+
۱۳۹۹/۱۲/۱۳ | ۰۰:۳۲ | لادن --
اون روزها که تازه اینستاگرام نصب کرده بودم، اسم و فامیلت رو به شکلهای مختلف سرچ میکردم. یه بار صفحهای با آیدی شبیه به اسمت پیدا شد و فالو کردم اما اکسپت نشدم. فهمیدم تو نیستی. مطمئنم دست کم اسمم رو فراموش نکردی. امیدوارم تو هم مثل من گاهی یاد خاطرات روزای خوش گذشته بیفتی.
من که خیلی وقتها به تو فکر میکنم. به دوباره دیدنت و تجدید پیمان دوستیمون این بار در بزرگسالی. هر بار به تصور خوب دوباره یافتنت که میرسم، به یک باره همه چیز عوض میسه. میترسم که دیگه نخوای با من دوست باشی، دیگه مثل قبل به هم شبیه نباشیم. دیگه آدمی که مشتاق ارتباط هر روزه با او بودم نباشی. من توی این سالها به اندازهای تغییر کردم که خود گذشتهم رو نمیشناسم. حتما تو هم همینطور.
راستش، همیشه ته قلبم آرزو داشتم وبلاگنویس شده باشی. روزی با خوندن یه پست توی وبلاگ جدید برات کامنت بذارم < ببخشید خانم شما سال فلان تا فلان دانشآموز دبستان دوازده بهمن فلان منطقه از فلان شهر نبودی؟ اسم داداش کوچیکهتون امیر نیست؟ باباتون یه پیکان گوجهای رنگ نداشت که توی درش عکس هایده و مهستی و بازیگرهای هندی چسبونده شده باشه؟> و این شروع دوستی دوبارهمون بشه. آرزو میکنم < ای کاش وبلاگنویس شده باشی! شاید این بار کلمهها این قدرت رو داشته باشن که بین دلهامون پلی جاودانه بزنن.