کتاب 1984

+ ۱۳۹۵/۱۱/۲۵ | ۲۳:۲۳ | لادن --

« روزی آفتابی و سرد در ماه آوریل بود و ساعت­ ها زنگ ساعت سیزده را می­ نواختند. وینستون اسمیت، که در تلاش گریز از دست سرمای بی پیر چانه در گریبان فرو برده بود، به سرعت از لای درهای شیشه­ ای عمارت بزرگ پیروزی به درون رفت. با این حال، سرعتش آن اندازه نبود که مانع ورود انبوه خاک شنی به داخل شود.

سرسرا بوی کلم پخته و پادری نخ ­نمای کهنه می­داد. در یک طرف آن پوستری رنگی را، که برای دیوار ساختمان بسیار بزرگ بود، به دیوار زده بودند. بر این پوستر چهره­ ی بسیار بزرگی نقش شده بود به پهنای بیش از یک متر، چهره ­ی آدمی چهل و چند ساله که سبیل مشکی پر­پشت و خطوط زیبای مردانه داشت. وینستون به سوی پله رفت. سراغ آسانسور رفتن بی­ فایده بود. روز روزش کار نمی­کرد تا چه رسد به حالا که جریان برق، به عنوان بخشی از برنامه ­ی صرفه­ جویی به مناسبت هفته ­ی نفرت، در ساعات روز قطع بود. آپارتمان وینستون در طبقه­ ی هفتم بود، و آدم سی و نه ساله ای مثل او که به واریس قوزک پای راست مبتلا بود، چاره ­ای جز این نداشت که از پله ها آهسته بالا برود و چند بار استراحت کند. در هر طبقه، روبروی در آسانسور تصویر چهره­ ی غول ­آسا بر روی دیوار به آدم زل می­زد. به قدری ماهرانه نقشش زده بودند که آدم به هر طرف که می ­رفت چشم­ های آن دنبالش می ­کردند. زیر آن نوشته بودند: ناظر کبیر می­ پایدت.

درون آپارتمان، صدایی گرم و گیرا از روی فهرست ارقامی می ­خواند که به تولید قطعات آهن مربوط می­شد. صدا از صفحه­ ی فلزی مستطیل شکلی شبیه آیینه ای تار می ­آمد و بخشی از سطح دیوار سمت راست را تشکیل می­داد. وینستون کلید را چرخاند و صدا، به رغم مسموع بودن کلمات اندکی فروکش کرد. صدای دستگاه مستطیل شکل را (که  به آن تله اسکرین می­گفتند) می­شد کمتر کرد، اما هیچ راهی برای خاموش کردن کامل آن وجود نداشت. به سوی پنجره رفت. اندامی ریز نقش و نحیف داشت، و روپوش آبی حزب جز خردی اندامش را جلوه­ گر نمی­ ساخت. موبور و سرخ چهره بود. پوستش از مصرف صابونِ زبر و تیغِ کند و سرمای زمستانِ تازه به سر رسیده، زبر شده بود.

بیرون، حتی از میان شیشه ­ی پنجره­ ی بسته هم، دنیا سرد می­ نمود. در خیابان، بافه­ های باد، غبار و کاغذ پاره­ ها را به صورت گردبادی رقصان درمی­ آوردند، و هر چند که خورشید می­ درخشید و آسمان به رنگ آبی تند بود، چنین می­ نمود که بر چهره­ ی هیچ چیز رنگ نبود مگر بر چهره­ ی تصاویر که همه جا نصب شده بود. چهره­ ی سبیل مشکی از هر گوشه­ ای به آدم زل می­زد. یکی از آن­ ها جلوی خانه­ ی مقابل قرار داشت. زیر آن نوشته بود: ناظر کبیر می­ پایدت، و چشمان سیاه آن به چشمان وینستون خیره نگاه می­ کرد. کمی پایین­ تر، تصویر دیگری با گوشه­ ی پاره در باد پریشان می­شد و تنها واژه­ ی روی آن، سوسیانگل، به تناوب پوشیده و آشکار می­ گشت...»


« وینستون لحظه ­ای از خواندن باز ایستاد. جایی در دوردست­ های دور غرش بمب موشکی به گوش می­ رسید. احساس سعادت بار تنها بودن با کتاب ممنوع، در اتاق خالی از تله اسکرین، از میان نرفته بود. تنهایی و امنیت، حس­ های جسمی بودند که به گونه­ ای با خستگی جسمی او و نرمای صندلی و بازی نسیم ملایم بر گونه­ اش در هم می­ آمیختند. کتاب افسونش می­کرد یا، دقیق­ تر، به او اطمینان می­داد. در یک معنا سخن تازه­ ای برای او نداشت، اما بخشی از افسونگری همین بود. از چیزی دم می­زد که اگر برای وینستون امکان داشت اندیشه­ های پراکنده اش را به نظم دربیاورد، همان را می­ گفت. محصول ذهنی شبیه ذهن خودش بود، منتها قدرتمند تر، با اسلوب­ تر و واهمه زدگی آن کمتر. با خود اندیشید که بهترین کتاب آن است که دانسته­ های آدم را برایش نقل می­ کند. تازه به فصل اول بازگشته بود که صدای پای جولیا را روی پله­ ها شنید و به دیدارش شتافت...»

1984 / جورج اورول/ ترجمه صالح حسینی/ انتشارات نیلوفر/چاپ چهاردهم پاییز 1391

 

 

+ آخرین باری که یه نوشته تا به این حد ذهنم رو درگیر خودش کرده یادم نمیاد.

