بیش اندیشی ( overthinking)

+ ۱۳۹۸/۵/۲۰ | ۲۲:۲۴ | لادن --

بعضی وقتها بیش از حد به چیزی فکر میکنیم. بارها و بارها یه مسئله رو توی ذهن تکرار و تحلیل میکنیم. گاهی به این حرکت ذهنمون،  این چرخه ی تکراری  فکری آگاهی نداریم و در نتیجه نمیتونیم متوقفش کنیم. ممکنه درباره ی مسئله ای، حرفی یا اتفاقی انقدر فکر کنیم که دچار وسواس فکری بشیم. با فکر کردن بیش از حد انقدر بزرگش کنیم که معنایی متفاوت و فراتر از معنای واقعی ازش برداشت کنیم. و بعد به بدترین سناریوی ممکن  از اون مسئله برسیم. 

فرض کنید از صحبت دوست یا آشنایی ناراحت شده باشیم. بعد اون حرف ها رو بارها بار با خودمون تکرار کنیم. انقدر که اون جمله ای که در کمتر از یک ثانیه شکل گرفته برامون تبدیل به ماجرای بزرگ و هولناک و غیر قابل هضمی بشه، در حالی که این احتمال هست که گوینده ش دقیقا چنین منظوری نداشته. یا توی گذشته اتفاق ناخوشایندی تجربه کرده باشیم. انقدر بهش فکر میکنیم تا نگرانی و اضطراب پیامدهای منفی احتمالی ما رو به یه حس منفی و آزار دهنده بکشونه. همینطور زمانی که باید درباره ی کاری تصمیمی بگیریم. طبیعیه که باید بهش فکر کنیم و جوانب مثبت و منفی رو بسنجیم. اما گاهی انقدر درگیر فکر کردن میشیم، به قدری زمان و انرژی هدر میدیم که برای  گرفتن تصمیم نهایی ناتوان میشیم. 

خب!  اگه چنین تجربیاتی دارید یعنی شما دچار بیش اندیشی هستید یا دست کم قبلا درگیرش بودید. این مشکل هم مثل هر مشکل ذهنی- روانی دیگه، در صورتی که خیلی حاد یا طولانی مدت بشه نیاز به مراجعه به روانشناس داره. اما مورد خفیفش که تقریبا همه تجربه میکنن احتمالا با کمی آگاهی قابل کنترل باشه.

چرا باید درباره ی بیش اندیشی آگاه باشیم؟
دلیل که زیاده ولی مهم تریناش به نظر من ایناست. بیش اندیشی زمان و انرژی فکری رو ازمون میگیره. نگرانی و اضطراب میاره و باعث میشه کارایی ذهن و قدرت و جسارت تصمیم گیری درست رو از دست بدیم. وقتی زیادی به مسئله ای فکر میکنیم به جای پیدا کردن راه حل و اقدام عملی، مدام صورت مسئله رو تکرار میکنیم و نمیتونیم اون رو از ذهنمون بیرون بندازیم. بعضی از روانشناسان هم معتقدن بیش اندیشی فرد رو به سمت اضطراب و افسردگی هدایت میکنه.
بیش اندیشی حتی میتونه تله های عجیب و غریب دیگه ای پیش پامون بذاره. میتونه از یه آدم عادی یه محبوب بینظیر بسازه یا حتی شخصیت به غایت منفوری که قابل تحمل نباشه.

