آثارتان را بدهید تا برایتان میزان اعتقادش را زیاد کنیم.

+ ۱۳۹۹/۹/۱۸ | ۱۵:۴۶ | لادن --

از کل کتاب‌های درسی دوران مدرسه یک کتاب ادبیات بود که برایم حکم اجبار نداشت. دوستش داشتم و وقت و بی‌وقت برمی‌داشتم و می‌خواندمش. اولین کتاب شعرهای کتابخانه‌ی کوچکم را که هشت کتاب سهراب سپهری و سه کتاب اخوان ثالث بود به خاطر علاقه به کتاب ادبیاتمان خریده بودم. اخوان ثالث و در حیاط کوچک پاییز در زندانش هنوز برایم عزیزند و گاهی بی‌اختیار شعرهایش را زمزمه می‌کنم و متعجب می‌شوم که چطور بی آنکه تلاشی برای حفظ کردنش کرده باشم، هنوز در خاطرم مانده.

نثر زیبای شریعتی را از درس کویر شناختم. کتابش را از دست‌فروش‌های میدان انقلاب تهران خریدم. بعدها توی خوابگاه گم شد. هنوز حسرتش به دلم مانده. درس قاضی بست، حلاج، کباب غاز، قصه‌های عینکم و... را هر کدام چند ده بار خوانده‌ام. ایرج میرزا را از قلب مادر شناختم و بعدها هر بار نام او را جایی دیدم با اشتیاق مجذوبش شدم.

داستان کوتاه اُ. هنری در آن سال‌ها که عشق برای دختر دبیرستانی‌ها تابوی غریبی بود، غنیمت باارزشی به حساب می‌آمد. تصور کن، روی نیمکت‌های چوبی و خشک مدرسه نشسته باشی و با کف دست چتری موهایت را هُل بدهی زیر مقنعه که یک وقت معاون مدرسه سر صف یا توی حیاط جلوی بچه‌ها به تو تذکر ندهد که < فلانی! موهایت را بکن تو> بعد خانم معلم ادبیات توی کلاس قدم بزند و برایت از آبشاری طلایی ریخته بر روی شانه‌های عاشقی بگوید که برای خرید زنجیر ساعت جیبی نقره‌ای قدیمی، فروخته شده. بغض راه گلویت را بگیرد، به زحمت آب گلویت را قورت بدهی. چانه‌ی مقنعه‌ات را میزان کنی و به سوالات خود را بیازمایید کتاب پاسخ دهی.

خیلی از آن سال‌ها گذشته. هر سال خبر تغییر و حذف یکی از درس‌های عزیز و فاخر کتاب درسی به گوشمان می‌رسد. آه می‌کشیم و غصه‌مان می‌شود. اما خیالمان راحت است که بر خلاف باور کوته‌فکران دنیای امروز به قدری بزرگ است و اطلاعات به اندازه‌ای در دسترس که هر کسی به راحتی با اندکی جستجو می‌تواند به اصل آثار دسترسی پیدا کند. همان طور که ما اورول، کامو، ناباکوف و بکت و... را شناختیم و خواندیم.

یاد داستان < آخرین درس> آلفونس دوده افتادم. آن وقت‌ها در کتاب درسی بود. الان را نمی‌دانم . کاش تا دیر نشده و مثل شخصیت اول آن داستان سرمان به سنگ نخورده بیش‌تر قدر دارایی‌هایمان را بدانیم، بیش‌تر ادبیات بخوانیم و درباره‌ی آن گفت‌وگو کنیم.

 

عنوان پست از این خبر دردناک است.

مخروط کاج بودن

+ ۱۳۹۹/۹/۱۸ | ۱۲:۰۰ | لادن --

یکی از آرزوهام رو بین نوشته‌های قدیمی پیدا کردم. اینجا

انگار هزار سال از اون روزها دور شدم.