مرض ترس

+ ۱۳۹۵/۱۱/۵ | ۰۱:۲۶ | لادن --

((دکتر عبدالله خان چشم در چشم زری دوخت و گفت : اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته نیست. مرضی است مسری. باید پیش از اینکه مزمن بشود ریشه کنش کنی گاهی هم ارثی است.

زری پرسید: سرطان؟

دکتر گفت: نه جانم، چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس. خیلی ها دارند. گفتم که مسری است.))


سووشون، سیمین دانشور 

کتاب

+ ۱۳۹۵/۹/۶ | ۱۸:۵۲ | لادن --

به تازگی خوندن کتاب آبلوموف نوشته ی ایوان گنچارف را به پایان رسوندم. رمانی که با فراغ بال و آبلوموف وار مزه مزه ش کردم و لحظه به لحظه همراه با شخصیتاش زندگی کردم. برای آشناییتون، قسمتهایی از متن کتاب را براتون مینویسم شاید شما هم علاقه مند شدید در آینده این داستان زیبای روسی را مطالعه کنید.


"ببینم در خانه چه می کرد؟ می خواند؟ می نوشت؟ می آموخت؟

بله، اگر کتابی یا مجله ای به دستش می افتاد آن را می خواند.

هرگاه از اثر جالب توجهی چیزی می شنید میل به آشنا شدن با آن در دلش پدید می آمد. جستجویی می کرد و آن کتاب را می خواست و اگر فورا برایش فراهم می شد به آن می پرداخت و تصورَکی از موضوع آن در ذهنش پدید می آمد و چیزی نمانده بود که به راستی آن را درک کند که می دیدیش لمیده و بی خیال به سقف چشم دوخته، و کتاب، نیم خوانده و نا فهمیده، کنارش افتاده!

فرونشستن شور در او تندتر از تیز شدن شوق بود. هرگز به کتابِ کنار نهاده باز نمی گشت."

.

.

در توصیف زادگاه آبلوموف(آبلوموکا) و البته سرزمین آرمانی اش چنین می خوانیم:

"آنجا به عکس آسمان چنان است که گویی خود را بیشتر به زمین می فشارد، اما نه به قصد آن که تیر آذرخش های خود را با شدت بیشتری بر آن فرو ببارد بلکه فقط به نیت آن، که خاکیان را تنگ تر و با مهر بیشتری در آغوش بگیرد. دامن خود را همچون سقف امن خانه پدر در ارتفاعی اندک بر سرها گسترده است تا این گوشه برگزیده را از همه ی بلاها حفظ کند.

.

.

در سه چهار روستای کوچکی که این گوشه دنج دنیا را تشکیل می داد همه چیز آرام بود و در دیار خواب دور افتاده. این روستاها چندان از هم دور نبودند مثل این بود که از لای انگشتان دیوی به تصادف فرو ریخته و به اطراف پراکنده شده و همان جا مانده باشند.

.

.

الگا گفت:

رنج من از غرور است. مجازات آن است که به توانایی خود زیاده امید بسته بودم. اشتباه من در این است نه در آن چه تو گمان می کنی. من رویای جوانی و زندگی زیبایی نمی پروراندم. خیال می کردم می توانم تو را بر انگیزم و تو می توانی برای من زنده باشی. اما تو دیریست که مرده ای! آهی کشید و با زحمت به کلام خود ادامه داد:

پیش بینی نمی کردم که این امید بیجا باشد. همه اش منتظر بودم امیدوار بودم ... و حالا...

مکثی کرد و بعد نشست.

با صدایی که گفتی از ته چاه بر می آید گفت:

نمی توانم بایستم. پاهایم می لرزد... اگر سنگ بود با آنچه من کردم جان می گرفت. بعد از این دیگر کاری نمی کنم...

.

.

الگا در دفاع از خود گفت:

-ولی او سزاوار دوستی شماست. شما خود نمی دانید به چه زبانی تحسینش کنید... چرا در خور عشق من نباشد؟

شتولتس گفت:

-می دانم که حساب عشق از دوستی جداست. عاشق به مشکل پسندی دوست نیست. عاشق حتی اغلب نابیناست. کسی برای لیاقت های کسی به او دل نمی بندد. اما برای روشن شدن آتش عشق چیزی لازم است، که گاه بس ناچیز است و نمی توان وصف کرد و نامی بر آن گذاشت اما ایلیای بی نظیر اما بی دست و پای من همین چیز را ندارد. تعجب من از همین است. 

.

.

باز چهره اش را پوشاند و کوشید گریه ی خود را خفه کند. ناگهان سر برداشت و پرسید:

-چرا همه چیز خراب شد؟ ایلیا، چه کسی تو را نفرین کرده؟ تو چه کرده ای؟ تو به این خوبی، هوشمندی، مهربانی و نجابت... چرا تباه شدی؟چه چیز تو را نابود کرده است؟ این درد تو هیچ اسمی ندارد.

آبلوموف با صدایی به زحمت شنیدنی گفت:

-چرا اسم دارد...

الگا نگاه پرسانش را از پشت پرده اشک به سوی او بالا آورد.

آبلوموف آهسته گفت:

-آبلومویسم...


آبلوموف/ایوان گنچارف/مترجم: سروش حبیبی/ چاپ چهارم/ انتشارات فرهنگ معاصر/1392

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!