این روزا کمتر از خودم می‌نویسم و این حیفه!

حیفه، چون جنگیدن‌های این روزام نباید فراموش بشه. افکارم، چالش‌هایی که باهاشون دست‌به‌گریبانم، امیدهام، احساس ترس‌هام و انرژی فراوانی که برای تامین هزینه زندگی و دست‌نکشیدن از اهدافم و حفظ خانواده دارم وسط می‌ذارم تمامشون اهمیت دارن. همه‌شون در کنار هم زندگی من رو ساختن و اینکه من نمی‌رسم یا بلدنیستم درست و حسابی ثبت‌شون کنم اصلا خوب نیست.

کلی هم کار و برنامه عقب‌افتاده دارم. مثلا از ابتدای همون ماه‌های سیاه و تاریکی که ازش گذشتیم، متاسفانه خودآموزی با سایت متمم از برنامه‌هام جا افتاد. برمی‌گردم بهش. فشار شب عیدم کمتر بشه بهش برمی‌گردم اما احساس می‌کنم دارم زمان مهمی رو از دست میدم و کمی جفا می‌کنم در حق خودم.

ادبیات، پاسترناک و استبداد 

این روزا دارم کتاب «ادبیات علیه استبداد» رو می‌خونم. دوستش دارم و برام عجیبه که یه کتاب با این سبک و متفاوت از خونده‌های قبلیم این‌اندازه تونسته جذبم کنه. اما تندتند دارم می‌خونم که تموم بشه. چون کتاب بعدی که به‌تازگی خریدمش «چرا کسی این‌ها را به من نگفته بود؟» رو زودتر باید بخونم. به آموزه‌های اون کتاب هم نیاز دارم.

وقتایی که از روتین کتاب‌خونی فاصله می‌گیرم واقعا غصه‌دار میشم؛ چون کلی کتاب توی لیست دارم که خوندنشون ضروریه و اگر الان در زمان مناسبش نخونم شاید هیچ‌وقت فرصت نشه برم سراغشون.

این ادبیات علیه استبداد درباره کتاب دکتر ژیواگو و نویسنده‌ش پاسترناک و اتفاقات بعد از انقلاب‌ روسیه است. از یه طرف به‌روم میاره که چقدر دانش تاریخیم کمه و باید تقویت بشه، از طرف دیگه یادم می‌ندازه که کلاسیک‌خوانی و شعر رو به‌اشتباه از برنامه‌م حذف کردم و باید یه جایی براشون پیدا کنم.

وقتایی که نمی‌نویسم!

آها! کار جدید یافتم. یعنی نه که جایی استخدام شده باشم ها! یه مهارت تازه یاد گرفتم که می‌تونم کنار شغل قبلی گاهی مشغولش بشم و ازش پول دربیارم. اتفاقا از نظر درآمدی کار خوبیه و امیدوارم بهش. مستقیم که نمی‌خوام اینجا درباره‌ش بنویسم؛ ولی جز دسته کارهای هنری برای بازار قرار می‌گیره. چی گفتم؟! :)) کلا خوبه دیگه...

یه خوبیش اینه که ترسم از هنر نقاشی و تصویرگری رو کمرنگ‌تر می‌کنه. آخه نقاشی و تصویرگری، به‌ویژه برای کتاب فانتزی کودک، جز رویاهام هست؛ ولی همیشه به‌ این دلیل که استعدادی توی این زمینه ندارم نادیده گرفتمش. از نقاشی بدتر توی عکاسی خنگم! خنگ ها!!!! می‌دونم همه قرار نیست هر کاری رو بتونن خوب و حرفه‌ای انجام بدن ولی من توی عکاسی از آماتورم ده‌پله پایین‌ترم.

این یه چالش کار جدید هم برام هست. چون اگر نخوام با تیم کار کنم و مجبور بشم پروژه مستقل بگیرم یا نمونه‌های کوچک‌تر قابل فروش بسازم بازم باید برای جلب مشتری و ارائه محصول عکس بگیرم. حالا این رو یه کارش می‌کنم.

بلای بزرگسالی

 چند وقت پیش داشتم فکر می‌کردم که یکی از ویژگی‌های مثبتم، که وقت‌شناسی و نظم زمانی باشه، رو دارم از دست میدم. مثل هر آدم دیگه‌ای داشتم دنبال مقصر می‌گشتم که تقصیر از وصل‌نبودن اینترنت و فلان شخص و شرایطه که من به کلاسم نمی‌رسم یا پروژه‌ای رو در زمان توافق‌شده نمی‌رسونم و...