چه جوری به بیش اندیشی غلبه کنیم؟ 

- تقریبا همیشه اولین قدم آگاهیه. پس نسبت به عادتهامون هشیار باشیم.
- تا جایی که من میدونم برای اغلب اختلالات خفیف و معمول ذهنی مثل افسردگی، عدم تمرکز، بیخوابی، حواس پرتی و... متخصصان فعالیت بدنی بیشتر ، ورزش، شنا، یا هر فعالیتی که ذهن رو از افکار مداوم دور نگهداره  توصیه میکنن. 
اما به طور خاص درباره ی بیش اندیشی میتونید اینا رو امتحان کنید :

- تماشای خودتون هنگام بیش اندیشی. وقتی جلوی آینه بایستید و خودتون رو مشغول فکرای تکراری و به درد نخور ببینید، احتمالا ذهن به این میرسه که ترمز فکر کردنش رو بکشه.
- مثبت فکر کنید. اغلب بیش اندیشی ریشه در ترس داره. وقتی روی اتفاقات منفی ای تمرکز میکنید که ممکنه پیش بیاد، همین فکر میتونه فلج کننده باشه. 
- خیلی به اشتباهات و شکست های گذشته فکر نکنید. همون درس هایی که با تمام وجود ازش گرفتیم برای ادامه ی زندگیمون کافیه.
- برای خودتون زمان مشخصی برای فکر کردن قرار بدید. بگید یک بار یا برای مدت کوتاهی فکر کردن به این مسئله کافیه. بعد خودتون رو مجبور کنید، افکارتون رو روی کاغذ بیارید. اغلب این کار باعث میشه بیشتر به پوچی و کم اهمیتی اون مسئله پی ببرید. بعد از این مراحل خیلی زود دست به کار بشید. 
- به این فکر کنید که ما نمیتونیم آینده رو پیش بینی کنیم. حقیقت اینه اگه مدام نگران آینده باشیم فقط امروزمون رو از دست دادیم. به جاش کارهایی انجام بدید که دوست دارید یا قدم های خیلی کوچک در راستای هدفتون بردارید. این رو هم نظر داشته باشید که مسیر رشد و موفقیت سیر خطی نداره. همیشه اتفاقات غیر منتظره ای هست که میتونه شرایط رو به کلی تغییر بده. ( در جهت یا خلاف جهت مورد نظر ما)

- انتظار نداشته باشید همه چیز خیلی عالی پیش بره. یکی از دلایل بیش اندیشی شاید این باشه که با خودمون فکر کنیم به اندازه ی کافی خوب نیستیم. به قدری که انتظار داریم باهوش، سخت کوش یا با اراده نیستیم.
پذیرفتن این حقیقت که رسیدن به موفقیت یا هدف مورد نظرمون فقط به خودمون بستگی نداره هم خیلی مهمه. همیشه اتفاقاتی خارج از کنترل ما رخ میده که تسلطی روی اونا نداریم. مهم اینه فقط کاری که از دستمون برمیاد و باید رو با دقت انجام بدیم. اصلا مهم نیست که اون کار به اندازه ی کافی ایده آل نباشه.

در مجموع بیش اندیشی چیزیه که ممکنه برای همه، در هر حال اتفاق بیفته. این ما هستیم که باید کنترل ذهنمون رو به دست بگیریم و اون رو از افکار منفی، پریشانی و اضطراب به سمت آرامش، افکار مفید و کارا هدایت کنیم.

اهمیت واژه ها

+ ۱۳۹۸/۵/۱۴ | ۱۹:۰۸ | لادن --

یه سوالایی انقدر توی ذهنم میچرخه و تکرار میشه که هر لحظه، هر جا و با هر اتفاقی حس میکنم دارم به جوابش نزدیک میشم و این حس سراب مانند درست مثل همون سوالا تمومی نداره. خیلی اتفاقی با کتاب گنگ محل آشنا شدم، خوندمش و حالا بعد از حدود یک ماه هنوز دست از سرم بر نمیداره. اینکه کتاب خوبیه و خیلی راحت میشه توصیه کرد که بخونیدش به کنار. اینکه من حس معرفی ندارم و تحقیق درباره ش رو به عهده ی خودتون میذارمم کنار. چیزی که حالا، بعد از خوندن اون کتاب و فکر کردن درباره ش بهش رسیدم رو الان میخوام بنویسم.