 

(هنوزم زورم به فاصله‌ی بینمون نمیرسه.)

 

سانسوریا یا گل ناز، مسئله این است.

+ ۱۳۹۹/۹/۱۴ | ۲۰:۳۷ | لادن --
توی درس زیست‌شناسی دبیرستان، فصلی درباره‌ی جمعیت‌شناسی بود. من این فصل را خیلی دوست داشتم، تحلیل‌های رفتارشناسی جانوران و حشرات هم برایم جذاب بود. بعد از آن درس، شاید هیچ‌ جای دیگر اطلاعات به درد بخور و منسجمی در این باره نخوانده‌ام. کتاب می‌گفت < دو نوع جمعیت داریم. نوع اول جمعیت فرصت‌طلب و دیگری جمعیت تعادلی. دسته‌ی اول با فراهم شدن شرایط رشد، به یک‌باره رشد و گسترش می‌یابند و هر گاه شرایط نامناسب بود، رشدشان متوقف شده و آرام می‌گیرند. دسته دوم همیشه رشد آرام و متعادلی دارند. مثال دسته‌ی اول حشرات و گیاهان فصلی بود و مثال جمعیت‌های تعادلی جانوران بزرگ‌تر>.
داشتم برای پسر داییم توضیح می‌دادم اینکه گلدان سانسوریایش رشد محسوسی ندارد، اصلا چیز بدی نیست. خواستم بداند‌ همه‌ی گیاهان که مثل گل ناز نیستند. یک دفعه با تابش آفتاب بهاری پر شاخه و برگ شوند و با گل‌های ریز بنفش و سرخابی‌شان دلبری کنند و به محض کوتاه شدن روز و سرد شدن هوا به خواب بروند. انگار نه انگار که یکی چشم دوخته به سبزی برگ‌هایشان. بعضی مثل سانسوریا آرام آرام رشد می‌کنند. انقدر آرام که تو گاهی متوجه حضورشان هم نمی‌شوی چه رسد به رشدشان. اما خوبیشان این است که مراقبت خاصی نمی‌خواهند. مدام توی دلت هول و ولای از دست دادنشان را هم نداری.
 
