توی درس زیست‌شناسی دبیرستان، فصلی درباره‌ی جمعیت‌شناسی بود. من این فصل را خیلی دوست داشتم، تحلیل‌های رفتارشناسی جانوران و حشرات هم برایم جذاب بود. بعد از آن درس، شاید هیچ‌ جای دیگر اطلاعات به درد بخور و منسجمی در این باره نخوانده‌ام. کتاب می‌گفت < دو نوع جمعیت داریم. نوع اول جمعیت فرصت‌طلب و دیگری جمعیت تعادلی. دسته‌ی اول با فراهم شدن شرایط رشد، به یک‌باره رشد و گسترش می‌یابند و هر گاه شرایط نامناسب بود، رشدشان متوقف شده و آرام می‌گیرند. دسته دوم همیشه رشد آرام و متعادلی دارند. مثال دسته‌ی اول حشرات و گیاهان فصلی بود و مثال جمعیت‌های تعادلی جانوران بزرگ‌تر>.
داشتم برای پسر داییم توضیح می‌دادم اینکه گلدان سانسوریایش رشد محسوسی ندارد، اصلا چیز بدی نیست. خواستم بداند‌ همه‌ی گیاهان که مثل گل ناز نیستند. یک دفعه با تابش آفتاب بهاری پر شاخه و برگ شوند و با گل‌های ریز بنفش و سرخابی‌شان دلبری کنند و به محض کوتاه شدن روز و سرد شدن هوا به خواب بروند. انگار نه انگار که یکی چشم دوخته به سبزی برگ‌هایشان. بعضی مثل سانسوریا آرام آرام رشد می‌کنند. انقدر آرام که تو گاهی متوجه حضورشان هم نمی‌شوی چه رسد به رشدشان. اما خوبیشان این است که مراقبت خاصی نمی‌خواهند. مدام توی دلت هول و ولای از دست دادنشان را هم نداری.
 
داشتم این‌ها را می‌گفتم و هزار بار توی دلم قربان صدقه‌ی گلدان کوچکم می‌‌رفتم. به آرامی با نوک انگشت کوچک دستم برگی را نوازش کردم و گفتم: این یکی را ببین! دو سال پیش با روش پاجوش تکثیر کرده‌ام. پای گیاه مادرش رشد کرده بود. گلدان مادر که شش هفت سالی عمر داشت و حسابی پر پشت شده بود، یک دفعه پر از آفت شد و مجبور شدم ریشه‌اش را از خاک بیرون بیاورم، بشورم و تکه تکه پاجوش‌ها را جدا کنم و به گلدان جدید ببرم. ولی این دو تا که کناره‌ی گلدان هستند توی آب تکثیر شده‌اند. برگ‌های ضخیم و پررنگ گیاه مادر را جدا کردم و به سه قسمت تقسیم کردم و هر قسمت را در یک شیشه آب گذاشتم‌. آن‌ها هم با سختی توی آب ریشه زدند. اولش جوش‌های سفید و تردی بود که به یک تلنگر می‌شکستند اما به آرامی رشد کردند و برگ‌های جدید سبز روشنشان پدیدار شد. کم کم مقاوم شدند و پایدار ماندند. این است که با وجود رشد آرام توی این سال‌ها برای خودشان یک عالمه داستان دارند.
پسر دایی همین که داستان گیاه‌های من را شنید خوشحال شد. او هم شروع کرد از داستان تک تک گلدان‌هایش گفتن. اینکه بن‌سای کوچکش را در بین یک عالمه گلدان گلخانه انتخاب کرده که از همه زیباتر بوده و... داشتم به داستان گلدان‌های کوچک و بزرگ پسر دایی گوش می‌دادم و توی دلم به آدم‌ها فکر می‌کردم. به آدم‌های فرصت‌طلب و آدم‌های تعادلی.
منظورم از فرصت‌طلب معنای اولش نیست. در واقع این فقط یک مقایسه‌ی ساده‌ی رفتارشناسی‌ست. نمی‌دانم! شاید رفتارشناس‌ها، روانشناس‌ها یا جامعه‌شناسان اسم دیگری روی این گونه روابط در دنیای انسانی می‌گذارند اما من بیش‌ از این نمی‌دانم. فقط به تجربه دریافته‌ام آدم‌ها اغلب مثل گل ناز هستند یا حشره‌های فصل بهار و تابستان. تا شرایط خوب است و هوا گرم و روشن و آفتابی گل می‌کنند و دورت را می‌گیرند و با هیاهو دوستیشان را به رخ می‌کشند. همین که خزان شد، زمستان رسید، همین که خورشید در تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ‌اندودش* پنهان شد، متوقف می‌شوند. فیتیله‌ی دوستی‌شان را پایین می‌کشند و منتظر فرصت مناسب می‌مانند. کم‌تر آدمی شبیه به جمعیت‌های تعادلی رفتار می‌کند که همیشه بماند، یکنواخت، آرام، بی ادعا و بی قیل و قال. برایش مهم نباشد پاییز است یا بهار. به همان گوشه‌ی سایه گرفته‌ی آرام روابط بسنده کند ولی همیشه باشد. هر زمان خواستی با او صحبت کنی، کنارش غر بزنی، رویا ببافی و نقشه بکشی بعد بی‌خیال شوی و ساکت یک گوشه بنشینی و به صدای نفسش گوش کنی.
بعد تلاش کردم خودم را در یکی از این دو دسته جای بدهم. بی‌رحمانه آنالیز کنم که جز کدام نوع جمعیت هستم. راستش هنوز هم نمی‌توانم دقیق درباره‌اش نظر دهم. گمانم وقتی پای انسان در میان باشد دسته‌بندی سخت‌تر می‌شود. درباره‌ی ویژگی‌های آدم‌ها به سادگی هر موجود و پدیده‌ی طبیعی دیگری نمی‌توان بحث کرد. هر چه مربوط به آدم باشد اغلب پیوسته است. یک طیف  که یک سرش بیشینه‌ی آن ویژگی و سر دیگرش کمینه‌ی آن، بهتر می‌تواند توصیف‌کننده‌ی آدم‌ها باشد.
مدت‌هاست دو گوش می‌خواهم برای شنیدن. دلم گفت‌وگوی دوستانه می‌خواهد. حرف خاصی ندارم اما دلم صدا می‌خواهد. صداهای آشنای قدیمی، صداهای تازه و مرموز و کشف‌نشده. دلم دوستی تازه می‌خواهد. تازه شدن دوستی‌های کهنه می‌خواهد. به سرم زده گوشی تلفن را بردارم شماره‌ی یک بنده خدایی را بگیرم و یک دل سیر با او گفت‌وگو  کنم.‌ فکر می‌کنید سراغ این کار نرفته‌ام؟ بارها مخاطبان گوشی‌ را پایین و بالا کرده‌ام. به مخاطبان قدیمی که تلگرام ذخیره کرده هم سر زده‌ام. راستش نمی‌دانم کدام یکی الان وقت و حوصله و اشتیاق گفت‌وگو دارد. نمی‌توانم نتیجه بگیرم کدام یکی به سر بیشینه‌ی طیف آدم‌های تعادلی نزدیک ‌تر است. این است که این روزها با گلدان سانسوریایم خوشم. دست کم می‌دانم همیشه هست، آرام، بی‌ادعا و بی‌قیل و قال.
 
 
 
* بخشی از شعر زیبای "زمستان" از مهدی اخوان ثالث گرامی که امیدوارم هنوز از کتاب‌های درسی حذف نشده باشد.