اهمیت واژه ها یا اسم گذاری برای پدیده ها، رابطه ها، حتی احساسات.

توی مقدمه ی کتاب گنگ محل می خونید " می گویند هر شخص به زبان مادریش فکر می کند. سوال اینجاست که لال مادرزاد چگونه فکر میکند؟ " و سوژه ی داستانم همینه. حالا من میدونم که ما آدما فقط چیزایی رو می تونیم درک کنیم که براش یه " واژه " ساخته باشیم. مثلا وقتی من میگم: یه لباس آبی خریدم. شما یه ذهنیت راجع به اون رنگ دارید. خیلی اهمیتی نداره که اون آبی می تونه یه آبی پاستیلی ملایم باشه، فیروزه ای یا آبی نفتی یا هر رنگ آبی دیگه.( دقیق ترش اینه که شدت رنگ آبی در اولویت های بعدی قرار میگیره.) یا وقتی بهتون میگم که من بستنی خیلی دوست دارم،  شما دقیقا درک می کنید دارم از چی صحبت میکنم. 
حالا فرض کنید من دارم حس تازه و ناشناخته ای رو تجربه میکنم، حسی که حتی برای خودم تعریفی نداره. چه جوری میتونم حسم رو به شما بگم؟ چه جوری میتونم از شما انتظار درک شدن داشته باشم؟ چه جوری میتونم از شما در برابر حسم توقعی داشته باشم؟ هیچ جوری.

همین یه نکته ی ساده میتونه مشکل جدی ایجاد کنه وقتی ماها برای کارها، رفتار، احساس و نوع رابطه هامون با افراد و محیط تعریف مشخصی نداشته باشیم. حقیقت اینه با نامگذاری روی یه پدیده اون رو به مالکیت خودمون در میاریم و بهش مسلط میشیم. بعد براش چارچوب و قانون میذاریم و نسبت بهش صاحب حق یا موظف به انجام تعهداتی میشیم. هنوز نمیدونم این مسئله چقدر خوبه و چقدر بد.  اما توی دنیای دگرگون شده با تکنولوژی، آدمایی که نتونن به موقع و به درستی واژه ای مناسب و متناسب  برای پدیده ها داشته باشن قطعا باید هزینه ی سنگینی بابت این ضعفشون بپردازن.

هم ناهار

+ ۱۳۹۸/۵/۴ | ۰۰:۲۰ | لادن --

+ شما ناهار چی دارید؟

- ما؟ قورمه سبزی. شما ناهار چی دارید؟

+ ما هم قورمه سبزی. اِ! هم ناهاریم! 

 

 

عاشق واژه سازیاشم. برادر زاده ی پنج ساله م.

وقتی کتابها مرهم زخم می شوند ( معرفی کتاب: کتاب دزد)

+ ۱۳۹۸/۴/۱۲ | ۱۱:۳۷ | لادن --

یه دسته از کتابخونا معتقدن، گاهی باید اجازه بدیم کتابا خواننده شون رو انتخاب کنن. راستش منم بدم نمیاد جز این دسته باشم. به همین دلیل وقتی توی کتابخونه دنبال گتسبی بزرگ اثر فیتزجرالد با ترجمه رضا رضایی بودم، (با اینکه کتابدار آدرس قفسه و ردیف رو داده بود ولی هر چه می گشتم پیدا نمیشد) چشمم افتاد به این کتاب و عنوانش دعوتم کرد برش دارم و منم رد نکردم. جلد کتاب رو که دیدم، اولش حدس زدم با کتاب نوجوانان مواجه باشم. اما با اینکه شخصیت اول داستان یه دختر بچه ی سیزده ساله است، کتاب یه داستان جدی، قوی و تر و تمیز داره و خیلی خوب هم پیش میره. داستان اینجوری شروع میشه:

ابتدا رنگ ها

سپس آدم ها. 

معمولا وقایع را اینگونه می بینم

یا بهتر است بگویم سعی می‌کنم اینگونه ببینم.