داشتم این‌ها را می‌گفتم و هزار بار توی دلم قربان صدقه‌ی گلدان کوچکم می‌‌رفتم. به آرامی با نوک انگشت کوچک دستم برگی را نوازش کردم و گفتم: این یکی را ببین! دو سال پیش با روش پاجوش تکثیر کرده‌ام. پای گیاه مادرش رشد کرده بود. گلدان مادر که شش هفت سالی عمر داشت و حسابی پر پشت شده بود، یک دفعه پر از آفت شد و مجبور شدم ریشه‌اش را از خاک بیرون بیاورم، بشورم و تکه تکه پاجوش‌ها را جدا کنم و به گلدان جدید ببرم. ولی این دو تا که کناره‌ی گلدان هستند توی آب تکثیر شده‌اند. برگ‌های ضخیم و پررنگ گیاه مادر را جدا کردم و به سه قسمت تقسیم کردم و هر قسمت را در یک شیشه آب گذاشتم‌. آن‌ها هم با سختی توی آب ریشه زدند. اولش جوش‌های سفید و تردی بود که به یک تلنگر می‌شکستند اما به آرامی رشد کردند و برگ‌های جدید سبز روشنشان پدیدار شد. کم کم مقاوم شدند و پایدار ماندند. این است که با وجود رشد آرام توی این سال‌ها برای خودشان یک عالمه داستان دارند.
پسر دایی همین که داستان گیاه‌های من را شنید خوشحال شد. او هم شروع کرد از داستان تک تک گلدان‌هایش گفتن. اینکه بن‌سای کوچکش را در بین یک عالمه گلدان گلخانه انتخاب کرده که از همه زیباتر بوده و... داشتم به داستان گلدان‌های کوچک و بزرگ پسر دایی گوش می‌دادم و توی دلم به آدم‌ها فکر می‌کردم. به آدم‌های فرصت‌طلب و آدم‌های تعادلی.
منظورم از فرصت‌طلب معنای اولش نیست. در واقع این فقط یک مقایسه‌ی ساده‌ی رفتارشناسی‌ست. نمی‌دانم! شاید رفتارشناس‌ها، روانشناس‌ها یا جامعه‌شناسان اسم دیگری روی این گونه روابط در دنیای انسانی می‌گذارند اما من بیش‌ از این نمی‌دانم. فقط به تجربه دریافته‌ام آدم‌ها اغلب مثل گل ناز هستند یا حشره‌های فصل بهار و تابستان. تا شرایط خوب است و هوا گرم و روشن و آفتابی گل می‌کنند و دورت را می‌گیرند و با هیاهو دوستیشان را به رخ می‌کشند. همین که خزان شد، زمستان رسید، همین که خورشید در تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ‌اندودش* پنهان شد، متوقف می‌شوند. فیتیله‌ی دوستی‌شان را پایین می‌کشند و منتظر فرصت مناسب می‌مانند. کم‌تر آدمی شبیه به جمعیت‌های تعادلی رفتار می‌کند که همیشه بماند، یکنواخت، آرام، بی ادعا و بی قیل و قال. برایش مهم نباشد پاییز است یا بهار. به همان گوشه‌ی سایه گرفته‌ی آرام روابط بسنده کند ولی همیشه باشد. هر زمان خواستی با او صحبت کنی، کنارش غر بزنی، رویا ببافی و نقشه بکشی بعد بی‌خیال شوی و ساکت یک گوشه بنشینی و به صدای نفسش گوش کنی.
بعد تلاش کردم خودم را در یکی از این دو دسته جای بدهم. بی‌رحمانه آنالیز کنم که جز کدام نوع جمعیت هستم. راستش هنوز هم نمی‌توانم دقیق درباره‌اش نظر دهم. گمانم وقتی پای انسان در میان باشد دسته‌بندی سخت‌تر می‌شود. درباره‌ی ویژگی‌های آدم‌ها به سادگی هر موجود و پدیده‌ی طبیعی دیگری نمی‌توان بحث کرد. هر چه مربوط به آدم باشد اغلب پیوسته است. یک طیف  که یک سرش بیشینه‌ی آن ویژگی و سر دیگرش کمینه‌ی آن، بهتر می‌تواند توصیف‌کننده‌ی آدم‌ها باشد.
مدت‌هاست دو گوش می‌خواهم برای شنیدن. دلم گفت‌وگوی دوستانه می‌خواهد. حرف خاصی ندارم اما دلم صدا می‌خواهد. صداهای آشنای قدیمی، صداهای تازه و مرموز و کشف‌نشده. دلم دوستی تازه می‌خواهد. تازه شدن دوستی‌های کهنه می‌خواهد. به سرم زده گوشی تلفن را بردارم شماره‌ی یک بنده خدایی را بگیرم و یک دل سیر با او گفت‌وگو  کنم.‌ فکر می‌کنید سراغ این کار نرفته‌ام؟ بارها مخاطبان گوشی‌ را پایین و بالا کرده‌ام. به مخاطبان قدیمی که تلگرام ذخیره کرده هم سر زده‌ام. راستش نمی‌دانم کدام یکی الان وقت و حوصله و اشتیاق گفت‌وگو دارد. نمی‌توانم نتیجه بگیرم کدام یکی به سر بیشینه‌ی طیف آدم‌های تعادلی نزدیک ‌تر است. این است که این روزها با گلدان سانسوریایم خوشم. دست کم می‌دانم همیشه هست، آرام، بی‌ادعا و بی‌قیل و قال.
 
 
 
* بخشی از شعر زیبای "زمستان" از مهدی اخوان ثالث گرامی که امیدوارم هنوز از کتاب‌های درسی حذف نشده باشد. 

