رنج+ رنج

+ ۱۳۹۸/۹/۲ | ۱۵:۴۲ | لادن --

رنج + رنج + رنج +... 

حاصل عبارت بالا چیه؟

دوستی دارم که مدتیه درگیر بیمارستان و آزمایشگاه و رادیولوژی و این دکتر، اون دکتره. تازه یکی از پزشکا تشخیص وجود غدهی احتمالا خوش خیمی در بدنش داده. تلفنی جویای احوالش شدم. با کمال خونسردی دربارهی محل دقیق غده، جنسش، نادر بودنش و همهی جزییات مهمان ناخواندهی درون بدنش صحبت میکنه. تلاش میکنم جلوی بغضم رو بگیرم و بگو بخند کنم. موضوع گفتگو رو عوض می‌کنم و از کسب و کاری که سالهاست درگیر راه اندازیش هستن میپرسم. با کلی هیجان غیر قابل پیش بینی از پایان کار میگه. از اینکه تمام این چهار سال و چند ماه بعد از ازدواجشون چه جوری با صرفه جویی و قناعت و امید زحمت کشیدهن تا چنین روزی رو ببینن و الان از خوشحالی روی زمین بند نمیشه. 

دارم از تعجب شاخ در میارم از سر سختی، مقاومت، بیخیالی و صبر دوستم که لوسترین و نازک نارنجیترین دختری بود که میشناختم. یه بار دیگه شرایطش رو میسنجم. نه طعم فقر چشیده نه اختلاف خانوادگی، نه شکست عشقی خورده نه پی کار گشته که رنج بیکاری بدونه چیه. نه حقش خورده شده، نه مجبور به سکوت شده نه چشم پوشی از خطای دور و بریهاش. و برای اولین بار در حالی به مشکل برخورده که از جانب حمایت اطرافیان و احتمالا آیندهی شغلی و خانوادگی مطمئنه. نه! درسته. همه چیز این معادله درسته. رنج به تنهایی قابل تحمله. رنج + رنج هم همینطور. حتی رنج + رنج+ رنج هم.

اما رنج + رنج+ رنج+ رنج +... برابره با فشار طاقت فرسای روانی، با قرص اعصاب، با خشم، با بغض همیشه در گلو، با سکوت ظاهری و هیاهوی درونی، با زیر چشمای همیشه تیره، با بوی همیشگی سیگار، با آستانهی تحمل پایین، با زیر پا گذاشته شدن با ارزشترین ارزشات، با آتش بی هوا سرکشیده وسط خیابون، با پدر بی خبر از پسر، پسر بی خبر از پدر، با ناامیدی مطلق، با سر از شرم به زیر افتاده، با چشم به بیرون دوخته شده، با...

حاصل عبارت (رنج + رنج+ رنج+ رنج +...) سرسام‌آوره.

به اینا زنده م

+ ۱۳۹۸/۸/۱۰ | ۲۳:۱۳ | لادن --

عمه جان! من درس خودم رو میخونم، تو هم درس خودت رو بخون.

( و سرگرم نوشتن میشه)

 

 

کسی چه میدونه صدای به هم خوردن تنه ی مداد مشکی و قرمزش، موقع مشق نوشتن چه عشقی نصیب روح خسته م میکنه.

همین؟ سینما یعنی همین؟

+ ۱۳۹۸/۷/۱۱ | ۰۰:۵۶ | لادن --

شش ساله بودم که برای اولین بار رفتم سینما. قبلترش رو به یاد ندارم. فیلم "کلاه قرمزی و پسر خاله" بود. کلاه قرمزی زل میزد به تلویزیون پشت شیشه‌ی مغازه و محو صحبتهای آقای مجری می‌شد. من زل می‌زدم به پردهی سینما و محو تماشای داستان پسر بچهی ساده و خوش باوری میشدم که به مهربونی آقای پشت قاب شیشهای اعتماد کرد و راهی غربت شد. هشت سال بعد وقتی "کلاه قرمزی و سروناز" ساخته شد باز رفتم سراغ همون پرده جادویی که قرار بود من رو به دنیای آدم خوبا و قصههاشون ببره. اما این طور نشد. برخلاف فیلم اول ، دیگه قصهی آدمای خوب توی شرایط سخت نبود، آدم بدجنسها سهم بیشتری از قصه رو به خودشون اختصاص داده بودن. کلاه قرمزی هم دیگه اون بچه خنگ دوست داشتنی نبود. منم دیگه اون بچهی شش ساله‌ی خوش خیال نبودم. من و سینما جفتمون عوض شده بودیم.