اینجا یک حقیقت کوچک وجود دارد 

خواهید مُرد. 

داستان کتابِ "کتاب دزد"  در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق میفته. در سالهای اول جنگ، مادری ناچار میشه سرپرستی دختر نوجوانش،  لیزل ممینگر رو به خانم و آقای هابرمان بسپاره. قرار گرفتن یه کتاب سر راه دختر، ماجرای کابوس های شبانه ش توی اتاقش در خانه ی هابرمان ها، هانس هابرمان مهربان و قرار کتابخونی شبانه شون، صدای آکاردئون نواختن های صبحگاهی هانس، سختگیری رزا هابرمان که از یه زن خانه دار در شرایط بحرانی جنگ طبیعی جلوه میکنه، دوستی به نام رودی، کتابهای جدید که سر راه لیزل سبز میشه و از همه مهم تر حضور مکس واندنبرگ، یه جوان یهودی که در هیاهوی آلمان در حال جنگ، توی خونه ی یه آلمانی پناه داده شده ماجراهای داستان رو شکل میدن. 

شاید تنها نکته ی منفی کتاب، شروع کند و ضعیفش باشه. طوری که حدود هجده صفحه طول میکشه تا متوجه بشید راوی کیه. اما اگه به اندازه ی کافی صبور باشید، احتمال اینکه از خوندن این کتاب لذت ببرید خیلی زیاده.


📖 از متن کتاب:

در واقع این یک داستان خیلی کوچک در میان بسیاری چیزهای دیگر است، داستانی با: 

یک دختر 

تعدادی کلمه 

یک نوازنده آکاردئون 

تعدادی آلمانی متعصب 

یک بوکسور یهودی 

و تا دلتان بخواهد دزدی.


📖 

با چرخ دستی چیزهایی که را که قرار بود سوزانده شوند آورده بودند. آنها را وسط میدان شهر تلنبار کرده و با چیزی که بوی شیرینی داشت خیس کرده بودند. کتاب ها و نوشته ها و سایر چیزهای سوزاندنی که سر می خوردند و پایین می افتادند بار دیگر میان توده ی آتش افکنده می شدند .توده از دور شبیه آتشفشان بود. یا شبیه چیزی عجیب و بیگانه که به شکلی معجزه آسا وسط شهر فرود آمده و لازم است هر چه زودتر خاموش شود...  

هر چند چیزی در درونش می گفت این یک جنایت است ، با آن که سه کتابش با ارزش ترین دارایی اش بود، اما در هر حال مجبور بود این آتش را تماشا کند. او نمی توانست کمکی به این ماجرا بکند. گمان می کنم آدم ها دوست دارند تماشاگر اندکی نابودی باشند و این کار را از تخریب قلعه های ماسه ای و خانه های مقوایی آغاز می کنند. مهارت بزرگ آنها در تشدید این قبیل امور ناخوشایند است.


اواسط سخنرانی لیزل دست از تقلا کردن کشید. هنگامی که کلمه ی "کمونیست " را شنید، مابقی تک نوازی افسر نازی همانند نسیمی به پیج و تاب در آمد و جایی در میان پاهای آلمانی هایی که او را احاطه کرده بودند، گم شد. آبشار کلمات. دختری در آب قدم بر می داشت. لیزل دوباره به آن کلمه فکر کرد: کمونیست


📖 

او محکم دست های دخترک را گرفت.