آخرش دیدم این بی‌نظمی رو باید جز پیامدهای طبیعی زندگی در این دوران و دوره بزرگسالی خودم بپذیرم. می‌دونید چرا میگم بزرگسالی؟ چون یادمه تا همین چند سال پیش همیشه من بودم که به بقیه غر می‌زدم که چرا کاری رو سر موعد انجام نمیدن. بی‌اینکه در نظر بگیرم بخشی از وظایف من رو دیگران دارن انجام میدن. اما الان همون دیگران نه‌تنها دیگه نمی‌تونن به من کمک کنن، بلکه ازم انتظار دارن کارهایی رو براشون انجام بدن. البته انتظار نابه‌جایی هم نیست و خودم استقبال می‌کنم.

اصلا تا بچه‌ای، حتی تا دوران دانشجویی، بخشی از مسئولیت‌های زندگی رو اصلا نمی‌بینی و احساس نمی‌کنی چنین کارهایی هست. یه سری کارها هم که کلا ربطی به تو نداره.

مثلا من یادمه وقتی یکی از دنیا می‌رفت و پدر و مادرم غصه می‌خوردن از فوتش و برنامه‌ریزی می‌کردن برای شرکت در مراسم خاکسپاری و... یا وقتی کسی بیمار و گرفتار بود با بقیه هماهنگ می‌کردن برای کمک‌رسانی به اون شخص یا خانواده من اصلا مسئولیتی حس نمی‌کردم. چه بسا خانواده رو توی دلم سرزنش می‌کردم که خودشون رو گرفتار دردسرهای دیگران هم می‌کنن. (ماجرای چراغی که به منزل رواست و اینا مثلا. نه اینکه آدم بدجنسی باشم و مفهوم نیکی و همدلی و اینا سرم نشه)

اما از یه سنی به‌بعد، یادم نیست دقیقا چندسالگی، کم‌کم منم بیشتر آدمایی که خبر فوتشون می‌رسه می‌شناسم. فلانی که می‌اومد خونه‌مون، فلانی که برامون سوغات آورد از فلان سفرش، خاله مامان که بچگی برامون قصه‌شب می‌گفت، بابابزرگ، بابای دوست و دخترهمسایه‌ها و... 

حالا منم خودم رو مسئول می‌دونم که به این آدما خدمت کنم یا به حرمت لطفی که در حقم کردن و رابطه‌ای که با بازماندگانشون دارم توی مراسم‌هاشون شرکت کنم.  یا وقتی به مشکل می‌خورن باهاشون تماس بگیرم و... حتی بخشی از درآمدم صرف چنین هزینه‌های غیر قابل پیش‌بینی میشه.

یه نمونه دیگه اینکه به شکل وحشتناکی رهایی دوره‌های قبلی رو ندارم، بدون اینکه کسی محدودم کرده باشه. به‌ویژه به‌خاطر نوع کاری که مشغولش هستم. اینه که وقتی می‌خوام برم بیرون باید چک کنم همه کلید همراهشون باشه، چون عادت دارن من خونه باشم و نگران نیستن پشت در بمونن. حواسم باشه فلان‌فامیل چیزی جا نذاشته، کسی در نبودم کاری نداره و...

از اون‌طرف منی که همه کارهای اداریم رو بقیه انجام می‌دادن الان باید به دیگران کمک کنم توی بردن فلان نامه به اداره و تحویل فلان مدارک و گرفتن جواب آزمایش این یکی و پیداکردن داروهای اون‌یکی و... 

اینا هیچ‌کدوم جایی توی تودولیست‌های هفتگی و ماهانه آدم بزرگسال نداره، اما از زیر هیچ‌کدوم هم نمیشه در رفت و نمیشه اولویتشون رو جابه‌جا کرد. حالا می‌فهمم چرا بابا همیشه در جواب غرزدنام می‌گفت: «بابا! من هزار تا گرفتاری دارم. فکرم هزارجاست. تو باید چندبار بهم یادآوری کنی» حالا می‌فهمم داستان اون کاغذ تاشده کوچک توی جیب پیراهنش چی بوده؛ درحالی که برای روز و هفته و ماه جاری و آینده توی سالنامه برنامه‌ریزی می‌کرد. چرا هیچ‌وقت پول نقد توی کیف‌پولش نمی‌موند بااینکه هر بار می‌دیدم از عابر چقدر اسکناس می‌گیره.

داستانیه این بزرگسالی!

اینا رو چند روز پیش می‌خواستم بنویسم. همون‌موقع که یه دوستی توی کامنت‌های کانال تلگرامی یکی از دوستان بهمون گفت: شما که شاغل هستید و مجرد، و گمان کرد این یعنی خرج خونه نمی‌دیم و مسئولیت خانواده گردنمون نیست و...، «چرا از خانواده‌هاتون جدا نشدید؟» جواب کوتاهش این بود: شرایطش رو نداریم. و این جواب کوتاه شرحی داره مثنوی هفتادمن! که نه توی چت تلگرام جا میشه نه توی پست وبلاگی...

خلاصه که این روزا به شکل متفاوتی با زندگی سرشاخ شدم و راضی‌ام که برای این مبارزه، دست کم د‌ر این لحظه، به‌اندازۀ کافی انرژی دارم.