با برادر زاده‌م تولد بازی می‌کردیم. روی تخته وایت برد یه کیک کشیدیم با پنج تا شمع و دو تا فشفشه و چند تا کادو. بعد شروع کردیم دست زدن و تولد مبارک خوندن. هر بار با رسیدن به " بیا شمعا رو فوت کن" با انگشتش یکی از شعله‌ها رو پاک می‌کرد و ما پنج بار این شعر رو خوندیم. بعد فشفشه‌ها آروم آروم پاک شد. بعد هم کادوها با آواز "باز شود دیده شود" یکی یکی پاک شدن و جای هر کدوم یه اسباب بازی کشیدم.‌ 

وقتی داشت می‌رفت خونه، خیلی جدی برگشت رو به من و با شوق گفت: عمه جان! خیلی تولد خوبی بود.

 

چرا دیگه نمی‌تونم مثل بچه‌ی آدم از یه تولد دو بعدی سر ذوق بیام؟