یادداشت 271، همان لحظه ی همیشگی 1

+ ۱۳۹۶/۱۲/۲۲ | ۱۸:۴۶ | لادن --

دانشکده توی دامنه ی یه کوه کم ارتفاع شایدم یه تپه بود. خوابگاه تقریبا روی قله ی همون کوه یا تپه. هر روز صبح از روی کوه به سمت دانشکده سرازیر میشدم. بر خلاف بیشتر دانشجوها به جای اینکه وقتم رو صرف انتظار برای اتوبوس کنم شیب جاده رو قدم زنان طی میکردم. اغلب هوای صبحگاهی سرد بود و آنقدری سوز داشت که انگار سوزنای ریزی رو به صورتم فرو میبرد، به علاوه برای سینوسامم ضرر داشت، اما من عاشق اون منظره بودم، عاشق همون نسیم خشک و خنک که تا انتهای کیسه های هوایی ریه هام حسش میکردم. انگار تمام دانشگاه و شهر زیر پاهام بود، سقف گنبدی مسجد، شیروانی دانشکده ها، پله های سنگی راه سلف سرویس دانشگاه، ساختمان جدید کتابخانه ، کمی دورتر گلخانه و مزرعه های کوچک دانشکده ی کشاورزی و از اون دورتر زمینای کشاورزی حاشیه ی رودخانه، حتی چرخ و فلک شهربازی هم دیده میشد. روزای برفی همه ی این منظره یه دست سفید میشد. انگاری یه دفتر نقاشی بزرگ جلوی روت باز کرده باشن و بهت اجازه بدن تا دلت بخواد از تخیلاتت استفاده کنی. 

کار توی آزمایشگاه تا نزدیک غروب طول میکشید، اون وقت بود که خسته و کوفته می ایستادم سر ایستگاه اتوبوس، اما همین که چشمم به این تعداد از دانشجوی منتظر می افتاد پشیمون میشدم و قدم زنان همون مسیر رو به سمت بالا میرفتم. کار کمی سخت تر بود علاوه بر اینکه خلاف شیب حرکت میکردم اون انرژی صبح هم نداشتم به همین خاطر مجبور بودم میانه ی راه چند باری توقف کنم و به منظره ی اطراف نگاهی بندازم. به خورشید که خیلی آروم پشت کوههای روبرو پنهان میشد، به نارنجی و قرمز و بنفش آسمون، به رنگای عجیب و هیجان انگیز ابرها که مثل من شاهد غروب خورشید بودن. گاهی از فرط خستگی و البته هیجان تماشای این همه زیبایی و شکوه پلکهام رو روی هم میذاشتم، اون وقت تنها حسی که درک میکردم نسیم خنک روی پوست صورتم و صدای باد لای برگای درختای چنار و همهمه ی خفیف و مبهمی بود که از سمت پایین تپه به گوشم می رسید. گاهی با خودم فکر میکردم شاید این لحظه هیچ وقت توی زندگیم تکرار نشه، این سکوت این آرامش این تابلوی شگفت انگیز پیش روم. پس در همون حالت با چشمای بسته تمام تلاشم رو برای ثبت تک تک این حواس توی ذهنم به کار میگرفتم. 

حالا روزایی که خسته م از رخوت و کسالت روزمرگی ها و دیوارهای سرد و خفه ی آپارتمان ها، چشمام رو میبندم و اون لحظه رو به یاد میارم. انقدر نزدیک و شفاف و حقیقی که نسیم خشک و خنکش تا انتهای کیسه های هوایی ریه هام حس میشه و سوزنای ریزش رو به پوست صورتم فرو میبره. 

یادداشت 248، از عجایب دوران خوابگاهیم

+ ۱۳۹۶/۹/۱۰ | ۰۲:۱۹ | لادن --
خوابگاه جای عجیب و هیجان انگیزیه اما گاهی وحشتناک ترین جای دنیا میشه. لحظه هایی که احساس غربت و تنهایی تا عمق وجودت نفوذ میکنه و تمام احساساتت رو در اختیار میگیره. اما فقط این نیست. خوابگاه گاهی چهره ی هولناکش رو درون صورت آدمای عجیبی که توی دلش داره نشون میده. یکی از عجیب ترین تجربیات زندگیم، زندگی کردن کنار یه بیمار روانی توی خوابگاه بود. یه بیمار به تمام معنا! و از شانس بد از بین این همه به من حساس شده بود.
continue

یادداشت 218، حال خوشت چند؟ :))

+ ۱۳۹۶/۶/۲۱ | ۰۰:۱۴ | لادن --

دوران دانشجویی با همه ی دردسر و گرفتاریاش یه عالمه خاطره ی خوب برامون میسازه که گاهی دلمون برای همون یه لحظه تنگ میشه. امروز داشتم یه ظرف بزرگ انار دون میکردم یاد این یکی خاطره افتادم:

 

