سهم من
برای یه کار اداری باید از خونه بزنم بیرون. لیست خرید خونه رو نوشتم، برگشتنی خریدا رو هم انجام بدم. تازگیا اپ قدمشمار نصب کردم که ببینم توی چنین روزایی چند قدم پیاده راه میرم.
خیلی وقتا موقع راه رفتن توی خیابون، مخصوصا اگر دور و برم خلوت هم باشه، یه موزیک توی سرم پلی میشه. بسته به وضع هوا و حس و حالم. از وقتی کرونا اومد و ماسک زدیم راحتتر میتونم با صدای توی سرم همخونی کنم. خیلی وقته صدا فقط موزیکای ان ق ل ا ب ی ه و با هر قدم به خشمی که توی وجودمون جمع شده فکر میکنم.
راه میرم و فکر میکنم و چشم میچرخونم پی نشونهها. نزدیک سازمانهای دولتی تعداد سر بازا از حالت همیشگی بیشتره. یه کم جلوتر موتوریها و ماشینهاشون رو میبینم که توی خیابون گ ش ت میزنن. یه موتوری از پشت سرم تکبوق میزنه به احترام ماشین همکارش. یه ماشین با شیشههای دودی رد میشه و «برای...» با صدای بلند میپیچه توی خیابون. فقط شیشههای عقب پایینه و راننده رو نمیبینم.
توی اداره کارمند بخش مورد نظر کارم رو راه نمیندازه. میگه: «این با ما نیست. باید تهران پیگیری کنی.» میگم: «یعنی من برای یه کار به این سادگی باید پاشم برم تهران؟ مگه تلفن و اینترنت اختراع نشده؟» بدش میاد و جواب سر بالا میده. میگم:«یعنی تاحالا این مسئله توی این شهر اتفاق نیفتاده؟» میگه: «چرا! خیلی.» میگم: «خب! چکار کردید؟ همون کار رو برای مشکل منم انجام بدید» یه ذره صداش رو بالا میبره تا با زورگویی و قلدری من رو بترسونه. کوتاه نمیام و ازش میخوام کارم رو پیگیری کنه. فایده نداره. منو میفرسته پیش مسئول بالادستی. اونم از این بدتر!
تمام وجودم خشمه. بیشتر از هر بار دیگه که توی ادارههای دولتی، مدرسه، دانشگاه و... کارم راه نیفتاده و یه کارمند بیمسئولیت با پرخاشگری در حقم ستم کرده خشمگینم. نمیدونم باید چه کرد؛ فقط میدونم نباید اینجوری باشه.
تو راه برگشت راهم رو کج میکنم تا از وسط یه پارک خلوت بگذرم. اینجا معمولا جای خانواده یا پیادهروی صبحگاهی نیست. همیشه خلوته و نسبتا ساکت. چند قدم جلوتر روی سنگفرشها چشمم به تکه کاغذهای کوچکی میفته که انگار به زمین چسبیده. گِل بارون دیشب نوشتههای روی کاغذ رو ناخوانا کرده. خم میشم با انگشتم کاغذ رو پاک میکنم. نوشتۀ روی کاغذ خوانا میشه؛ «حک*** بچه** نمی**** ***خوا*م».
جلوتر بازم از این برچسبها روی زمین هست، روی تیرهای چراغ برق، وسیلههای ورزشی. فکر میکنم تنها کاری که ازم برمیاد، کنار زدن گِل روی کاغذهاست.
بازار مثل هر روز شلوغه. مردم میرن و میان. مغازهدارا انبارهاشون رو پر و خالی میکنن. کارگرای ساختمانی مشغول کارن. چند نفر دارن تابلوی جدید برای مغازهای نصب میکنن و پیادهرو رو بند آوردن. پاییزه و فصل نارنگی و خرمالو. لوبیاسبزها دیگه به تردی و سبزی بهار و تابستون نیستن. به جاش شلغم و چغندر داره میرسه. این رو سینیهای میوهفروشی میگه. آبانه و پاییز از نیمه هم گذشته. چرا امسال حس پاییز نیومد؟!
جلوی مرغفروشی و سوپر گوشت پشه پر نمیزنه. اینقدری از این بازار خرید کردم که بیشتر فروشندهها رو بشناسم. میدونم گوجه و پیاز و سیبزمینی از کی بگیرم، کلم و کاهو رو از کی. حبوبات و ادویههای کی بهتره و کدوم فروشنده خوشاخلاقه و منصفتر. وارد یه مغازه میشم. فروشنده یه خانم جوان اکتیو و خوشاخلاقه. داره با یکی از مشتریا صحبت میکنه؛ میگه: «این ت ح ر ی م ه، ما نمیاریم.» خانمه میخنده و میگه: «خب! پس من میرم فلان جا میگیرم. هرچند شما بهمون میگید ح*ب باد».
