مثل زمان دانش‌آموزی که از راه می‌رسیدم و پر از حرف بودم، امروز پر از حرفم...

یک) درد

احتمالا خبر ریزش بخشی از ساختمون ده طبقه توی آبادان رو شنیدید. از ظهر یه غم جدید اضافه شده به غم و غصه‌هام. راستش امروز قرار بود من اون جا باشم. بعد از برگشتن دردهایی که امیدوار بودم دیگه سراغم نیاد، به این نتیجه رسیدم که باید امروز صبح برم آزمایشگاه و در اسرع وقت جواب رو ببرم به دکتر نشون بدم. آزمایشگاه کجاست؟ همون کوچه‌ای که ساختمونش ریخته و توی فیلم‌های حادثه اون آقاهه بچه‌ش رو می‌بره که یکی به دادش برسه :(

صبح کار پیش اومد. گفتم نزدیک ظهر با تاکسی میرم. بعد که کارم طول کشید و درد باز اومد سراغم دیدم بهتره فعلا عقب بندازم. بعدشم دیگه... وگرنه الان ممکن بود لادنی نباشه که بخواد وبلاگش رو آپدیت کنه. راستش این تجربه متفاوتیه که این‌قدر خودم رو به یه حادثه نزدیک می‌بینم.

از یه طرف دیگه درد اینه توی خوزستان هر مسئله خیلی زود سیاسی میشه و از همه طرف فشار به مردم وارد می‌کنن. به حدی که آدم اون صورت مسئله رو فراموش می‌کنه و فقط می‌خواد آرامش نسبی برگرده. الانم سر این جریان مثلا دیگه نمیشه سمت هشتگ‌های این موضوع توی توئیتر رفت، بس که سواستفاده میشه ازش.

دو) کار

تمام فکر و ذکرم شده کار. تصمیم‌گیری دربارۀ اینکه الان چی اولویته پدرمو درآورده. بدجوری تو فکر اینم یه مغازه اجاره کنم، یه فروشگاه کوچک راه بندازم. یه ایده‌های جالبی هم دارم براش. یه فکر دیگه‌م اینه حرفه‌ای‌تر قلاب‌بافی کنم. چیزایی که دوست دارم ببافم، ان‌شاالله مشتری‌ش هم پیدا میشه. مخصوصا یه مدل پالتو گشاد هست که تو ذهنمه روش دو تا جیب بزرگ بدوزم. بعد با کلاژ، ترکیب بافتنی و پارچه، طرح‌های فانتری تکه‌دوزی کنم بهش. اینو برای خودم خیلی وقته می‌خوام ببافم و نمی‌بافم :| همین کار اگر بگیره، میتونم باهاش وام بگیرم و نیاز نباشه نگران سرمایه اولیه باشم. یعنی رفتم پرسیدم یکی از مواردی که میتونم باهاش وام بگیرم همچین چیزیه.

یه راه دیگه هم اینه که هنوز توی فضای دیجیتال مارکتینگ بچرخم و چیز یاد بگیرم. این مخصوصا با شرایطی که الان پیش اومده برام پررنگ‌تر شده. حالا میگم چی شد. فقط اینکه مطمئن نیستم حالا حالاها تعادلی بین درآمدم و میزان تلاشم ببینم. این البته با این اوضاع اقتصادی چیز عجیبی نیست؛ ولی من یه ذره کم‌طاقت شدم سر این ماجرا.  

سه) بازم کار

یه اعتقاد هست بین نسل‌های قدیم که متاسفانه توی من ضعیف‌تره. اونم این باوره که روزی آدما دست یه آدم دیگه نیست، دست خداست. تو با این باور خیلی از دوره‌های پراسترس رو می‌تونی پشت سر بذاری. این بار که از کار قبلی اومدم بیرون/ کنار گذاشته شدم، یا هر چی! کم‌کم داشت هول برم می‌داشت که نکنه یه دوره بیکار و بی‌پول بمونم. واسه همین از اردیبهشت شروع به همکاری با یه تیم فریلنسری کردم. بابت فشار کاری اردیبهشت الان واقعا خسته‌م. داغونم.

جالب اینکه هر پروژه‌شون هم یه موضوع داشت. این هم خوبه هم بد. اما از این عجیب‌تر اینکه چون کارفرماها متفاوتن یه بخشی‌شون دستمزد رو آخر ماه می‌دن، یه عده دهم ماه، یه عده دیگه آخر ماه میلادی. هنوز نمی‌دونم اینکه خردخرد قراره پول رو دریافت کنم خوبه یا بد! یا مثلا چه‌قدر خوب یا بده. 

داشتم از روزی می‌گفتم. این چند وقت چند تا مصاحبۀ نافرجام رفتم. هر بار هم ناامیدتر میشدم از اینکه به این روش کار پیدا بشه. یعنی مثلا یکیشون بود که خیلی شرایط عجیبی می‌خواست. حجم کارش قشنگ کار دو سه تا نیرو بود. منم برام مهمه یه بخشی از تایمم آزاد باشه که بتونم به علایقم برسم و چیزایی که برای کارم لازمه یاد بگیرم و... یکی دیگه اول سر یه عدد توافق کردیم، بعد توی مصاحبه معلوم شد فعلا کل بودجه تیم‌شون در این حد نیست :| یکی دیگه همون مرحله اول که هر چی می‌پرسیدم، متن از پیش نوشته‌شده فوروارد می‌کرد. منم حس کردم رباته، دیگه جوابش رو ندادم :) و سایر ماجراها

خلاصه می‌گفتم. در لحظۀ آخر یه پیشنهاد نسبتا خوب داشتم. این شد که یه روز هم بیکار نموندم. یعنی اون موقع که داشتم کار رو تحویل می‌دادم به تیم قبلی، همزمان توی اون یکی اپ کارفرما جدیده داشت شرایط کار رو برام توضیح می‌داد. فرداش اون کسی که قراره مستقیما زیر دستش کار کنم، و یه درجه پایین‌تر از اون آدمی بود که اولش باهام مذاکره کرده بود، پیام داد که «منم رزومه و نمونه‌کارهات رو دیدم و خیلی خوبه. فکر کنم بتونی توی یه بخش دیگه از پروژه هم بهمون کمک کنی.» این شد که یه ذره همه چیز از اونی که فکر می‌کردم داره بهتر پیش میره. هنوز که زوده. در واقع امیدوارم این طور باشه.