ترم هفت بودم برای هم اتاقیم از باغشون دو تا سطل بزرگ (اشتباه نکنم 5 کیلویی) انار دون شده آوردن. باغ انار داشتن هم خوب نعمتیه ها. انارای آبدار و قرمز و شیرین رو دون کرده بودن وااای که چه کِیف داشت یه کاسه پر از انارای یاقوتی رنگ با گلپر و یه ریزه نمک. با این هم اتاقیم خیلی صمیمی نشده بودیم. راستش بیشتر وقتمون توی سالن مطالعه میگذشت و شبا قبل از خواب توی اتاق موقع خشک و شونه کردن موها یا آماده کردن وسایل دانشگاه روز بعد با هم صحبت میکردیم. از شاد و شنگول بودنش خیلی خوشم میومد ولی خیلی با هم تفاوت داشتیم، با من خیلی خوب بود ولی من با همه ی دوستای دیگه ش فرق داشتم. یه حرفایی رو به من میگفت که به هیچکس نمیتونست بگه و منم سعی میکردم شنونده ی خوبی براش باشم هر چند که بیشتر حرفاش رو درک نمیکردم.

 گفته بود هر بار خواستی انار بردار نیاز به اجازه نیست، این همه انار بمونه حیف میشه. یه هفته نشده بود سطل اول از نصف کمتر شد. آخر هفته تصمیم داشت شب بره خونه ی دوستش و براشون یه ظرف بزرگ از انارا ببره، واسه همین سطل انار دوم رو باز کرد و از اون برداشت و اولی رو گذاشت برای بچه های اتاق. چند هفته ای گذشت و ما جز برای شام و استراحت اتاق پیدامون نمیشد. اون دوتای دیگه هم زیاد اتاق نمیموندن و در نتیجه سطل انار اول همون جور کمتر از نیمه پر باقی موند. از این سطلا بود که درش خیلی محکم سفت میشه و هوا بهش نفوذ نمیکنه. چرا اینو میگم؟ الان متوجه میشید.

احتمالا بدونید همه قندها (قند موجود توی میوه ها و مواد طبیعی) در اثر تخمیر و فعالیت باکتری ها به ماده ی اسیدی تبدیل میشن به اصلاح ترش میشن. در واقع فعالیت باکتری های هوازی باعث این تبدیل میشه. اگه هوا بهشون نرسه این فرایند به شکل دیگه ای منجر میشه و گروه هیدروکسی های جدیدی بوجود میاد. اساسا فرق اسید و الکل همین گروه کربوکسیلی هست که از اکسیژن هوا به دست میاد.

تقریبا یک ماه و نیم گذشت و فرجه ها از راه رسید. یه شب داشتیم وسایلمون رو جمع میکردیم که فرداش یه هفته ای بریم خونه. رسیدیم سر وقت یخچال و چشممون به سطل انار باقیمونده افتاد. در ظرف رو که باز کردیم یه بویی توی اتاق پیچید که نگو... فوری پنجره رو باز کردیم. دوستم میگفت: گفتم بخورید حیف میشه ببین هنوزم سرخ و آبدارن فقط بوش یه خرده مشکوکه :)) دیگه یکی نبود ما رو جمع کنه از خنده. همون موقع سر و کله ی دوستای عجیب غریبش پیدا شد. اونا که جریان رو فهمیدن دیگه نگو و نپرس. اونا که نزده میرقصیدن، انقدر خندیدن و مسخره بازی در آوردن. یکیشون میگفت: حیف برکت خدا نریزید دور!!! یه ساعتی رفتم اتاق دوستام و برگشتم دیدم اینا هنوز در همون حال شاد و شنگولشونن، حالا مونده بودم از اثرات اناراست یا خودشون اینقدر پتانسیل نهفته داشتن. گاهی از ته قلبم دلم برای اون لحظه ها تنگ میشه. هر چند از خوابگاه متنفرم...

 

+ من به صورت پراکنده توی پستام زیاد خاطره نویسی اونم از دانشگاه دارم.

+ اگه از خوندن خاطرات دانشگاهی لذت میبرید این پست های عالی رو هم بخونید. وقتی که آشنا دانشگاه میرفت.

 

پ.ن: از چکیده ی تجربیات خودمم بهتون بگم که اگه برگردم به اون روزا، این اطمینان رو نمیدم که بیشتر درس بخونم، بلکه هر روز به موقع صبحانه مفصل میخورم و مسواک میزنم و مسیر دانشگاه رو به تنهایی قدم زنون میرم. و بیشتر از نصف کلاس ها رو هم نمیرم تازه فقط کلاس درس استادایی که سرشون به تنشون بیارزه و خودم به تنهایی درس میخونم و به جای اینکه وقتم رو صرف هم اتاقی و همکلاسی کنم سرم رو با کتاب گرم میکنم.