بیاید قصه بگید

+ ۱۳۹۹/۹/۱۲ | ۲۰:۴۵ | لادن --

حدیث جان یه قصه شروع کرده تا با هم کاملش کنیم. ادامه‌ش رو شما بنویسید.

 

کتاب‌چین

+ ۱۳۹۹/۹/۱۰ | ۲۰:۱۲ | لادن --
گاهی آدمی هیچ چیز نمی‌خواهد مگر اینکه نباشد. هیچ شود، عدم باشد، نیست شود. می‌خواهم نباشم. هیچ شوم،عدم باشم، نیست شوم. عقربه‌های ساعتم برق می‌زند. چه مدت است اینجا هستم؟ چه مدت است چمباتمه زده‌ام توی این تاریکی؟ توی این گوشانه. باران کلمات می‌بارد. صاعقه می‌زند. خوف می‌کنم. (۱)
...
 
دنیا را می‌دادند حاضر نبودم بروم آن پایین. ربطی به بلایی که بر سر کپود آمده بود نداشت. آن پایین به هر حال پایین بود؛ و من از هر چه پایین بود هراس داشتم. اصلا خود <پ> برای من به قدر کافی آمیزه هراس و نفرت بود.
< کپود آن پایین> صرفا توصیف یک وضعیت نبود بلکه توصیف وضعیتی چندش‌آور نیز بود. وضعیتی با دو <پ>! محال بود تن بدهم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم توش و توان آدمی تا یک جایی فرصت خودنمایی و احراز حب نفس به آدم می‌دهد. تا یک جایی آدم می‌تواند سرش را بالا نگه دارد و مفاهیمی مثل شرف و حیثیت و آبرو و مردانگی و نجابت را نقل‌پاش مجالس کند. هر آدمی حدی دارد؛ حدی معین، مشخص، پایان‌پذیر. برساخته به دست هزار عامل. یک عامل خود فرد و هزار عامل شرایط دیگر... (۱)
 
بی آنکه بخواهم از قباحت وسوسه‌های خودم بکاهم امروز، که دیگر نه امکان وسوسه‌گری برایم باقی است و نه تمایلی به آن دارم به خود می‌گویم: اسکار، تو نه فقط آرزوهای کوچک و نیمه‌بزرگ گردش‌کنندگان سر به راه شبهای زمستانی را که به اشیایی دلپسند چشم طمع دوخته بودند برمی‌آوردی، بلکه این جلو ویترین‌ایستادگان، به کمک تو خودشان را هم می‌شناختند. بانوان محترم و شیک‌پوش و آقایان سالمند و شریف و پیردخترانِ در پناه ایمان خود جوان‌مانده‌ای که هرگز تمایل دزدی در خود سراغ نداشته بودند به افسون صدای تو به دزدی اغوا شده‌اند، از این گذشته شهروندانی را مسخ کرده‌ای که در گذشته هر آفتابه‌دزدی را تبهکاری نابکار و خطرناک می‌شمردند.
یکی از شهروندان شریف‌ دکتر اروین شولتیس دادستان ایالت بود، که همان نامش در دادگاه عالی ایالت در دل متهمان وحشت می‌انداخت. بعد از آنکه چند شب متوالی در کمینش منتظر ماندم و او سه بار دستبرد را از من دریغ داشت شب چهارم سپر انداخت، ولی به صورت دزدی نگرفته پادشاه ماند. منتها از آن به بعد به دادستانی نرمخو و رحم‌دل مبدل شد، و ادعانامه‌هایش، می‌شود گفت، رنگ انسانی پیدا کردند و اینها همه برای آنکه پارساییِ خود را در پای من، این نیمچه خدای دزدان نثار کرد و یک فرچه‌ی موی سمور اصل دزدید. (۲)
 
