که ماها بلیط بگیریم بریم سینما، نوید محمد زاده برامون بغض کنه، ماها متاثر بشیم بیایم بیرون و همه چیز از نو؟

درسته من دیگه اون دختر بچهی سادهای نیستم که قرار بود دنیا رو از دریچهی چهار گوشه تلویزیون و سینما بشناسه اما این سینما هم دیگه اون رسانه‌ای نیست که به کسی چیزی اضافه کنه، بی اینکه بهش توهمی بده، یا گرهای رو نشون بده که احتمالا با کمی آگاهی و مطالبه گری و دقت قابل گشودن باشه.

 

 

 

 

* ممکنه اون بخش از دیالوگ متری شش و نیم رو کامل و درست ننوشته باشم. 

** [ برای n مین بار، ابد و یک روز را پِلِی و از دیدن چشم‌های نمناک سمیه بغض میکند.]

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!