خاطره ای با طعم ببعی

+ ۱۳۹۵/۱۲/۲۲ | ۱۹:۲۳ | لادن --
این ژله‌ای که امروز خوردم، یادگاری بود. یه روز هم‌اتاقیم خونه بود، من رفتم فروشگاه نزدیک خوابگاه خرید، کلی خرت و پرت خریدم. یکیش همین ژله‌ای بود که دیشب درست کردم. رفیق نبود بدون رفیقم که ژله خوردن نداشت. این شد که ژله موند توی کمد. بعد هم که رفیق‌جان اومد دیگه نه فرصت شد نه توی شلوغی ترم آخری دل و دماغ ژله آماده کردن بود. توی این 13 ماه گذشته از پایان دوره‌ی تحصیلم این ژله توی کابینت مونده بود. هر بار با دیدنش یاد رفیق و خوابگاه و روزای پر تلاطم و پر هیجان دفاع میفتادم؛ تا دیروز که خونه تکونی به کابینتای آشپزخونه رسید. بین اون همه ریخت و پاش و خستگی این پاکت ژله سوپرایزی بود وصف ناشدنی! یه ماه بیشتر تاریخ نداشت، کابینتا رو رها کردم و مشغول تهیه ژله شدم. آخی! رفیق اینجا نیست که بخوره.
امروز ظرف ژله رو آوردم گذاشتم جلوم، باز یاد رفیق جان افتادم و بهش پیام دادم که ژله آخریه رو یادته؟ اونم نامردی نکرد و کلی استیکر غمگین فرستاد که چرا همون موقع درست نکردی بخورم؟ بعدم مشغول تمرین نواختن آهنگ غمگینی که به تازگی یاد گرفته بود شد و هی واسه ژله مون اشک الکی ریخت! یکی بیاد به این وجدان من حالی کنه بابا ژله دو تومنی ارزش این حرفا رو نداره...

دلم تنگته رفیق!
خلاصه که گفتم: باور کن اصلا خوشمزه نیست، یه چیزیه در حد ماکارونی با طعم ببعی که تو و رفیق جون جونیت به خوردم دادید. اونم ماجرایی بود:

تو دوره‌ی کارشناسی هر بار از جمع هم‌اتاقیا و فضای اتاقمون خسته می‌شدم می‌رفتم اتاق این رفیق جان و رفیق جون‌جونیش؛ این دو تا یه روح بودن در دو بدن. در باحالی و سرخوشی و شیطنت لنگه نداشتن. سوژه ی دانشکده و خوابگاه و مشخصه‌ی بارز ورودی ما، در این حد که اگر پنجاه سال دیگه یکی از ماها با استاد قدیمیش روبرو بشه و بخواد خودشو معرفی کنه کافیه بگه: من فلانیم، ورودی اون خانم "رفیق جان و رفیق جون جونیش" و مواجه بشه با لبخند معنادار استاد به منزله‌ی یادآوری تموم آتیشاییه که این دو تا توی اون چهار سال سوزوندن.
ماجرای ببعی رو میگفتم. روزی از روزها که از کسالت زندگی خوابگاهی به اتاق این عزیزان پناه بردم و برای ناهار دعوت شده بودم با صحنه‌ی عجیبی روبرو شدم. یه قابلمه بزرگ پر از ماکارونی چرب و خوش‌رنگ و رو با بوی نه چندان دلنشین گوسفند زنده. این دو عزیز که هنوز که هنوزه بعد از گذشت قریب به پنج یا شش سال از اون روز (به اعتراف یکیشون ) هنوز آشپزی یاد نگرفتن مقدار زیادی گوشت رو تفت نداده به مایه ماکارونی اضافه کردن و در نهایت قابلمه ماکارونی فقط مونده بود بع بع کنه. چشمتون روز بد نبینه منم خجالتی( خجالتی!!!) مجبور شدم یه بشقاب از اون ماکارونی البته به زور سس مخصوص مادر یکی از اون عزیزان و کلی ترشی و ماست و نوشابه بخورم. خوشبختانه زنده موندم ولی آثار روانی این شکنجه تا سالها توی روح و روانم باقی میمونه!

رفیق جان پررو پررو میگه: مزه ماکارونی انقدر خاص بوده که مزه‌ش زیر زبونته. شیطونه میگه... تازه یه خاطره تخم مرغ آبپز داره ازم خواهش کرده دیلیتش کنم از ذهنم.‌ منم گفتم هفتصد جا ازش نسخه پشتیبان تهیه کردم مبادا فراموشم بشه، فقط دیگه دلم سوخت رسانه‌ایش نکردم.
اونم جهت تلافی خاطره‌ی فرنی منو رو کرد. اینجا هم باز یه درصدی خودش مقصر بود، برداشته از خونه نمک فله اورده. منم فکر کردم شکره، ریختم توی فرنی. دیگه بقیه‌ش نیاز به توصیف نداره! می‌فرمایند: آخه نمک به جای شکر؟ شیمیدان باشی و بلورا رو نبینی؟
در جواب فرمودیم: فرض رو به این گذاشتم که موقع کریستالیزیشن محلول رو زیادی هم زدن بلوراش زیادی ریز شده. :)
باز از غصه‌ی اون شب در غم از دست دادن فرنی‌ای که حتی شیرش از اتاق بغلی قرض گرفته شده بود نمی‌نویسم.

ماییم و خاطراتی با آوای دلنشین بع بع!
زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!