خریدام رو جمع میکنم میذارم روی میز. به خانمه میگم: «جدیدا چی تحر*مه؟!» متوجه سوالم نمیشه. شروع میکنه از اول، با صدای آروم، داستان شرکتهایی که روبهروی مردم ایستادن تعریف میکنه. دو نفر خانم مسن پشت سرم هستن که گوشهاشون رو تیز کردن و با دقت به حرفاش گوش میدن. چیزی نمیگم تا حرفش تموم بشه. کیسه خرید رو که میده دستم، میگه: «سهم ما هم همینقدره از این ا ن ق ل ا ب» جملهش به دلم میشینه. توجهم به لباسهاش جلب میشه. در عین سادگی و خوشپوشی با همیشه فرق داره انگار. هر چی فکر میکنم یادم نمیاد دفعههای قبلی که دیدمش چی پوشیده بود. اما الان جلوی خودم یه خانم قدرتمند، مسئولیتپذیر، آگاه و جذاب میبینم.
کیسههای خریدم زیاد شده. دستم سنگینی میکنه. کیف روی دوشم هم همینطور. دارم مثل هر بار که خریدهای سنگین رو تا خونه میکشم و میبرم حرص میخورم که «پس کی من میتونم یه وسیله نقلیه بگیرم که از این بارکشی خلاص شم؟!» یه کارگر شهرداری جوان و خیلی لاغر چرخ سطل زبالۀ بزرگش رو گوشه کوچه نگه میداره و روی سکوی جلوی یکی از خونهها میشینه. از کنارش میگذرم. چند قدم که جلوتر میرم صدای آرومش رو میشنوم که میگه: خوردنی داری؟ برمیگردم پشت سرم رو نگاه میکنم تا مطمئن بشم با من بوده. جز خودمون دو تا کسی اون نزدیکی نیست. میگه: «رفتم نون بگیرم نونوا بسته بود... جون ندارم» دلم خونه از این وضعیت. گرسنه، ضعیف، خسته این گوشه نشسته.
یاد خودم میفتم که تابستون کنار خیابون فشارم افتاد. همیشه توی کیفم شکلات دارم، با کمی آجیل شور که قند و فشارم رو تنظیم کنه. کمه؛ ولی همینقدری که دارم میذارم توی دستش. دستاش سیاه و خشنه. توی کیسههای خریدم میگردم دنبال یه چیزی که بشه همونجا خورد. یه کیسه میوه رو در میارم میذارم جلوی پاش، روی زمین. میگه: «نه! نه! یه دونه بسه.» خدای من! چرا این کارگر جوان و قانع باید توی شرایطی باشه که جلوی من عزت نفسش رو زیر پا بذاره؟! از خودم خجالت میکشم که بابت سنگینی بار خرید و نداشتن ماشین غر میزدم.
چند قدم جلوتر سرویس مدرسه جلوی در یه خونه میایسته. یه دختربچۀ ناز و پرانرژی از ماشین میپره بیرون. مقنعهش رو پشت سرش پوشیده. چتری موهاش مدام تکون میخوره و جلوی چشماش میاد. با دوستای توی ماشینش خداحافظی میکنه. معمولی نه ها! بالا و پایین میپره، شلوغبازی درمیاره و دنبال ماشین که آروم به حرکت دراومده میدوه. ذوق میکنم از دیدن شادی و دنیای قشنگ این بچه! یه خانم در خونه رو باز میکنه و سرش داد میزنه: «مهرسا! این چه کار زشتیه! خجالت بکش!» از نظر من شادبودن مهرسا نه زشته نه خجالتآمیز.
یاد ترانه ش ر و ی ن میافتم. همون مصرع اول که سرش بحثه! یاد کنایههایی میافتم که میگن: «توی کوچه رقصیدن» این قدر مهمه؟! یعنی شما مشکلتون رقص و بوسه است؟
آره لعنتی! مشکل ما اینم هست. مشکل ما اینه که زشت رو زیبا و زیبا رو زشت نشون دادن. مهمه که هر واژه مفهوم اصلی خودش رو پیدا کنه. مهمه شادی و پوشیدهنبودن موهای این بچه زشت نباشه تا زشتی واقعی به چشم بیاد. مهمه زشتی گرسنگی و ضعف کارگر فقیری که داره به مردم این شهر خدمت میکنه دیده بشه. مهمه زشتی خالیموندن سفرۀ مردم دیده بشه. مهمه تابوهای احمقانه شکسته بشه. مهمه که شادی و زیبایی حق دخترای این شهر دونسته بشه. مهمه که بتونیم آزادانه با صدای بلند نسبت به مشکلاتمون ا ع ت ر ا ض کنیم و نتیجه برطرفشدن مشکل و به آرامشرسیدن همۀ مردم این جامعه باشه نه تو سری و اعمال خش*نت و مجا**ت سنگین.
برمیگردم خونه. اپلیکیشن میگه نزدیک به 10 هزار قدم برداشتم. بیشتر از 7 کیلومتر راه رفتم. کیسههای خریدم رو زمین میذارم و به سهم خودم فکر میکنم. سهمی که توی انتخابهای روزانهم، خریدهای ضروریم و همدلی با همشهریهام خلاصه شده... نمیدونم! شاید سهم منم همینقدره!