راهنمایی بودم که از طرف مدرسه رفتیم سینما. همه خدا خدا میکردیم که فیلم دستهای آلوده باشه. تازه هدیه تهرانی معروف شده بود و قرار گرفتنش کنار ابوالفضل پورعرب یا فروتن، وسوسهی سینما رفتن رو به جان خیلی‌ها می‌انداخت. اون روز ولی فیلم " متولد ماه مهر " رو دیدیم. اولین بار بود که یه فضای جدی از دانشگاه و فعالیتهای دانشجویی رو میدیدم. برام خیلی جالب و عجیب بود. تا به حال دیدم به دانشگاه محدود به سریالهای تلویزیونی مثل "در پناه تو " بود. اونم هیچ شباهتی با خاطرهای که از دانشگاه رفتن به همراه پدر و دیدن فضای قبل از انتخابات سال 76 توی ذهنم بود نداشت. با همهی بچگیم فکر میکردم دارم دنیای دانیال و مهتاب این فیلم رو تجربه میکنم.

چند سال بعد " دختری با کفش های کتانی"،  " من ترانه پانزده سال دارم" هر کدوم تصویر تازهای از دنیایی که قرار بود باهاش مواجه بشم رو بهم نشون داد. " قرمز "،  " شوکران"، " کاغذ بی خط" لایههای جدیدی رو برام آشکار میکرد. مهاجرت و غم ترک شدن رو اولین بار تو صدای حامد " شب یلدا " ( فروتن)  شناختم. فرار از بیپناهی خونهی ناامن رو توی " زیر پوست شهر " دیدم و از بریده شدن گیس معصومه بغضم ترکید و حجب و حیای عباسش دلم رو برد. بیعدالتی رو شاید از " شهر زیبا " شناختم و اون روی دیگهی عشق رو توی "شام آخر " دیدم. 
یه کم دیگه که گذشت سری زدم به سینمای دهه و دهههای قبل " پری"، " هامون"، " دو زن"، " سارا "، " روسری آبی" هر کدوم یه قطعه از جهان بزرگی بود که دور و برم قد می‌کشید و کش می‌اومد.

من شیفتهی سینما بود. با سینما بزرگ شدم. دنیام هم قد فیلمهایی بود که دیده بودم. من توی اون فیلم‌ها زندگی کرده بودم، عاشق شده بودم، ترک شده بودم، شکنجه شده بودم، گریخته بودم، جنگیده بودم و قهرمان دنیای قصهها بودم. اما امروز چی؟

بعد از یه دوره فیلمهای به اصطلاح طنز لوس و بالا شهری که توشون دخترای پولدار عاشق پسرای بی پول می‌شدن و همه چیز گل و بلبل تموم می‌شد، بعد از یه دوره که توصیف حقیقی واژه‌ی ابتذال بود، سینمای امروز چی شد؟ اگه یه روزی مشکل قانونی بی شناسنامه موندن بچههای حاصل از ازدواج موقت توی سینما مطرح و بعد رسیدگی میشد، اگه کاستی های قانونی در قالب قصه های متحرک روی پرده ی سینما برطرف می‌شد، اگه نگاه غلط جامعه به مشاغلی مثل پرستاری یا شکاف بین جامعه‌ی تحصیل کرده و مدرن با افراد سنتی به رخ کشیده می‌شد سینما داشت رسالتی رو انجام می‌داد که کمتر رسانهای از پسش بر می‌اومد. اما امروز چی؟

دلمون خوشه به فیلم‌های اجتماعی، به " ابد و یک روز " که مشکلاتی رو نشون میده که تمامی نداره، به " متری شش و نیم"، به بقیهی فیلم هایی که توشون نوید محمد زاده بغض می‌کنه، فریاد می‌زنه، بعد ما باهاش بغض میکنیم از مشکلات آگاه می‌شیم، اشک میریزیم. از سینما بیرون میایم و به سیمرغی فکر میکنیم که به حق روی شونه هاش نشسته. باز ماییم و جامعه‌ای که توش اعتیاد، فقر، دو رویی، خیانت، تن فروشی، کودک آزاری و هزار بلای دیگه روز به روز شایع‌تر میشه. انگار این وسط سینما جز نمایش دادن و بی حس کردن ماها نسبت به این فجایع کار دیگهای ازش برنمیاد.