یه نکته خوب این کار اینه که پروژه هنوز توی مرحله تیم‌سازیه. این یعنی من یه سری چیزا رو از نزدیک می‌بینم و بدون اینکه نیاز باشه هزینه‌ای بابتش بپردازم می‌تونم ازش یاد بگیرم. بعد ما قبلا فروشگاه داشتیم، ولی توی مدیریت و انبارداری و حسابداری و... ضعیف بودیم. چون توی خانواده هیچ کدوم زیاد از این مباحث سر در نمی‌آوردیم. بعد این شرکت جدید کارش یه جوریه که تنوع محصولات زیاده. بنابراین راجع به مدیریت این شرایط می‌تونم یه چیزایی یاد بگیرم، که خودمونیم، برای من باارزش‌تر از حقوقیه که توافق کردیم.

چهار) من

می‌دونی! نمی‌دونم باید این رو بنویسم یا نه. از جهت تجربه برام خیلی نکته آموزنده و خوبیه. چون کلا مباحث مربوط به مدیریت منابع انسانی برام خیلی جذابه. اینکه ارتباط بین کارفرما و نیروهاش باید چه جوری باشه. یا تیم توی چه شرایطی بهترین بازده یا کم‌ترین بازده رو نشون میده و...

به خاطر همین نمی‌ترسم از اینکه هر احساس، رفتار یا کنش و واکنشم توی شرایط کاری رو به دقت تحلیل کنم. روی حرفای طرف مقابل هم حساسم. آخه آدما توی حرفاشون به ارزش‌هایی اشاره می‌کنن که شاید خودشون هم متوجه نباشن که چقدر براشون مهمه. یا اون بخش از دیدگاه‌شون که مستقیما بیان نمی‌کنن، شاید به نفع‌شون نیست بپذیرنش، معمولا توی نوع جمله‌ای که استفاده می‌کنن، حتی توی انتخاب و چینش کلمات‌شون منعکس میشه.

مسئله اینه نیرویی که توی یه تیم کار می‌کنه باید بدونه برای چی اون جا ست. کارفرما هم باید بدونه چرا اون نیرو الان اون جاست. یعنی اینکه ما به تو پول می‌دیم و تو برامون کار می‌کنی اصلا کافی نیست. چون به هر حال قطعا یه جای دیگه‌ای هم هست که همین اندازه، نمی‌گم بیشتر، رو بابت همین سطح کار می‌پردازن. پس کارفرما باید جز اون حقوق مسلم یه ارزش دیگه‌ای بابت حضور اون نیرو ایجاد کنه. اون ارزش در ساده‌ترین حالت حتی می‌تونه از این جنس باشه که طرف یه مدت اینجا بوده و کار رو بلده و تیم رو می‌شناسه و شاید براش صرفه نکنه که شرایط رو تغییر بده و بره یه محیط جدید با همین درآمد کار کنه. یا چنین چیزی.

از طرف دیگه اون نیرویی که برای این پروژه کار می‌کنه هم باید حواسش باشه هر یه ماه موندن توی این پوزیشن داره یه ارزش ایجاد می‌کنه که الزاما چیز خوب و به‌نفعی نیست. تونستم منظورم رو منتقل کنم؟! 

(البته من هنوز خیلی باید دربارۀ این مسائل بخونم و فکر کنم و تجربه کنم. اگر فکرام یه ذره خامه خیلی عجیب نیست. الانم ادعایی ندارم. دارم ذهنیاتم رو می‌نویسم که برای خودم بمونه)

می‌خوام بگم من هر جا حس کنم این احساس توی کارفرما هست که، من دارم بهت حقوق میدم و تو برای این اینجایی، دیگه اون جا کار نمی‌کنم. می‌خواد کارفرما بابام باشه یا جف بزوس. وقتی برای اون آدم فرقی نداره من باشم یا یکی دیگه، منم ترجیح میدم یکی دیگه اون کار رو انجام بده. 

حواسم هست اینی که می‌گم یه ذره ممکنه نزدیک به ایده‌آل به‌نظر برسه. یعنی خب! ما آدمای معمولی کار خاصی نمی‌کنیم یا استعداد درخشانی نداریم که ما رو ممتاز کنه. تخصص عجیب و غریبی هم نداریم که کار یه بنده خدایی لنگمون بمونه. این یه ذره تلخه؛ ولی حقیقته. پس فعلا اصلا برام مهم نیست اون ور قضیه چه‌جوری فکر می‌کنه. 

با وجود این ما آدمای معمولی هنوز هویت و شخصیت خودمون رو داریم. این یعنی شاید برای کارفرما فرقی نکنه منِ لادن کارش رو انجام بدم یا کسی دیگه، چون در هر صورت کار انجام میشه. اما برای من مهمه جایی باشم که احساس بهتری دریافت کنم، حس کنم یه ذره فرق داره الان من این کار رو دارم انجام میدم یا یه کسی دیگه‌.

فعلا همینا بسه!