غرور و تعصب

+ ۱۳۹۷/۶/۱۲ | ۱۴:۱۸ | لادن --

مدتها بود به خودم وعده ی خوندن یه کتاب عاشقانه ی کلاسیک داده بودم. و بالاخره رفتم سراغ غرور و تعصب، نوشته ی جین آستین. سالها پیش فیلمش رو دیده بودم و خیلی هم دوست داشتم اما کتابش رو به سختی تموم کردم. نه اینکه خوب نباشه، شاید من توی این فضاها نبودم. حتی فکر کردم شاید بهتر بود کتاب دیگه ای از این نویسنده برمیداشتم. شاید دفعه ی بعد که رفتم کتابخونه همین کار رو بکنم.

با کتاب احتمالا آشنایی داشته باشید بس که توی این فضای مجازی درباره ش نوشتن. من از این بخشای کتاب بیش از همه خوشم اومد ( و البته اون سکانس که برای اولین بار هر دو حقیقت رو از دید خودشون مطرح میکنن و طوفانی از حس های مختلف به پا میشه) :

" هیچ چیز فریبنده تر از تظاهر به فروتنی نیست. خیلی وقت ها فروتنی در حکم بی توجهی به نظر دیگران است، گاهی هم به رخ کشیدن است به شکل غیر مستقیم. "


" ... خیلی وقت ها ما با خیالات مان خودمان را فریب می دهیم.  زن ها خیال می کنند تحسین و ستایش معنایی بیش از تحسین و ستایش دارد."


" فقط هنگامی به گذشته بیندیشید که یادآوری اش سبب رضایت تان می شود. "


+ غرور و تعصب، جین آستین، ترجمه: رضا رضایی، نشر نی، 445 صفحه


 این ویدئوی معرفی کتابش هم عالیه. 

یادداشت 291

+ ۱۳۹۷/۶/۵ | ۰۱:۵۱ | لادن --

به خط خطیای روی میز اشاره میکنم و میگم: 

- این چیه؟ چه کاریه آخه؟ بزرگ شدی دیگه، داری میری کلاس اول. میدونی که اگه بخوای بنویسی یا نقاشی کنی باید برگه بگیری ازم. 

با یه دستپاچگی بامزه ای میگه: 

+ نه عمه جان! اینا رو اینجا کشیدم که هر بار دیدی یادت بیفته که من همیشه به تو فکر میکنم. 

 

محبت بعضی وقتها شکل نامتعارفی داره ولی همیشه دلنشینه. 

اقیانوسی در ذهن

+ ۱۳۹۷/۵/۶ | ۱۶:۳۴ | لادن --

...کانزاس کلی رنگ داره ؛ مخصوصا توی پاییز.> گذاشتم تا خاطره ها من را با خودشان ببرند به گذشته. 

< آسمون آبی خیلی قشنگی داره...>

< مثل اقیانوس؟ >

< یه جورایی. مامانم می گفت اگه دنیا سر و ته بشه، می تونی صاف شیرجه بزنی توی آسمون و شنا کنی. می گفت مزرعه ی گندم قبل از برداشت محصول، مثل یه پتوی طلاییه که موج می خوره و می درخشه. >

< چه قشنگ! صداش چه جوریه؟ >

< فقط گندمزاره که موج برمیداره. هیچ سر و صدایی نداره...> اما بعد بهش فکر کردم. < خب، فکر کنم اگه خیلی خوب گوش بدی، میگه ششش. >

< اگه خیلی خوب تر گوش بدی چی؟> 

< اگه خیلی خوب تر گوش بدم... > همین جور که پارو می زدم، چشم هایم را بستم. < فکر کنم یه صدای شاد و لبریز داره...


اقیانوسی در ذهن/ کولر وَندرپول/ ترجمه عطیه الحسینی/ نشر پرتقال/ 292 صفحه. مناسب برای +12 ساله ها

یادداشت 277، از آزمایشگاه شیمی آلی به...

+ ۱۳۹۷/۱/۲۱ | ۰۱:۴۴ | لادن --

نشسته بودم کنار پنجره. سایه ی ساختمان بلند روبرو داشت روی زمین قد میکشید. همزمان کلی فکر توی سرم وول میخورد. با خودم کلنجار میرفتم فقط روی یکی تمرکز کنم، فرقی نداشت کدوم. از لحظه هایی که سرم پر از افکار در هم برهم میشه متنفرم. ابرای آسمون بازم بازیشون گرفته بود. هر لحظه یه شکل به خودشون میگرفتن. سعی کردم روی تخمین فاصله ی ابری که شکل پنگوئن به خودش گرفته بود با سایه ی ساختمان روبرویی که داشت به باغچه ی گلای محمدی نزدیک میشد تمرکز کنم. با لبخند همیشگیش وارد آزمایشگاه شد. همون طور که سرش رو خیلی ریز تکون میداد شروع کرد به صحبت کردن. هر وقت خوشحال یا هیجان زده بود این کار رو میکرد. پرسید: حالا گل ببرم خوبه؟ 

- نمیدونم! من بودم روم نمیشد ولی خوبیش اینه تو، تویی. خودت باش.