شاید قشنگ ترین حرفی که توی این سینما می‌شد زد همون قسمت از متری شش و نیم بود که سانسور شد. اونجا که پیمان معادی به همکارش میگه:

( روزی که ما این کار رو شروع کردیم یک میلیون معتاد داشتیم، الان شش میلیون معتاد داریم).

و وقتی جواب کلیشه ای رو میشنوه که( اگه ماها نبودیم از اینم بدتر بود) جواب میده:

( همین؟!  ما اینهمه جون کندیم از شش میلیون بیشتر نشه؟*).

حالا درباره ی سینمای این روزا هم همین رو میشه گفت: همین؟ قرار بود مشکلات رو نشون بدید که از این بدتر نشه؟ که ماها بلیط بگیریم بریم سینما، نوید محمد زاده برامون بغض کنه، ماها متاثر بشیم بیایم بیرون و همه چیز از نو؟

درسته من دیگه اون دختر بچهی سادهای نیستم که قرار بود دنیا رو از دریچهی چهار گوشه تلویزیون و سینما بشناسه اما این سینما هم دیگه اون رسانه‌ای نیست که به کسی چیزی اضافه کنه، بی اینکه بهش توهمی بده، یا گرهای رو نشون بده که احتمالا با کمی آگاهی و مطالبه گری و دقت قابل گشودن باشه.

 

 

 

 

* ممکنه اون بخش از دیالوگ متری شش و نیم رو کامل و درست ننوشته باشم. 

** [ برای n مین بار، ابد و یک روز را پِلِی و از دیدن چشم‌های نمناک سمیه بغض میکند.]

منم نگم تو می دونی

+ ۱۳۹۸/۶/۲۹ | ۲۳:۵۱ | لادن --

دختر ساکت و سر به زیر و درس گوشکن کلاس من بودم. دختر شنگول و پر هیجان و خندهرو و سوتی بدهی کلاس اِلی و سومی تو بودی. یه وقتا انقدر عاقل و فهمیده که باورم نمیشد یه دختر چهل و پنج کیلویی ریزه میزه بتونه اینقدر خوب و به موقع حرف بزنه و تصمیم درست بگیره، یه وقتا بچه شرور مردم آزار و ریسک پذیری که از جسارتش انگشت به دهان می موندم. شما دو تا رو همه توی دانشگاه دوست داشتن. استادا، همکلاسیا، هم خوابگاهیها، اصلا همون همه. یه جور شیطنت معصوم توی وجودتون بود، یه صفای بی ریا، یه صمیمیت صادقانه که خیلی ساده میشد بهتون نزدیک شد و از این آشنایی پشیمون نبود. 

من رو کمتر کسی میشناخت. باور اینکه منم با شما دوتا یه دوستی نزدیک و صمیمی دارم برای همکلاسیا سخت بود. خودمم نمیدونم چی توی وجودم هست که این مدلیم میکنه. شادترین لحظهی زندگیم کنار شما بود. عاطفیترینش رو تو میدونی فقط. الانم غمم رو جز تو به کسی نمی تونم بگم.

این روزا با هیچ کدوم از دوستای قدیم حرف نمیزنم حتی همین چند تایی که تا این اواخر بودن. رفیق! پیله ی تنهاییم انقدر ضخیم شده که دیگه بیرون اومدن ازش کار من یکی نیست. تو می دونی. منم نگم تو می دونی. دلم تنگتونه. دلم تنگ اتاقای بی روح خوابگاه، تختهای فلزی رنگ و رو رفته، ماکارونی با طعم ببعیاتون و پچ پچ کردن با تو و الیه. 

+ ماجرای با طعم ببعی

دوستیاشون

+ ۱۳۹۸/۶/۵ | ۱۷:۴۷ | لادن --

همیشه سر کلاس یه آینه ی کوچک دستشونه و مدام خودشون رو نگاه میکنن و دوتایی میخندن. اون روز بعد از اینکه یکی از همکلاسیا بهشون گفت: این شده یه تیک عصبیا. الان از یه دقیقه پیش چقدر تغییر کردی مگه؟ آینه رو گذاشتن توی کیف. با نارضایتی یه نگاهی بهم انداختن. بعد یکی یه سقلمه ی آروم به اون یکی زد گفت : تو خودتو توی شیشه عینک من ببین .

:)))

 

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!