<< تولد پیشوا رو یادت میاد، وقتی که اون شب با هم از آتیش بازی بر می گشتیم ؟ یادت میاد چه قولی به من دادی؟>>

دختر تایید کرد و رو به دیوار گفت: << اینکه باید یه رازی رو نگه دارم. >>

<< درسته >> کلمات رنگی در میان سایه‌هایی که دستان یکدیگر را گرفته بودند، پراکنده شده، روی شانه هایشان نشسته، بر سرشان آرام گرفته و از دست هایشان آویزان بودند. << لیزل، اگه به کسی چیزی در مورد مردی که اون بالاست بگی، اون وقت همه مون توی دردسر بزرگی می افتیم.>> مرد روی مرزی باریک حرکت می کرد، مرز ترساندن دختر تا فراموش کند و تسکین دادنش تا آرامشش را حفظ کند. جملات را به خوردش داد و با آن چشم های فلزی اش مشغول تماشایش شد. یاس و آرامش. << دست کم من و ماما رو می برن.>>  هانس به وضوح نگران بود نکند بیش از اندازه دخترک را بترساند اما با محاسبه ی خطری که تهدیدشان می کرد، ترجیح می داد تا مرتکب اشتباه در ترساندن بیش از حد او شود تا اشتباه در عدم ترساندن به اندازه ی کافی.


کتاب دزد/ مارکوس زوساک / ترجمه مرضیه خسروی/ موسسه انتشارات نگاه / چاپ سوم/ 1397/ 575 صفحه 


پ.ن: توی سال 2013 یه فیلم بر اساس این کتاب، به کارگردانی بریان پرسیوال ساخته شده .

تریلر فیلم کتاب دزد

شاید عروس دریایی ( کتاب)

+ ۱۳۹۸/۳/۹ | ۱۴:۲۹ | لادن --

دکتر لگز به صندلی اش تکیه می دهد، دست هایش را روی پاهایش قفل می کند  و سکوت من را با سکوتش پاسخ می دهد. پدر و مادر آن طرف در، منتظر می ماندند و ما هر هفته در سکوت کامل، روبروی هم می نشستیم. 

این باعث شد به موسیقی دانی که آرون یک بار برایم تعریف کرده بود فکر کنم؛ کسی که یک قطعه ی موسیقی بدون نُت نوشته بود. وقتی قطعه اجرا می شود، یک موسیقی دان به صحنه می آید، پیانو را باز می کند، زمان را تنظیم می کند و چیزی نمی نوازد. آرون گفت اولین باری که قطعه اجرا شد، شنونده ها عصبانی شدند، با هم پچ پچ می کردند و روی صندلی هایشان تکان می خوردند، حتی بعضی ها از سالن خارج شدند؛ اما حالا وقتی این قطعه اجرا می شود، مردم انتظار سکوت دارند. به جای عصبانی شدن، چیزهای دیگری می شنوند. مثل صدای خش خش لباس ها در برخورد با صندلی و صدای سرفه های آرام و مودبانه. آن ها صدای خودشان را می شنوند؛ صدایی که زیاد به آن گوش نمی دهند. نام این قطعه < چهار دقیقه و سی ثانیه > است، چون نوازنده دقیقا چهار دقیقه و بیست و سه ثانیه در سکوت می نشیند.

اگر مردم ساکت بودند، می توانستند صدای زندگی شان را بهتر بشنوند. اگر مردم ساکت بودند، هر وقت تصمیم می گرفتند حرف بزنند، حرف هایشان اهمیت بیشتری داشت. اگر ساکت بودند، می توانستند پیام های همدیگر را درک کنند؛ درست مثل موجودات زیر آب که برای هم نور می فرستند یا رنگشان تغییر می کند.

انسان ها در خواندن و درک پیام های هم ضعیف اند؛ تازگی ها این راه فهمیده ام.



گاهی وقت ها اگر بخواهی بعضی چیزها تغییر کنند، حتی نمی توانی اتاقی را که در آن هستی، تحمل کنی. 



شاید عروس دریایی، الی بنجامین، آرزو قلی زاده، انتشارات پرتقال، چاپ پنجم 96


پ.ن: گاهی کتابا قرار نیست چیز زیادی بهت یاد بده. فقط کافیه جای یه سری چیزا رو توی ذهنت مرتب کنه. شاید عروس دریایی، برای من چنین نقشی داشت.

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!