یادداشت 252، دیوار

+ ۱۳۹۶/۹/۲۵ | ۱۹:۳۶ | لادن --

گاهی با برادرزاده هام ( سه و شش ساله) می‌نشینیم روی گل وسط فرش و مجبورشون میکنم یه بازی جدید پیشنهاد بدن. اونا هم دیگه یاد گرفتن، کلی ایده ی خنده دار رو میکنن. خیلی وقتها از ایده هاشون غافلگیر میشم. گاهی هم از ته دل میخندم به افکار بامزه و شیرینشون. باور نکردنیه توی این مغزای کوچک اینهمه فکرای جالب هست و بعد ماها، همه ی ما بزرگترا، والدین، اطرافیان، مربی های مهد کودک، معلما و همه، کم کم شروع میکنیم به کندتر و کندتر و ضعیف تر کردن فعالیت های این مغزهای ناب و فوق العاده. مدام قانون می ذاریم و دیوارهای کوتاه و بلند از جنس مکان، زمان، باورهای کلیشه ای و سطحی و گاهی بی اساس جلوی راهشون میچینیم. همون دیوارهایی که همه ازش بیزاریم، که انتظار داریم به شکل معجزه آسایی از دنیای ما محو بشن. من بر این باورم که اگه قراره چیزی تغییر کنه، لازمه درباره ی باید و نبایدهایی که برای بچه ها تعریف میکنیم بازنگری بشه.

یادداشت 251، توقع بی جا

+ ۱۳۹۶/۹/۲۳ | ۲۳:۵۵ | لادن --

ما حتی خودمون نمیتونیم اون کسی که واقعا دلمون میخواد باشیم، چه جوری انتظار داریم دیگری کسی باشه که ما دلمون میخواد؟

یادداشت 248، از عجایب دوران خوابگاهیم

+ ۱۳۹۶/۹/۱۰ | ۰۲:۱۹ | لادن --
خوابگاه جای عجیب و هیجان انگیزیه اما گاهی وحشتناک ترین جای دنیا میشه. لحظه هایی که احساس غربت و تنهایی تا عمق وجودت نفوذ میکنه و تمام احساساتت رو در اختیار میگیره. اما فقط این نیست. خوابگاه گاهی چهره ی هولناکش رو درون صورت آدمای عجیبی که توی دلش داره نشون میده. یکی از عجیب ترین تجربیات زندگیم، زندگی کردن کنار یه بیمار روانی توی خوابگاه بود. یه بیمار به تمام معنا! و از شانس بد از بین این همه به من حساس شده بود.
continue

یادداشت 237، همه ی آدمای معمولی هم معمولی نیستند

+ ۱۳۹۶/۸/۱۴ | ۲۱:۰۹ | لادن --
همه ی آدمای معمولی، معمولی نیستن. بینشون معمولی های فوق العاده هم پیدا میشه. من با یکیشون دوستم. عمر دوستیمون به اندازه ی دو یا سه ماه هم اتاقی بودن بیش تر نیست و از اونجایی که خیلی اهل فضای مجازی نیست، بعد از خوابگاه ارتباطمون تقریبا قطع شد تا چند روز پیش که باهام تماس گرفت...
continue

شب های سپید

+ ۱۳۹۶/۶/۲۴ | ۰۱:۰۹ | لادن --

<آدم رویایی خاکستر رویاهای گذشته اش را بیخودی پس میزنه به این امید که در میانش حداقل جرقه کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند. تا این آتش احیا شده قلب سرمازده ی او را گرم کنه، و همه ی آنهایی که براش عزیز بودند، برگردند. همان چیزی که تکانش داد، خونشو جوش آورد. اشک را از چشمانش سرازیر کرد، و آنچنان با شکوه فریبش داد!>

< اوه، ناستنکا، میدونی؟ بعضی وقتا ما از بعضیها تنها به خاطر اینکه با ما تو یه دنیا زندگی میکنن، خوشمون می آد. من از تو خوشم می آد چون همدیگه رو شناختیم، چونکه من تا آخر عمرم این روزو به خاطر خواهم سپرد. و به خاطر همین مسائل از همدیگه سپاسگزاریم.>

شبهای سپید/ فئودور داستایوفسکی



+ اگه از ترجمه ی ضعیف نسخه پی دی اف چشم پوشی کنم، یکی از بهترین هایی بوده که این چند وقت خوندم. انقدر احساسی که برای چند دفعه چشمام رو نمناک کرد. به زودی ترجمه ی بهتری از این کتاب رو خواهم خوند. 

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!