بورخس یک داستان کوتاه دارد به اسم الف. در داستان، الف که زیر پله‌ی نوزدهم یک سردابه پنهان است، مدخلی است باستانی و اسرارآمیز به تمام نقاط کهکشان- شوخی نمی‌کنم، تک تک نقاط- و اگر به آن نگاه کنی همه چیز را می بینی، همه چیز. فرض من این است که امکان دارد جایی در بخش‌های باستانی وجودمان چنین دریچه‌ای وجود داشته باشد که بی‌صدا در شکاف یا درزی بین چین‌های خاطره‌ی تولد قرار گرفته باشد. فقط مسئله این است که به طور طبیعی ما نه به آن دسترسی داریم و نه می‌توانیم آن را ببینیم چون زندگی روزمره آن را زیر کوهی از آت و آشغال دفن کرده. نمی‌گویم به چنین چیزی باور دارم، فقط می‌خواهم برای ملغمه‌ی تصاویر و صداهایی که جلوی چشم و گوش ذهنم موج خوردند و درخشیدند بهترین تفسیر را به تو ارائه کنم. (۳)
 
به رندانه بودن دریا نظر کنید تا متوجه شوید که سهمگین‌ترین مخلوقاتش زیر آب تاب می‌خورند، آن هم اکثرا ناپیدا، و زیر قشنگ‌ترین ته‌رنگ نیلگون نهفته به غدر. به نورافشانی و زیبایی بسیاری از قبایل غدار دریا نیز توجه کنید، چنان چون شکل و شمایل پر نقش و نگار بسیاری از گونه‌های کوسه. بار دیگر یکدیگرخواری عام دریا را در نظر بگیرید و آن وقت باز گردید به این زمین سبز و مهربان و سر به فرمان؛ به هر دوان نگاه کنید، دریا و خشکی؛ و آن وقت ببینید آیا در خویشتن خود مناسبت و مشابهت عجیبی با چیزی نمی‌یابید؟ زیرا همچنان که اقیانوس هایل خشکی سبز را احاطه کرده است، در جان آدمی نیز تاهیتی جزیره‌سان قرار دارد، مملو از آرامش و شادی، منتها در حصار خوف‌های زندگی نیم‌شناخته. خداوند تو را در کنف حمایت خود قرار دهاد! از آن جزیره دور مشو، مبادا که دیگر بازنگردی! (۴)
 
 
۱. ماخونیک/ محسن فاتحی/ نشر آماره ۱۳۹۶
۲. طبل حلبی/ گونتر گراس/ سروش حبیبی/ انتشارات نیلوفر/ چاپ ششم/ ۱۳۹۳
۳. جز از کل/ استیو تولتز/ پیمان خاکسار/ نشر چشمه/ چاپ نوزدهم/ ۱۳۹۳
۴. موبی دیک یا نهنگ بحر/ هرمان ملویل/ صالح حسینی/ انتشارات نیلوفر/ چاپ دوم/ ۱۳۹۷
 
نوشته‌شده برای چالش جذاب کتاب‌چین از سوی بلاگردون
 
سپاس از دوستان عزیز حورا جان از وبلاگ در انتظار اتفاقات خوب و نویسنده‌ی عزیز وبلاگ دامن گلدار اسپی که انگیزه‌ی نوشتن این پست شدند.
 
 
 
پ.ن ۱: چالش جذاب و دشواری بود. این سومین پستی است که برای این چالش نوشتم و دوتای قبلی شانس انتشار پیدا نکردند.
پ.ن ۲: امیدوارم تونسته باشم یکپارچگی محتوای بخش‌های مختلف به هم رو منتقل کرده باشم.
پ.ن ۳: خیلی منطقی به نظر نمی‌رسد که برای پست دقیقه نودی از کسی دعوت کنم ولی دوستانه توصیه می‌کنم چالش‌های بلاگردون را از دست ندهید. 
 
:)
 
 
زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!