+ نه! دوست دارم یه چیزی ببرم براش. چه گلی ببرم؟

- باور کن نمیدونم. 

+ رز میبرم. صورتی یا سرخ؟ [ همین جور که سرش رو تکون میده یه چشمک آرومم میزنه ]

- تو که داری گل رز میبری، سرخ ببر. اونم یه عالمه...

رفت. بدجوری بهش حسودیم میشد. از بس همه کارا رو ساده میگرفت.

برگشتم سمت منظره ی بیرون ، سایه کمی به گلای محمدی نزدیک تر شده بود. بازی ابرا تموم شده و حالا هر کدوم لایه های نازکی بودن که خیلی آروم خودشون رو به دست باد سپرده بودن. بوی تند کلروفرم همه جا رو گرفته بود. این دختر سر به هوا آزمایشش رو به امان خدا ول کرد و رفت. پا شدم دو شاخه ی هیتر آزمایشش رو از برق کشیدم. دفتر کارم رو توی کشو گذاشتم و قفل کردم. حالا فقط یه فکر توی سرم میچرخید. تصور اینکه با دیدن اون دسته گل سرخ غیرمنتظره چه حالی میشد!

یادداشت 271، همان لحظه ی همیشگی 1

+ ۱۳۹۶/۱۲/۲۲ | ۱۸:۴۶ | لادن --

دانشکده توی دامنه ی یه کوه کم ارتفاع شایدم یه تپه بود. خوابگاه تقریبا روی قله ی همون کوه یا تپه. هر روز صبح از روی کوه به سمت دانشکده سرازیر میشدم. بر خلاف بیشتر دانشجوها به جای اینکه وقتم رو صرف انتظار برای اتوبوس کنم شیب جاده رو قدم زنان طی میکردم. اغلب هوای صبحگاهی سرد بود و آنقدری سوز داشت که انگار سوزنای ریزی رو به صورتم فرو میبرد، به علاوه برای سینوسامم ضرر داشت، اما من عاشق اون منظره بودم، عاشق همون نسیم خشک و خنک که تا انتهای کیسه های هوایی ریه هام حسش میکردم. انگار تمام دانشگاه و شهر زیر پاهام بود، سقف گنبدی مسجد، شیروانی دانشکده ها، پله های سنگی راه سلف سرویس دانشگاه، ساختمان جدید کتابخانه ، کمی دورتر گلخانه و مزرعه های کوچک دانشکده ی کشاورزی و از اون دورتر زمینای کشاورزی حاشیه ی رودخانه، حتی چرخ و فلک شهربازی هم دیده میشد. روزای برفی همه ی این منظره یه دست سفید میشد. انگاری یه دفتر نقاشی بزرگ جلوی روت باز کرده باشن و بهت اجازه بدن تا دلت بخواد از تخیلاتت استفاده کنی. 

کار توی آزمایشگاه تا نزدیک غروب طول میکشید، اون وقت بود که خسته و کوفته می ایستادم سر ایستگاه اتوبوس، اما همین که چشمم به این تعداد از دانشجوی منتظر می افتاد پشیمون میشدم و قدم زنان همون مسیر رو به سمت بالا میرفتم. کار کمی سخت تر بود علاوه بر اینکه خلاف شیب حرکت میکردم اون انرژی صبح هم نداشتم به همین خاطر مجبور بودم میانه ی راه چند باری توقف کنم و به منظره ی اطراف نگاهی بندازم. به خورشید که خیلی آروم پشت کوههای روبرو پنهان میشد، به نارنجی و قرمز و بنفش آسمون، به رنگای عجیب و هیجان انگیز ابرها که مثل من شاهد غروب خورشید بودن. گاهی از فرط خستگی و البته هیجان تماشای این همه زیبایی و شکوه پلکهام رو روی هم میذاشتم، اون وقت تنها حسی که درک میکردم نسیم خنک روی پوست صورتم و صدای باد لای برگای درختای چنار و همهمه ی خفیف و مبهمی بود که از سمت پایین تپه به گوشم می رسید. گاهی با خودم فکر میکردم شاید این لحظه هیچ وقت توی زندگیم تکرار نشه، این سکوت این آرامش این تابلوی شگفت انگیز پیش روم. پس در همون حالت با چشمای بسته تمام تلاشم رو برای ثبت تک تک این حواس توی ذهنم به کار میگرفتم. 

حالا روزایی که خسته م از رخوت و کسالت روزمرگی ها و دیوارهای سرد و خفه ی آپارتمان ها، چشمام رو میبندم و اون لحظه رو به یاد میارم. انقدر نزدیک و شفاف و حقیقی که نسیم خشک و خنکش تا انتهای کیسه های هوایی ریه هام حس میشه و سوزنای ریزش رو به پوست صورتم فرو میبره. 

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!