قصهها میرا هستند. غمانگیز نیست؟
بارها از زبان داستاننویسهای کارگاه نقد داستان شنیدهم « این قصه رو سالها پیش، مثلا ده سال پیش نوشتم. الان تصمیم گرفتم به اشتراک بذارم یا برای شما بخونم.» این وقتها به قصههایی فکر میکنم که سالها به انتظار خونده و شنیده شدن نشستهن. قصههایی که گرچه خالی از ایراد نیستن ولی به اندازهای خوب هستن که استحقاق خونده و شنیده شدن داشته باشن. از نظر من جهانهایی با روابط علی و معلولی ضعیف، شخصیتهای شکلنگرفته و کمتر باورپذیر، آغازهای طولانی و کسلکننده، اوج و فرودهای کم یا حتی اغراقآمیز و پایانهای ساختگی هم به پاس خلق شدنشون در ذهن خلاق و باتجربهی قصهپرداز باید شانس زنده موندن داشته باشن. به قصههای کودکیم فکر میکنم. قصههایی که از زبان خالهی شیرینزبان مادرم شنیدم. همون قصههایی که هر روزی که میگذره بیشتر درون باتلاق فراموشی پیرزن فرو میرن. برای من که مگوترین حرفها، عاشقانهترین روایتها و اولین تجربههای خیالپردازیم رو همراه با خندههای نخودی زیر پتو و لحافهای سنگین قدیمی توی دل همین قصهها از سرگذروندم از بین رفتن قصهها غم بزرگیه.
ظاهرا سرنوشت قصهها هم دست کمی از سرنوشت خالقهاشون نداره و این غمانگیزه.
متأسفانه این موردی که گفتی رو میشه در ابعاد وسیعترش توی زمینهٔ تاریخنگاری دید که چون اغلب موارد شفاهی و سینه به سینه نقل میشده، بعضی وقایع یا به کلی فراموش شدن، یا دچار تغییراتِ احتمالاً ناخواسته شدن که وقتی اینو در کنار این حقیقت میذاری که همون ۴ تا خط تاریخ مکتوب رو هم حکومتهای جدید، از بین بردن یا تحریفش کردن، به این نتیجه میرسی واقعاً به کجای این تاریخ میشه اعتماد کرد اصولاً؟ :|
خب شما نمیتونی اونایی که خودت یادت مونده و دیگرانی که حافظهشون یاری میکنه رو مکتوب کنی؟ باز کاچی به از هیچیه ها، نیست؟
سلام
یکی از نویسنده ها در صفحه ی اینستاگرامی پادکستی رو معرفی کرده بود به اسم « چیروک » که داستان های شفاهی رو بازخوانی کرده . من تعدادی از اونا رو گوش کردم . خیلی برام جذاب بود.
سلام
توی کانالتون فهمیدم که تولدتونه، گفتم تا ساعت دوازده نشده و نگذشته حتما تبریک بگم بهتون:)
تولدتون مبارک باشه و امیدوارم که سالم و سلامت باشید و شاد و موفق همیشه^_^
با آرزوی اتفاقات بسیار خوب برای شما=)
چه قصه ها و حرف هایی که هیچ وقت نه کسی میشنوه و نه کسی میخونه:)
خب میشه توی دفتر خاطرات نوشتشون تا ابدی بشن حداقل ابدی و همیشگی برای افراد خانواده و بچه های خود آدم. یاد لورا اینگلز افتادم دختر وسطی خانواده ی اینگلز سریال Little House on the Prairie. اونم اگه نمینوشت حالا نه داستانی بود و نه سریالی.